خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۱:


در آب فکن سـ*ـاقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را




ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را




ای سـ*ـاقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را




بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را




احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را




صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را




مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را




گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن سرخوشی و خرابی را




ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
تشنه شده و جویان باران سحابی را




چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا می‌کش طوطی خطابی را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۲:


زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی




زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا




زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی




چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا




علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا




چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا




چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه نامـ*ـوس چه اهلا و چه سهلا




گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا




گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا




فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا




تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا




خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۳:


میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها




خرف باش خرف باش ز سرخوشی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها




جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها




که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها




ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۴:


زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا




از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا




یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا




به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا




تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا




نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا




نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا




که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا




ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا




از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا




ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا




چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا




بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا




خمش ای دل که تو سرخوشی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا




ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۵:


زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا




چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا




زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا




زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا




فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا




فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا




ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا




نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا




چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا




خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۶:


لـ*ـب را تو به هر بـ*ـو*سه و هر لوت میالا
تا از لـ*ـب دلدار شود سرخوش و شکرخا




تا از لـ*ـب تو بوی لـ*ـب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا




آن لـ*ـب که بود انـ*ـدام بدن خری بـ*ـو*سه گه او
کی یابد آن لـ*ـب شکربوس مسیحا




می‌دانک حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا




آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا




تا تو حدثی لـ*ـذت تقدیس چه دانی
رو از حدثی سوی تبارک و تعالی




زان دست مسیح آمد داروی جهانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا




از نعمت فرعون چه موسی کف و لـ*ـب شست
دریای کرم داد مر او را ید بیضا




خواهی که ز معده و لـ*ـب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا




هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
هین معده تهی دار که لوتیست مهیا




سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوعست تک و گام تقاضا




کو دست و لـ*ـب پاک که گیرد قدح پاک
کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا




بنمای از این حرف تصاویر حقایق
یا من قسم القهوه و الکاس علینا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۷:


رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را




در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را
در بر کی کشیدست سهیل و قمری را




بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را




خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمه جان تازه کند او جگری را




از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را




شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی
مه بـ*ـو*سه دهد هر شب انجم شمری را




آثار رساند دل و جان را به مؤثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را




اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را




جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را




هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را




سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را




ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را




بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را




خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را




بر سـ*ـینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذی را




در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را




رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را




ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را




خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بی‌هنری را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۸:


ای از نظرت سرخوش شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لـ*ـب‌های شکرخا




ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ




ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا




هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا




جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا




خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا




هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی
می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما




برخیز بخیلانه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا




این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارک و تعالی




هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا




هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا




تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا




نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا




در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا




هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۹۹:


دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ




برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا




کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا




چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا




غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا کل اشیاء




رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاک و مصفا




تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا




هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا




چه باشد حال تن کز جان جدا شد
چه عذر آورد کسی کز تست عذرا




چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها




به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها




تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا




چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا




همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا




بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای توش بخشید سودا




چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا




هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما




همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا




نمی‌یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما




بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف عنقا


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۱۰۰:


بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را




چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را




ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را




مرا گویند بامش از چه سویست
از آن سویی که آوردند جان را




از آن سویی که هر شب جان روانست
به وقت صبح بازآرد روان را




از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را




از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را




از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست می‌جوید نشان را




تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همی‌پرسد ز خر این را و آن را




خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا