در حال تایپ رمان الی الظلمات | Afsa کاربر انجمن رمان ٩٨

Afsa · 5/4/21

9:
کلافه سری تکون دادم و یکم سرم رو تکون دادم تا حال و هوام عوض بشه؛ هر سری که می‌دیدمشون یکم سرگیجه می‌گرفتم.
چیز خاصی توی اتاق حس نکردم؛ اما چند تکه کاغذی که روی میز بود رو خوندم.
همه متون...

Afsa · 5/4/21

10:
من و خادمی به سمتش برگشتیم و خادمی سعی کرد آرومش کنه.
-قربان لطفاً خونسرد باشین! این یه پرونده عادی نیست!...

Afsa · 2/6/21

مامان پتو رو از پایین پام کشید و با آب‌پاشی که به برگ‌های گیاهاش اسپری می‌کرد آب پاشید به صورتم!
به خودم پیچیدم و با خسته‌ترین صدای ممکن غر زدم.
-ننه سر جدت بذار بخوابم! در حد مرگ خستم!
مثل...

Afsa · 28/6/21

احمد روی مبل کناریِ من ولو شد و همونطور که سرش رو فرو می‌کرد داخل اینستاگرامش، به من سلقمه‌ای زد.
-اگه بری تو اتاق دراز بکشی بخوابی خیلی سنگین‌تری!
از لای چشم‌هام چشم‌غره‌ای بهش رفتم و چیزی نگفتم....

Afsa · 2/7/21

نفسم دیگه خش‌دار نبود، چون دیگه نفس نمی‌کشیدم!
لـ*ـب‌های چروک و چندش چهره توی آینه شروع به حرکت کرد و چیزی گفت؛ توی اون حال، داشتم سعی می‌کردم بفهمم چی میگه.
قلبم داشت منفجر می‌شد.
عجیب بود ولی...

Afsa · 7/7/21

با نفس عمیقی به رو به روم خیره موندم؛ حق با حاج آقا بود. من باید خودم رو محکم می‌کردم و به توسل و توکل رو می‌آوردم.
از استادم، تشکر و خداحافظی کردم و برگشتم داخل خونه.
دیگه خاله‌اینا سفره رو پهن کرده بودن....

Afsa · 16/7/21

برای اینکه بفهمم منظورش دقیقاً چیه پرسیدم.
-توی درس و جزوه به من احتیاج دارین؟
سرش رو با طمأنینه به نشونه منفی تکون داد.
-نه؛ من مدتیه که خواب‌های عجیب می‌بینم. بهم گفتن که جن‌زده...

Afsa · 16/7/21

یکم من و مون کرد و سرش رو به زیر انداخت؛ اینطوری می‌تونستم مژه‌های مشکی و بلندش رو به خوبی ببینم.
-نمی‌دونم چطوری بگم! یه وقت‌هایی صبح از خواب بیدار میشم و از بقیه می‌شنوم که روز قبلش کارهای عجیبی کردم! درصورتی که خودم اصلاً یادم نمیاد....

Afsa · 16/7/21

به این فکر کردم که اگه خودم تنها بودم، بی‌تردید خوراک حیوون‌های درنده می‌شدم.
اسبم یکم بدقلقی می‌کرد و کج راه می‌رفت؛ من هم یجورایی ازش خوشم نمی‌اومد! دل به دل راه داشت چون اون هم از اینکه دختری مثل من پشتش نشسته بود کلافه به نظر می‌اومد....

Afsa · 16/7/21

پاهام می‌لرزید و چند بار نزدیک بود از روی سنگریزه‌ها سر بخورم و بیفتم؛ چند موجود ریز از کنار پام رد شدن که مورمورم شد.
نفس کشیدنم سخت شد و ضربان قلبم رفت بالا.
مغزم رو به کار انداختم، اگه رودخونه رو پیدا می‌کردم شاید هانا رو هم پیدا...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

ایده و قلم چطوره؟

عالی

خوب

متوسط

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

کاربر فعال انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین