خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: کارمند خدا
نویسنده: Afsa
ناظر: فاطمه بیابانی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه

خلاصه: نمی‌دانست برای کدام اشتباه محکوم شده است که بین مرد زندگی‌اش و عضوی از خانواده‌اش گیر کند! اصلاً چرا باید عشق سهم او می‌شد وقتی از بچگی سرشار از عشق شده بود اما خواهرش تشنه اندکی محبت بود؟ اما باز هم خودخواهانه برای خودش محبت بیشتر می‌خواست! این خودخواهی، به کسی که دوست داشت خالصانه حقوق بگیرِ خدا باشد، ثابت می‌کرد هنوز برای بندگی خلوص نیت ندارد.


در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، ZaHRa و 24 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه: گاهی وقت‌ها دختر بودن آنقدر سخت می‌شود که بعضی‌هایشان می‌خواهند با نهایت سرعت از خود دور شوند؛ آنقدر که دیگر چیزی از دختر بودن یادشان نیاید!
با اینکه هیچکس نمی‌تواند از خودش فرار کند، اما بعضی‌ها تصمیم می‌گیرند حداقل به فراموش کردن خودشان مشغول شوند. آنقدر که حتی خدا را هم فراموش کنند. چرا و چگونه؟ نمی‌دانند!
اما شاید در همین حوالی، تکه‌ای از گمشده وجودشان را پیدا کنند... آنقدر که بخواهند تصاحبش کنند! بدون اینکه بدانند در این دنیا حتی مالک بدن خود نیز نیستند. در مقام فنا باید بهشان گفت: «انا لله و انا الیه راجعون!» فقط برای زمان مرگ نیست. تو متعلق به او هستی و به سمت او حرکت می‌کنی. در این مسیر... چرا ارزنده‌ترین دارایی‌ات، «خودت» را حراج می‌کنی؟


در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، ZaHRa و 23 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
(یسنا)

یونا مدام بر در اتاق مشترکمان می‌کوفت و هوار می‌کشید. من اما، مظلومانه گوشه اتاق نشسته بودم و اشک می‌ریختم. زانوانم را، با بازوانم محصور کرده و مچاله شده بودم.
هیچ کس به جیغ و دادهای یونا بها نمی‌داد. ما در اتاقی که به اجبار به جفتمان تعلق داشت محصور شده بودیم.
مگر چندسالمان بود؟ نهایتاً پنج، شش سال! اکنون که فکرش را می‌کنم؛ از خود می‌پرسم که آیا یونا هم همانقدر واضح خاطرش هست آن روز نحس را؟ روزی که آنقدر یونا پاپیچ پدرمان شد که او بالاخره عقده‌های ناشی از خانواده از هم پاشیده‌مان را بر سر کودکی خردسال خالی کرد و دست و پای من و خواهرم کبود شد.
جرممان سنگین بود. دختر بودیم و والدین خودخواهی داشتیم؛ پدری که از مادرمان، پسر می‌خواست! گویا بخش اعظمی از هدف ازدواجش خالی نماندن جایگاه پادشاهی‌اش بود!
و مادری که اگر پول به دستش نمی‌رسید خانه را روی سرش می‌گذاشت و به ندرت در خانه دیده می‌شد.
به خاطر دارم که یونا به زمین افتاد و سرفه شدیدی کرد.
بدون این که به سمت او بروم، گریه‌ام شدید شد و صدایش کردم:
- یونا! بس کن من می‌ترسم!
با اینکه از او بزرگتر بودم، اما او از من شجاع‌تر بود. شجاع بود که رو در روی مادرمان ایستاد و به نبودن‌های بی‌پایانش اعتراض کرد. سر پدرم بابت بی‌مهری‌اش فریاد کشید و نسبت به واگذاری ما به دیگران مقاومت می‌کرد.
یونا از شدت سرفه سیاه شده بود که با ترس به سمتش جهیدم و محکم به پشتش زدم تا راه نفسش باز شود.
- تورو خدا یونا بس کن! بلایی سرت میاد!
حال و هوای غم‌آلود کودکانه‌مان، اصلاً به تِم صورتی اتاق دلباز و دکوراتیو شده نمی‌خورد. همه‌چیز به پایمان می‌ریختند جز ذره‌ای توجه! جوری که انگار فلک دو کودک نامرئی زائیده و در خانه آن‌ها انداخته است!
راه تنفسش که باز شد، من هم نفس کشیدم.
با قلدری و اخم شدید به من گفت:
- گریه بیخودی فایده نداره! برای اونا مهم نیست گریه کنیم یسنا. ما باید داد بزنیم تا بهمون گوش بدن!
اما من می‌ترسیدم. یونا نمی‌خواست ما را از هم جداکنند اما هیچ کدام از اقوام و آشنایان، هر دوی ما را با هم نمی‌پذیرفتند. پدر و مادرمان هم قبل از طلاق، شریک جدیدشان را انتخاب کرده بودند و عمراً قصد نگه داشتن ما را نداشتند!
سر همین ماجرا هربار یونا جنجال به پا می‌کرد و زندانی شدن در اتاق، حمام و حتی انباری هم فریادهایش را خاموش نمی‌کرد.
آیا خانواده‌ای عادی و سلامت در این دنیا وجود داشت؟ بدون غم و درد؟
عصر گذشت، غروب شد.
در اتاق باز شد و مامان، با مانتو ساده و شالی بر سرش، وارد شد و اخم کرد. برایم عجیب بود چون او هیچ وقت در خانه یا خانه دیگران حتی اگر مرد غزیبه‌ای بود شال سر نمی‌کرد.
به یونا که گوشه اتاق از شدت گریه و داد خوابش برده بود نزدیک شد و با اکراه او را بلند کرد روی تختش گذاشت. خطاب به من که روی تـ*ـخت خودم نشسته بودم گفت:
- لباس‌هات رو بپوش و بیا بیرون.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به یونا انداختم. حدس می‌زدم فرد جدیدی از آشنایان پدر یا مادرم آمده تا من را ببرد.
دیگر طاقت نداشتم. هردفعه که کسی می‌خواست من را ببرد یونا نمی‌گذاشت؛ اما شاید اگر من می‌رفتم او هم راضی می‌شد دنبال کسی برود و کمتر در این خانه زجر بکشد.
با عقل کودکانه‌ام چگونه این به سرم زد؟ نمی‌دانم شاید هم این توجیح بزرگسالانه من است و آن موقع، صرفاً خودخواهی کردم که با خواست مادرم مخالفت نکردم. می‌خواستم خود را نجات دهم!
به چهره آرایش کرده مادرم که با موهای خوش رنگش قاب شده بود خیره شدم و مظلومانه پرسیدم:
- میشه وسایلم رو هم بردارم؟
پوفی کشید.
- فقط زودباش! تا این آتیش پاره خوابیده تو برو که حداقل از شر یکیتون خلاص شم!
دیگران می‌گفتند که من شری نداشتم. برعکس یونا ظاهر آرامی داشتم و همیشه با ادب و مهربان بودم. اما قبول دارم که زیرپوستی شیطنت‌های زیادی می‌کردم و آتش‌هایی که می‌سوزاندم والدینم را عاصی کرده بود.
پدرم همیشه با نفرتی سطحی (که با وجود کودکی‌ام عمیق احساسش می‌کردم) می‌گفت «از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به توی دارد!» و حس می‌کردم یونا را به خاطر روحیات پسرانه‌اش مخفیانه ستایش می‌کرد و از حالت دخترانه من متنفر بود.
حتی سر لج با مادرم، موهای یونا را از ته زده بود و مدام او را تشویق به کارهای پسرانه می‌کرد.
مادرم که از اتاق بیرون رفت، اتاقمان را از نظر گذراندم؛ چیزهای زیادی بود که دوست داشتم با خود ببرم.
مثل عروسک تک شاخ بزرگم، یا عروسکی که مثل بچه واقعی بود و پوشک داشت. یا کلکسیون باربی‌های قشنگم.
اما کوله مهد کودکم را برداشتم و چند اسباب بازی کوچک و لباس راحتی با خود برداشتم؛ سوئیشرتی روی بلوز نارنجی رنگم پوشیدم و کلاه سفید مخملم را به سر کشیدم. کوله‌ام را انداختم و آخرین نگاه را به خواهرم انداختم.
به تقلید از انیمیشن‌ها و فیلم‌هایی که دیده بودم، زیر لـ*ـب گفتم:
- ببخشید آبجی که تنهات می‌ذارم! مراقب خودت باش. تو هم یه خونه بهتر برای خودت پیدا کن.
کمی روی پنجه پا بلند شدم تا تسلط بیشتری بر دستگیره بدقلق در اتاق داشته باشم؛ بیرون رفتم و در را بستم.
از راهرو کوچک که خارج شدم، مردی با کت و شلوار طوسی رنگ روی مبل سلطنتی بزرگمان نشسته بود و پا روی پا انداخته بود. با دیدن من لبخندی عمیق زد.
- سلام یسنا جان! من رو یادته بابا؟
تره‌ای از موهای ابریشمی‌ام را زیر کلاهم فرستادم و نزدیک‌تر شدم. چهره‌اش آشنا بود.
میانسال بود و ریش پروفسوری مشکی و سری نیمه طاس داشت.
از جا بلند شد و به پیشوازم آمد؛ با دستان قدرتمندش مرا از زمین بلند کرد و پیشانی‌ام را لمس کرد.


در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 20 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلاهم را از سرم برداشت و رو به مادرم که سینی شربت به دست از آشپزخانه می‌آمد گفت:
- خیلی ماشالله بزرگ و خانم شده!
مادرم لبخندی زیبا زد و شربت را روی میز عسلی گذاشت.
- بله حاج آقا. مربی‌شون تو مهد هم خیلی ازش تعریف می‌کنه.
نیمچه اخمی به من کرد.
- سلام کردی یسنا؟
سلام آهسته‌ای کردم و آن مرد مرا زمین گذاشت؛ روی زانو نشست و گفت:
- من عمو بزرگه‌ات هستم. یادته؟
به خاطر نمی‌آوردم برای همین گفتم:
- ولی من که عمو نداشتم!
با صبر برایم توضیح داد.
- بابای تو یه داداش بزرگتر داره که منم! مامانمون یکی بود ولی بابای من از دنیا رفت و مامانم با بابابزرگ تو ازدواج کرد.
از چهره گیجم فهمید که این توضیحات برای ذهن کودکانه من سنگین است و با لبخندی عمیق به من، از جا برخواست و رو به مادرم گفت:
- خب... ایرادی نداره رفع زحمت کنم زن داداش؟
مادرم لبخندی عمیق زد.
- این چه حرفیه حاج جلیل! کسی از شما بهتر نمی‌تونست مراقب یسنا باشه. دیگه خیال من و پدرش راحته.
مرد آه عمیقی کشید.
- کاش جدا نمی‌شدید حانیه خانم! حیف این دوتا طفل معصوم. حداقل خواهرش رو هم به ما می‌سپردین از هم جدا نشن!
مادرم سر به زیر انداخت.
- والا شما بهتر از من جواد رو می‌شناسید. نمی‌تونم دیگه باهاش کنار بیام! برای این دوتا هم بهتره که دیگه شاهد دعواها و اعصاب خوردی‌های ما نباشن.
نگاهی پشیمان به منی که مظلومانه روی مبل تک نفره نشسته بودم انداخت.
- حقیقتش یونا هم خیلی بدقلق شده دوست ندارم زحمتش بیفته گردنتون و آبرومون رو ببره! شاید تنهایی یکم آدمش کنه!
عمویم لیوان شربتش را به لـ*ـب نزدیک کرد.
- این روش درستی نیست حانیه خانم. بهتر نیست ببریدش پیش مشاور؟
مادرم با اخم و کلافگی دستش را در هوا تکان داد.
- چه مشاوری حاج جلیل؟ همین مشاورها که برای چندرغاز پول اراجیف به هم می‌بافن؟ مشکل من و جواد رو نه تنها حل نکردن بدترش هم کردن.
عمو به من خیره شد و با حسرت گفت:
- باشه ولی روح انسان هم مثل جسمش به پزشک نیاز داره. اون هم پزشک دانا و مجرب.
با چشمان درشت مشکی‌ام به چهره نورانی عمویم نگاه کردم و در همان دیدار اول دلم برایش رفت! چه زود نامردانه خواهرم را فراموش کردم.
مادرم اعتنایی به توصیه خردمندانه عمویم نکرد و آن را از سر شکم سیری دانست.
وداع من و مادرم سخت نبود؛ چون زیاد او را نمی‌دیدم اما باز هم نمی‌دانم چرا بغض گلوی کوچکم را می‌فشرد. می‌توانستم رنگ غم را در چهره او نیز ببینم. شاید آرزو می‌کرد روزگار اینگونه پیش نمی‌رفت.
عمو، دستان مرا گرفت و از آن خانه برد تا سرنوشتی دیگر برایم رغم بزند. سرنوشتی که در آن، کمتر از طلاق والدینم غم و اندوه تحمل کنم.
***
(سبحان)
بـ*ـو*سه ریزی بر گونه نوزاد تازه متولد شده نشاندم که صدای اعتراض مادرم را بلند کرد. اهمیتی ندادم و دخترکوچولو را بالاتر گرفتم تا در گوشش اذان و اقامه بگویم. چشمانش را باز کرده بود و نگاهم می‌کرد و نق‌نق‌هایش داشت به گریه بدل می‌شد.
با اتمام اذان و اقامه، کمی پایین‌تر گرفتمش و به فاطمه که با آرامش روی تـ*ـخت خوابیده بود نگاه کردم. کمی تختش را بالا آورده بودند تا نیمه نشسته باشد.
عینک ظریفش را جا به جا کرد و دستانش را گشود.
- سبحان بدش به من داره گریه می‌کنه گرسنه شده.
اطاعت کردم و حُسنا را به آ*غو*ش مادر لاغراندامش تحویل دادم؛ روسری‌ بزرگش را جلو کشید و پره اش را حائل کرد تا به نوزادش شیر دهد.
دلم می‌خواست باز هم نگاهش کنم اما حیای برادرانه‌ام باعث شد چندقدمی فاصله بگیرم تا خواهرم راحت باشد.
دایی شدن آن هم برای بار سوم، هیچ از لـ*ـذت و ذوق آن کم نمی‌کرد!
به مادر که دست به سـ*ـینه روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و از نگاه برزخی‌اش فهمیدم هنوز کمی دلخور است که برخلاف تاکیدهای مکرری که داشت، خواهرزاده‌ام را بـ*ـو*سیده‌ام!
لبخندی مصنوعی زدم و نگاهی به دامادمان که کنارم ایستاده بود خیره شدم.
- میگم! من میرم پیش پسرها. حتماً تا الان حسابی بابا رو کلافه کردن!
مادر سرش را کج کرد و نفسش را با صدا بیرون داد.
- آره برو اونجا بیشتر به کار میای تا اینجا! اینجا هی باید مراقب باشم بچه رو برنداری بلایی سرش بیاری!
از لحن بامزه مادر، دامادمان هم خندید و گفت:
- مامان جون دیگه اینجوری هم نگید! آقاسبحان توی بزرگ کردن رضا و حمید خیلی کمک دست بود.
چشمکی به شوهرخواهرم زدم و دستم را کمی محکم به پشتش زدم که به وضوح دردش گرفت!
-دم شما گرم چاکریم!
بدن نحیف آقامهدی، درمقابل دست‌های سفت من کمی آسیب پذیر بود. او و خواهرم هردو روحیاتی نزدیک به هم داشتند؛ خونسرد و عاقل. هردو هم لاغر و کمی شکننده.
برعکس، پسرها به خود من رفته بودند و دایی‌شان را حسابی سربلند می‌کردند در خرابکاری و شیطنت!
از مادرم و فاطمه خداحافظی کردم و بعد از لبخند عمیقی که به خواهر بزرگترم زدم، اتاق خصوصی بیمارستان را ترک کردم.
هنوز از پله‌های بخش پایین نیامده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و با دیدن اسم پدرم روی صفحه، جواب دادم.
- جانم بابا؟
به جای صدای گرم پدرم، صدای بچگانه و پر از شرارت رضا خواهرزاده هفت ساله‌ام در گوشم پیچید.
- دایی سبحان پس کِی می‌رسی؟ آبجیم رو دیدی؟ زشت بود مگه نه؟


در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 21 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
خندیدم.
-سلامت کو پسر؟
با یکم شرمندگی ساختگی سلام کرد و دوباره سوالاتش را پرسید.
جواب دادم.
-من الان از بیمارستان خارج میشم میام. باباجون رو اذیت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 16 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
حنانه از نحوه بیانم غش غش خندید و گفت:
-باشه ببرشون ولی زود بیا حسابی کار داریم. راستی... .
صدای دعوای بچه‌ها بالا گرفت و مشغول بزن بزن شده بودند؛ حنانه نتوانست حرفش را ادامه دهد و در عوض با صدای بلند گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 16 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهی کشید و رفت! من هم راه گوشه سالن را پیش گرفتم و وارد دفتر مدیریت شدم.
علی پشت میز نشسته بود و دونفر دیگر هم در دفتر بودند؛ یکی از آن‌ها فرهاد دوست علی و از مربیان باشگاهمان بود و دیگری، پسری بود که یکی دوبار دیگر هم دیده بودمش. با فرهاد آمده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 14 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرهاد کمی دلخور به من نگاه کرد و آمد کنارم نشست و علی رغم میلش، کیکی که سبحان به او داده بود را باز کرد و مشغول خوردن شد.
می‌دانستم عصبی که می‌شود نمی‌تواند طبق برنامه رژیمی‌اش پیش برود.
سبحان اما در فکر بود و به ما نگاه نمی‌کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 14 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم را به سمت داشبورد بردم و فلشم را به ضبط ماشینم زدم. فولدر استارسِت پخش شد و اولین موسیقی‌اش هم تلسکوپ بود. عاشق موسیقی‌های راک گروه استارست بودم.
تنهایی‌ام را در این جهان بی‌معنی خوب توصیف می‌کرد.
پژو 206 ام را می‌راندم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻، Mohadeseh.f و 13 نفر دیگر

Afsa

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/6/20
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
13,227
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
بهشت اندیشه
زمان حضور
29 روز 21 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
(سبحان)
چشمانم را مالاندم؛ هنوز خوابم می‌آمد! شب قبل آنقدر با پسرها کشتی گرفتم تا بخوابند و بعد از آن دیگر خودم خوابم نبرد و تا اذان صبح بیدار بودم.
اما دیگر فرصت خوابیدن نبود.
ریحانه پتویم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کارمند خدا | Afsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: zsdtmusavi، نگار 1373، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا