خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۰:


جمله را جستیم پیش آی ای نصوح
گشت بیهوش آن زمان پرید روح




هم‌چو دیوار شکسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد




چونک هوشش رفت از تن بی‌امان
سر او با حق بپیوست آن زمان




چون تهی گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا در پیش خواند




چون شکست آن کشتی او بی‌مراد
در کنار رحمت دریا فتاد




جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد




چون که جانش وا رهید از ننگ تن
رفت شادان پیش اصل خویشتن




جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای
پای بسته پر شکسته بنده‌ای




چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد
می‌پرد آن باز سوی کیقباد




چونک دریاهای رحمت جوش کرد
سنگها هم آب حیوان نوش کرد




ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاکی اطلس و زربفت شد




مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور
دیو ملعون شد به خوبی رشک حور




این همه روی زمین سرسبز شد
چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد




گرگ با بره حریف می شده
ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۱:


بعد از آن خوفی هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اینک گم شده




بانگ آمد ناگهان که رفت بیم
یافت شد گم گشته آن در یتیم




یافت شد واندر فرح در بافتیم
مژدگانی ده که گوهر یافتیم




از غریو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن




آن نصوح رفته باز آمد به خویش
دید چشمش تابش صد روز بیش




می حلالی خواست از وی هر کسی
بـ*ـو*سه می‌دادند بر دستش بسی




بد گمان بردیم و کن ما را حلال
گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال




زانک ظن جمله بر وی بیش بود
زانک در قربت ز جمله پیش بود




خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح




گوهر ار بردست او بردست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس




اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخیر کرد




تا بود کان را بیندازد به جا
اندرین مهلت رهاند خویش را




این حلالیها ازو می‌خواستند
وز برای عذر برمی‌خاستند




گفت بد فضل خدای دادگر
ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر




چه حلالی خواست می‌باید ز من
که منم مجرم‌تر اهل زمن




آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست
بر من این کشفست ار کس را شکیست




کس چه می‌داند ز من جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلم یکی




من همی دانم و آن ستار من
جرمها و زشتی کردار من




اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود




حق بدید آن جمله را نادیده کرد
تا نگردم در فضیحت روی‌زرد




باز رحمت پوستین دوزیم کرد
توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد




هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت




هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد
هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد




نام من در نامهٔ پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت




آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من




آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم




در بن چاهی همی‌بودم زبون
در همه عالم نمی‌گنجم کنون




آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا




گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان




می‌زنم نعره درین روضه و عیون
خلق را یا لیت قومی یعلمون


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۲:


بعد از آن آمد کسی کز مرحمت
دختر سلطان ما می‌خواندت




دختر شاهت همی‌خواند بیا
تا سرش شویی کنون ای پارسا




جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گلش




گفت رو رو دست من بی‌کار شد
وین نصوح تو کنون بیمار شد




رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت




با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم




من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم




توبه‌ای کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا




بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوی خطر الا که خر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۳:


گازری بود و مر او را یک خری
پشت ریش اشکم تهی و لاغری




در میان سنگ لاخ بی‌گیاه
روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه




بهر خوردن جز که آب آنجا نبود
روز و شب بد خر در آن کور و کبود




آن حوالی نیستان و بیشه بود
شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود




شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد




مدتی وا ماند زان ضعف از شکار
بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار




زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند
شیر چون رنجور شد تنگ آمدند




شیر یک روباه را فرمود رو
مر خری را بهر من صیاد شو




گر خری یابی به گرد مرغزار
رو فسونش خوان فریبانش بیار




چون بیابم قوتی از گوشت خر
پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر




اندکی من می‌خورم باقی شما
من سبب باشم شما را در نوا




یا خری یا گاو بهر من بجوی
زان فسونهایی که می‌دانی بگوی




از فسون و از سخنهای خوشش
از سرش بیرون کن و اینجا کشش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۴:


قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقی‌خوار او




تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش




چو برنجد بی‌نوا مانند خلق
کز کف عقلست جمله رزق حلق




زانک وجد حلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست




او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقلست تدبیر بدن




ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی




قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود




یاریی ده در مرمهٔ کشتی‌اش
گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش




یاریت در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا




هم‌چو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش




روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید




مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود




گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم




حیله و افسونگری کار منست
کار من دستان و از ره بردنست




از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت




پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت




گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگ لاخ و جای خشک




گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم




شکر گویم دوست را در خیر و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر




چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله




غیر حق جمله عدواند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست




تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۵:


بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری




پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش




جو کجا از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی




میر آخر دید او را رحم کرد
که آشنای صاحب خر بود مرد




پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال




گفت از درویشی و تقصیر من
که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن




گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند




خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست
در میان آخر سلطانش بست




خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید




زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت وجو به هنگام آمده




خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کای رب مجید




نه که مخلوق توم گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم




شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم




حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا




ناگهان آوازهٔ پیگار شد
تازیان را وقت زین و کار شد




زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها دریشان سو به سو




از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان




پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار




می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش




آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا




زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۶:


گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال




عالم اسباب و چیزی بی‌سبب
می‌نباید پس مهم باشد طلب




وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر




گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی
در فرو بسته‌ست و بر در قفلها




جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب




بی‌کلید این در گشادن راه نیست
بی‌طلب نان سنت الله نیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۷:


گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان




هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر




دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسپ‌اند نه حمال رزق




جمله را رزاق روزی می‌دهد
قسمت هر یک به پیشش می‌نهد




رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوششها ز بی‌صبری تست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۸:


گفت روبه آن توکل نادرست
کم کسی اندر توکل ماهرست




گرد نادر گشتن از نادانی است
هر کسی را کی ره سلطانی است




چون قناعت را پیمبر گنج گفت
هر کسی را کی رسد گنج نهفت




حد خود بشناس و بر بالا مپر
تا نیفتی در نشیب شور و شر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۹:


گفت این معکوس می‌گویی بدان
شور و شر از طمع آید سوی جان




از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد
از حریصی هیچ کس سلطان نشد




نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسپ مردم نیست این باران و میغ




آنچنان که عاشقی بر زرق زار
هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا