خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۰:


پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر




ناجوامردا چه کردم من ترا
که به پیش اژدها بردی مرا




موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود




هم‌چو کزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی




یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست




بلک طبعا خصم جان آدمیست
از هلاک آدمی در خرمیست




از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد




زانک خبث ذات او بی‌موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی




هر زمان خواند ترا تا خرگهی
که در اندازد ترا اندر چهی




که فلان جا حوض آبست و عیون
تا در اندازد به حوضت سرنگون




آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر




بی‌گناهی بی‌گزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی




گفت روبه آن طلسم سحر بود
که ترا در چشم آن شیری نمود




ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم
که شب و روز اندر آنجا می‌چرم




گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکم‌خواری بدانجا تاختی




یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج
بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج




من ترا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس




لیک رفت از یاد علم آموزیت
که بدم مستغرق دلسوزیت




دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا
می‌شتابیدم که آیی تا دوا




ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
که آن خیالی می‌نماید نیست جسم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۱:


گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشت‌رو




آن خدایی که ترا بدبخت کرد
روی زشتت را کریه و سخت کرد




با کدامین روی می‌آیی به من
این چنین سغری ندارد کرگدن




رفته‌ای در خون جانم آشکار
که ترا من ره‌برم تا مرغزار




تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را




گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم




آنچ من دیدم ز هول بی‌امان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان




بی‌دل و جان از نهیب آن شکوه
سرنگون خود را در افکندم ز کوه




بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بی‌حجاب




عهد کردم با خدا کای ذوالمنن
برگشا زین بستگی تو پای من




تا ننوشم وسوسهٔ کس بعد ازین
عهد کردم نذر کردم ای معین




حق گشاده کرد آن دم پای من
زان دعا و زاری و ایمای من




ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجهٔ شیر خر




باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین




حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد




مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم




از قرین بی‌قول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او




چونک او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بی‌مایه از تو مایه را




عقل تو گر اژدهایی گشت سرخوش
یار بد او را زمرد دان که هست




دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۲:


گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خورد نیست




این همه وهم توست ای ساده‌دل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل




از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن




ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهرا زیشان جفا




این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید




مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان




خصاه من بدرگ نبودم زشت‌اسم
آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم




ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا




عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست ره‌رو را یکی سدی عظیم




نقشهای این خیال نقش‌بند
چون خلیلی را که که بد شد گزند




گفت هذا ربی ابراهیم راد
چونک اندر عالم وهم اوفتاد




ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت




عالم وهم و خیال چشم‌بند
آنچنان که را ز جای خویش کند




تا که هذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او




غرق گشته عقلهای چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال




کوهها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح




زین خیال ره‌زن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین




مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمی‌گوید هلال




وآنک نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند




صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم




کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف




کس نداند روسپی‌زن کیست آن
وانک داند نیستش بر خود گمان




چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر
از چه گردی گرد وهم آن دگر




عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من




بی‌من و مایی همی‌جویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان




هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست




آینه بی‌نقش شد یابد بها
زانک شد حاکی جمله نقشها


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۳:


زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کفیت سررزی




بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی




بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود




بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر




گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت




او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد




چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد




کین حیات او را چو مرگی می‌نمود
کار پیشش بازگونه گشته بود




موت را از غیب می‌کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می‌زدی




موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده




سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او




بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر




گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت بگو




گفت خدمت آنک بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس




مدتی از اغنیا زر می‌ستان
پس به درویشان مسکین می‌رسان




خدمتت اینست تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه




بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوری




که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد




لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۴:


رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر
شهر غزنین گشت از رویش منیر




از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت




جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند




گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم




نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من




بنده فرمانم که امرست از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا




در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم




تا شوم غرقهٔ مذلت من تمام
تا سقطها بشنوم از خاص و عام




امر حق جانست و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع




چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد ازین




او مذلت خواست کی عزت تنم
او گدایی خواست کی میری کنم




بعد ازین کد و مذلت جان من
بیست عباس‌اند در انبان من




شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست




برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او




انبیا هر یک همین فن می‌زنند
خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند




اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند
بازگون بر انصروا الله می‌تنند




در به در این شیخ می‌آرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز




که آن گدایی که آن به جد می‌کرد او
بهر یزدان بود نه از بهر گلو




ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو




در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزهٔ صد فقیر




نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد
لاله می‌کارد به صورت می‌چرد




چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع




نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفتست اکتفوا




آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و آمن از غلو




امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع




گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره




گنجهای خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق




شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم




هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر




ممنی باشم سلامت‌جوی من
زانک این هر دو بود حظ بدن




عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد تره‌توت




وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دگر گشت کم خوانش بدن




عاشق عشق خدا وانگاه مزد
جبرئیل مؤتمن وانگاه دزد




عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود




پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد که نبد جان را خطر




شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
هم‌چو خویشان گرد او گرد آمده




کین شدست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک




زهر دد باشد شکرریز خرد
زانک نیک نیک باشد ضد بد




لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروفست پیش نیک و بد




ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش




هر چه جز عشقست شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق




دانه‌ای مر مرغ را هرگز خورد
کاهدان مر اسپ را هرگز چرد




بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبیست آید در عمل




بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد




بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست




در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید




قطره‌های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد




این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۵:


شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا




عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ




عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف




با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت




منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد




گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را




من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی




منفعتهای دیگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ




خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز خواری عاشقان بویی بری




خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی




با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات




گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیک‌تر




غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند




آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند




در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۶:


شیخ روزی چار کرت چون فقیر
بهر کدیه رفت در قصر امیر




در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان می‌بجوید تای نان




نعلهای بازگونه‌ست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیره‌سر




چون امیرش دید گفتش ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح




این چه سغری و چه رویست و چه کار
که به روزی اندر آیی چار بار




کیست اینجا شیخ اندر بند تو
من ندیدم نر گدا مانند تو




حرمت و آب گدایان برده‌ای
این چه عباسی زشت آورده‌ای




غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس




گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش




بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نان‌خواه را بدریدمی




هفت سال از سوز عشق جسم‌پز
در بیابان خورده‌ام من برگ رز




تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم




تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر




زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند




علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه




لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود




عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید




نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید




زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین




وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود




فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سـ*ـینه‌های عاشقان را کم خراش




نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط
حزم را مگذار می‌کن احتیاط




واجبست و جایزست و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۷:


این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای




صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد




صدق عاشق بر جمادی می‌تند
چه عجب گر بر دل دانا زند




صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلک بر دریای پر اشکوه زد




صدق احمد بر جمال ماه زد
بلک بر خورشید رخشان راه زد




رو برو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر




ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند




هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین




خانه آن تست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندکست




گفت دستوری ندادندم چنین
که کنم من این دخیلانه دخول




این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بدکان عطا صادق نبود




نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم




گفت فرمانم چنین دادست اله
که گدایانه برو نانی بخواه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۸:


تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار




بعد ازین می‌ده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه




هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر




هین ز گنج رحمت بی‌مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده




هر چه خواهندت بده مندیش از آن
داد یزدان را تو بیش از بیش دان




دست زیر بوریا کن ای سند
از برای روی‌پوش چشم بد




پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت




بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده




رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
هم‌چو دست حق گزافی رزق پاش




وام داران را ز عهده وا رهان
هم‌چو باران سبز کن فرش جهان




بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسهٔ رب دین




زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۹:


حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر




آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم




پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو




او بگفتی خانهٔ دل خلوتست
خالی از کدیه مثال جنتست




اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست




خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه‌ام پرست از عشق احد




هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا




گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلهٔ بیرون نبود




در تگ آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی




لیک تا آب از قذی خالی شدن
تنقیه شرطست در جوی بدن




تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو




جز گلابه در تنت کو ای مقل
آب صافی کن ز گل ای خصم دل




تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیشتر


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا