خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۰:


گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان




مر مرا تو دوست‌تر داری عجب
یا که خود را راست گو یا ذا الکرب




گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تتو ز ساران تا قدم




بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست




زان سبب فانی شدم من این چنین
هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین




هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب




وصف آن سنگی نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو




بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتا




ور که خود را دوست دارد ای بجان
دوستی خویش باشد بی‌گمان




خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب




اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست




تا نشد او لعل خود را دشمنست
زانک یک من نیست آنجا دو منست




زانک ظلمانیست سنگ و روزکور
هست ظلمانی حقیقت ضد نور




خویشتن را دوست دارد کافرست
زانک او مناع شمس اکبرست




پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تاریکیست و در فنا




گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست




آن انا را لعنة الله در عقب
وین انا را رحمةالله ای محب




زانک او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق




این انا هو بود در سر ای فضول
ز اتحاد نور نه از رای حلول




جهد کن تا سنگیت کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود




صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم می‌بین بقا اندر فنا




وصف سنگی هر زمان کم می‌شود
وصف لعلی در تو محکم می‌شود




وصف هستی می‌رود از پیکرت
وصف سرخوشی می‌فزاید در سرت




سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار
تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار




هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی




گر رسد جذبهٔ خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین




کار می‌کن تو بگوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را می‌تراش




هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید




گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود




حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۱:


آن امینان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند




قفل را برمی‌گشادند از هـ*ـوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس




زانک قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود




نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام




که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند




پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ‌تر از لعل کان




زر به از جانست پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان




حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب




حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده




گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او




تا که در چاه غرور اندر فتد
آنگه از حکمت ملامت بشنود




چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست




تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش




کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر




چونک دردت دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد




حجره را با حرص و صدگونه هـ*ـوس
باز کردند آن زمان آن چند کس




اندر افتادند از در ز ازدحام
هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام




عاشقانه در فتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر




بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین




باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست
چارق اینجا جز پی روپوش نیست




هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را




هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفره‌ها کردند و گوهای عمیق




حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان
کنده‌های خالییم ای کندگان




زان سگالش شرم هم می‌داشتند
کنده‌ها را باز می‌انباشتند




بی‌عدد لا حول در هر سـ*ـینه‌ای
مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای




زان ضلالتهای یاوه‌تازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان




ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی




گر خداع بی‌گناهی می‌دهند
حایط و عرصه گواهی می‌دهند




باز می‌گشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار


اشعار مولوی

 
  • تشکر
Reactions: Whisper

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۲:


شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بـ*ـغلتان از زر و همیان تهیست




ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو




گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست
برگ سیماهم وجوهم اخضرست




آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی می‌کند شاخ بلند




بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست




بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی می‌دهد




آن امینان جمله در عذر آمدند
هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند




عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن




از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی می‌گفت کای شاه جهان




گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال




کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید




گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز
شب شبیها کرده باشد روز روز




گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد




گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز


اشعار مولوی

 
  • تشکر
Reactions: Whisper

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۳:


این جنایت بر تن و عرض ویست
زخم بر رگهای آن نیکوپیست




گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان




تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست




متهم را شاه چون قارون کند
بی‌گنه را تو نظر کن چون کند




شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلمست و بس




من هنا یشفع به پیش علم او
لا ابالی‌وار الا حلم او




آن گنه اول ز حلمش می‌جهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد




خونبهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله




سرخوش و بی‌خود نفس ما زان حلم بود
دیو در سرخوشی کلاه از وی ربود




گرنه سـ*ـاقی حلم بودی باده‌ریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز




گاه علم آدم ملایک را کی بود
اوستاد علم و نقاد نقود




چونک در جنت نوشیدنی حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد




آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود




باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او




عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر


اشعار مولوی

 
  • تشکر
Reactions: Whisper

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۴:


کن میان مجرمان حکم ای ایاز
ای ایاز پاک با صد احتراز




گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل




ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار
امتحانها از تو جمله شرمسار




بحر بی‌قعرست تنها علم نیست
کوه و صد کوهست این خود حلم نیست




گفت من دانم عطای تست این
ورنه من آن چارقم و آن پوستین




بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت




چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این




بهر آن دادست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر




زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بـ*ـو*ستان




کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را




نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد




ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس




ای ایاز اکنون بیا و داده ده
داد نادر در جهان بنیاد نه




مجرمانت مستحق کشتن‌اند
وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند




تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب




از پی مردم‌ربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست




بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثباتست در لفظی قرین




زانک استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین




ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام




قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا




می‌کشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را می‌کشد




معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد




فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد




دوست بینی از تو رحمت می‌جهد
خصم بینی از تو سطوت می‌جهد




ای ایاز این کار را زوتر گزار
زانک نوعی انتقامست انتظار


اشعار مولوی

 
  • تشکر
Reactions: Whisper

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۵:


گفت ای شه جملگی فرمان تراست
با وجود آفتاب اختر فناست




زهره کی بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب




گر ز دلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی




قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالیی حسود




دست در کرده درون نوشیدنی
هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو




پس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهیی با آب عاصی کی شود




بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم می‌آید ز من




گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی




چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست
حرف می‌رانیم ما بیرون پوست




گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی




جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست




دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش




گرنه خوش‌آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری کی شنود




ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی




چند گاهی بی‌لـ*ـب و بی‌گوش شو
وانگهان چون لـ*ـب حریف نوش شو




چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۶:


چند پختی تلخ و تیز و شورگز
این یکی بار امتحان شیرین بپز




آن یکی را در قیامت ز انتباه
در کف آید نامهٔ عصیان سیاه




سرسیه چون نامه‌های تعزیه
پر معاصی متن نامه و حاشیه




جمله فسق و معصیت بد یک سری
هم‌چو دارالحرب پر از کافری




آنچنان نامهٔ پلید پر وبال
در یمین ناید درآید در شمال




خود همین‌جا نامهٔ خود را ببین
دست چپ را شاید آن یا در یمین




موزهٔ چپ کفش چپ هم در دکان
آن چپ دانیش پیش از امتحان




چون نباشی راست می‌دان که چپی
هست پیدا نعرهٔ شیر و کپی




آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند
هر چپی را راست فضل او کند




هر شمالی را یمینی او دهد
بحر را ماء معینی او دهد




گر چپی با حضرت او راست باش
تا ببینی دست‌برد لطفهاش




تو روا داری که این نامهٔ مهین
بگذرد از چپ در آید در یمین




این چنین نامه که پرظلم و جفاست
کی بود خود درخور اندر دست راست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۷:


زاهدی را یک زنی بد بس غیور
هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور




زان ز غیرت پاس شوهر داشتی
با کنیزک خلوتش نگذاشتی




مدتی زن شد مراقب هر دو را
تاکشان فرصت نیفتد در خلا




تا در آمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه




حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف
عقل کی بود در قمر افتد خسوف




بود در حمام آن زن ناگهان
یادش آمد طشت و در خانه بد آن




با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار
طشت سیمین را ز خانهٔ ما بیار




آن کنیزک زنده شد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رسید




خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان
پس دوان شد سوی خانه شادمان




عشق شش ساله کنیزک را بد این
که بیابد خواجه را خلوت چنین




گشت پران جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه در خلوت بیافت




هر دو عاشق را چنان میل ربود
که احتیاط و یاد در بستن نبود




هر دو با هم در خزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط




یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم ورا سوی وطن




پنبه در آتش نهادم من به خویش
اندر افکندم قج نر را به میش




گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید
در پی او رفت و چادر می‌کشید




آن ز عشق جان دوید و این ز بیم
عشق کو و بیم کو فرقی عظیم




سیر عارف هر دمی تا تـ*ـخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه




گرچه زاهد را بود روزی شگرف
کی بود یک روز او خمسین الف




قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار




عقلها زین سر بود بیرون در
زهرهٔ وهم ار بدرد گو بدر




ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق




عشق وصف ایزدست اما که خوف
وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف




چون یحبون بخواندی در نبی
با یحبوهم قرین در مطلبی




پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز




وصف حق کو وصف مشتی خاک کو
وصف حادث کو وصف پاک کو




شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام




زانک تاریخ قیامت را حدست
حد کجا آنجا که وصف ایزدست




عشق را پانصد پرست و هر پری
از فراز عرش تا تحت‌الثری




زاهد با ترس می‌تازد به پا
عاشقان پران‌تر از برق و هوا




کی رسند این خایفان در گرد عشق
که آسمان را فرش سازد درد عشق




جز مگر آید عنایتهای ضو
کز جهان و زین روش آزاد شو




از قش خود وز دش خود باز ره
که سوی شه یافت آن شهباز ره




این قش و دش هست جبر و اختیار
از ورای این دو آمد جذب یار




چون رسید آن زن به خانه در گشاد
بانگ در در گوش ایشان در فتاد




آن کنیزک جست آشفته ز ساز
مرد بر جست و در آمد در نماز




زن کنیزک را پژولیده بدید
درهم و آشفته و دنگ و مرید




شوی خود را دید قایم در نماز
در گمان افتاد زن زان اهتزاز




شوی را برداشت دامن بی‌خطر
دید آلودهٔ منی خصیه و ذکر




از ذکر باقی نطفه می‌چکید
ران و زانو گشت آلوده و پلید




بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیهٔ مرد نمازی باشد این




لایق ذکر و نمازست این ذکر
وین چنین ران و زهار پر قذر




نامهٔ پر ظلم و فسق و کفر و کین
لایقست انصاف ده اندر یمین




گر بپرسی گبر را کین آسمان
آفریدهٔ کیست وین خلق و جهان




گوید او کین آفریدهٔ آن خداست
که آفرینش بر خدایی‌اش گواست




کفر و فسق و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او




هست لایق با چنین اقرار راست
آن فضیحتها و آن کردار کاست




فعل او کرده دروغ آن قول را
تا شد او لایق عذاب هول را




روز محشر هر نهان پیدا شود
هم ز خود هر مجرمی رسوا شود




دست و پا بدهد گواهی با بیان
بر فساد او به پیش مستعان




دست گوید من چنین دزدیده‌ام
لـ*ـب بگوید من چنین پرسیده‌ام




پای گوید من شدستم تا منی
فرج گوید من بکردستم زنی




چشم گوید کرده‌ام غمزهٔ حرام
گوش گوید چیده‌ام س الکلام




پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش
که دروغش کرد هم اعضای خویش




آنچنان که در نماز با فروغ
از گواهی خصیه شد زرقش دروغ




پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان
باشد اشهد گفتن و عین بیان




تا همه تن عضو عضوت ای پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر




رفتن بنده پی خواجه گواست
که منم محکوم و این مولای ماست




گر سیه کردی تو نامهٔ عمر خویش
توبه کن زانها که کردستی تو پیش




عمر اگر بگذشت بیخش این دمست
آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست




بیخ عمرت را بده آب حیات
تا درخت عمر گردد با نبات




جمله ماضیها ازین نیکو شوند
زهر پارینه ازین گردد چو قند




سیئاتت را مبدل کرد حق
تا همه طاعت شود آن ما سبق




خواجه بر توبهٔ نصوحی خوش به تن
کوششی کن هم به جان و هم به تن




شرح این توبهٔ نصوح از من شنو
بگرویدستی و لیک از نو گرو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۸:


بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح




بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همی‌کرد او نهان




او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود




سالها می‌کرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هـ*ـوس




زانک آواز و رخش زن‌وار بود
لیک میل کامل و بیدار بود




چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غرهٔ شباب




دختران خسروان را زین طریق
خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق




توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید
نفس کافر توبه‌اش را می‌درید




رفت پیش عارفی آن زشت‌کار
گفت ما را در دعایی یاد دار




سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد




بر لـ*ـبش قفلست و در دل رازها
لـ*ـب خموش و دل پر از آوازها




عارفان که جام حق نوشیده‌اند
رازها دانسته و پوشیده‌اند




هر کرا اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند




سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زانک دانی ایزدت توبه دهاد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۹:


آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت




که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست




چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند




یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال




اندر آن حمام پر می‌کرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت




گوهری از حلقه‌های گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو




پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت




رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد




پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف




در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دری خوش صدف




بانگ آمد که همه بی پوشش شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید




یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانهٔ شگفت




آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لـ*ـب کبود از خشیتی




پیش چشم خویش او می‌دید مرگ
رفت و می‌لرزید او مانند برگ




گفت یارب بارها برگشته‌ام
توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام




کرده‌ام آنها که از من می‌سزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید




نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد




در جگر افتاده‌استم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر




این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد




کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا




ای خدا آن کن که از تو می‌سزد
که ز هر سوراخ مارم می‌گزد




جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین




وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس




گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من ز هر ناکردنی




توبه‌ام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر




من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم




این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان




تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین




نوحه‌ها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش




ای خدا و ای خدا چندان بگفت
که آن در و دیوار با او گشت جفت




در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا