خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷:


چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود




زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان




گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبالست بهر




در ببستم تا کسی بیگانه‌ای
در نیاید زود نادانانه‌ای




گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی




گفت میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست




خواست دختر را ببیند زیر دست
اتفاقا دختر اندر مکتبست




باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس




یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست




گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم




کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر ز عاج




کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸:


گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو




ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم




قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح




باز صوفی عذر درویشی بگفت
و آن مکرر کرد تا نبود نهفت




گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام




اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه




او همی‌گوید مرادم عفتست
از شما مقصود صدق و همتست




گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا




خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی




باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح




به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر




ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست
وز صلاح و ستر او خود عالمست




شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست




این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا




مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بدستت اجتهاد و اعتقاد




چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای
دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای




که ز هر ناشسته رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹:


از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید ویت هر دم نذیر




از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لـ*ـب ز گفتار شنیع




از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم




نیست اینها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم




اسم مشتقست و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم




ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا




یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح




طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب




گر بگویند این لقبها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح




تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون




من همی دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال




من همی دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا




چونک چشمم سرخ باشد در غمش
دانمش زان درد گر کم بینمش




تو مرا چون بره دیدی بی شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان




عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند




بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را




تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر




کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام




حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد




سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم




نفس شهوانی ز حق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور




هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ




خود چه پرسم آنک او باشد بتون
که تو چونی چون بود او سرنگون


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰:


میل دنیا مثال گلخنست
که ازو حمام تقوی روشنست




لیک قسم متقی زین تون صفاست
زانک در گرمابه است و در نقاست




اغنیا مانندهٔ سرگین‌کشان
بهر آتش کردن گرمابه‌بان




اندریشان حرص بنهاده خدا
تا بود گرمابه گرم و با نوا




ترک این تون گوی و در گرمابه ران
ترک تون را عین آن گرمابه دان




هر که در تونست او چون خادمست
مر ورا که صابرست و حازمست




هر که در حمام شد سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او




تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار




ور نبینی روش بویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر




ور نداری بو در آرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن




پس بگوید تونیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا به شب




حرص تو چون آتشست اندر جهان
باز کرده هر زبانه صد دهان




پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست
گرچه چون سرگین فروغ آتشست




آفتابی که دم از آتش زند
چرک تر را لایق آتش کند




آفتاب آن سنگ را هم کرد زر
تا بتون حرص افتد صد شرر




آنک گوید مال گرد آورده‌ام
چیست یعنی چرک چندین برده‌ام




این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست
در میان تونیان زین فخرهاست




که تو شش سله کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سله بی کرب




آنک در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد برو رنجی پدید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱:


آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید




بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد




هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان ره‌گذر




جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان




آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند




او نمی‌دانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه




آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر




آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم




وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد
وان دگر بوی از دهانش می‌ستد




تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بیهشیش




پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آن‌جا خراب




کس نمی‌داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کور افتاد از بام طشت




یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت




اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین




گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست




چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست




چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد




گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ




تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی‌طلب




پس چنین گفتست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده




کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو




چون جعل گشتست از سرگین‌کشی
از گلاب آید جعل را بیهشی




هم از آن سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست




الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان




ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب




مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات




چون ز عطر وحی کر گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم




رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال




گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار




ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم
در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم




هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده‌ست ما را زین بلاغ




رنج را صدتو و افزون می‌کنید
عقل را دارو به افیون می‌کنید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲:


خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان




سر به گوشش برد هم‌چون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او




کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود




ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت




کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید




جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود




هر کرا مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کرد نیست




مشرکان را زان نجس خواندست حق
کاندرون پشک زادند از سبق




کرم کو زادست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود




چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور




ور ز رش نور حق قسمیش داد
هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد




لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی




تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی




از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوهٔ ناپخته تو




دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام




هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق




غورهٔ تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳:


گفت عاشق امتحان کردم مگیر
تا ببینم تو حریفی یا ستیر




من همی دانستمت بی‌امتحان
لیک کی باشد خبر هم‌چون عیان




آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیانست ار بکردم ابتلاش




تو منی من خویشتن را امتحان
می‌کنم هر روز در سود و زیان




انبیا را امتحان کرده عدات
تا شده ظاهر ازیشان معجزات




امتحان چشم خود کردم به نور
ای که چشم بد ز چشمان تو دور




این جهان هم‌چون خرابست و تو گنج
گر تفحص کردم از گنجت مرنج




زان چنین بی‌خردگی کردم گزاف
تا زنم با دشمنان هر بار لاف




تا زبانم چون ترا نامی نهد
چشم ازین دیده گواهیها دهد




گر شدم در راه حرمت راه‌زن
آمدم ای مه به شمشیر و کفن




جز به دست خود مبرم پا و سر
که ازین دستم نه از دست دگر




از جدایی باز می‌رانی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن




در سخن آباد این دم راه شد
گفت امکان نیست چون بیگاه شد




پوستها گفتیم و مغز آمد دفین
گر بمانیم این نماند همچنین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴:


در جوابش بر گشاد آن یار لـ*ـب
کز سوی ما روز سوی تست شب




حیله‌های تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا می‌آوری




هر چه در دل داری از مکر و رموز
پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز




گر بپوشیمش ز بنده‌پروری
تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری




از پدر آموز که آدم در گنـ*ـاه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه




چون بدید آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را




بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست




ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونک جانداران بدید از پیش و پس




دید جانداران پنهان هم‌چو جان
دورباش هر یکی تا آسمان




که هلا پیش سلیمان مور باش
تا بنشکافد ترا این دورباش




جز مقام راستی یک دم مه‌ایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست




کور اگر از پند پالوده شود
هر دمی او باز آلوده شود




آدما تو نیستی کور از نظر
لیک اذا جاء القضا عمی البصر




عمرها باید به نادر گاه‌گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه




کور را خود این قضا همراه اوست
که مرورا اوفتادن طبع و خوست




در حدث افتد نداند بوی چیست
از منست این بوی یا ز آلودگیست




ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه از احسان یار




پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر
مر ترا صد مادرست و صد پدر




خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست




ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زیر زبانم بسته‌اند




پای‌بسته چون رود خوش راهوار
بس گران بندیست این معذور دار




این سخن اشکسته می‌آید دلا
کین سخن درست غیرت آسیا




در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود




ای در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنی خواهی شدن




همچنین اشکسته بسته گفتنیست
حق کند آخر درستش کو غنیست




گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست




تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش




آنک فرزندان خاص آدم‌اند
نفحهٔ انا ظلمنا می‌دمند




حاجت خود عرضه کن حجت مگو
هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو




سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش
در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش




آن ابوجهل از پیمبر معجزی
خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غزی




لیک آن صدیق حق معجز نخواست
گفت این رو خود نگوید جز که راست




کی رسد هم‌چون توی را کز منی
امتحان هم‌چو من یاری کنی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵:


مرتضی را گفت روزی یک عنود
کو ز تعظیم خدا آگه نبود




بر سر بامی و قصری بس بلند
حفظ حق را واقفی ای هوشمند




گفت آری او حفیظست و غنی
هستی ما را ز طفلی و منی




گفت خود را اندر افکن هین ز بام
اعتمادی کن بحفظ حق تمام




تا یقین گرددمرا ایقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو




پس امیرش گفت خامش کن برو
تا نگردد جانت زین جرات گرو




کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا




بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول




آن خدا را می‌رسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان




تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار




هیچ آدم گفت حق را که ترا
امتحان کردم درین جرم و خطا




تا ببینم غایت حلمت شها
اه کرا باشد مجال این کرا




عقل تو از بس که آمد خیره‌سر
هست عذرت از گنـ*ـاه تو بتر




آنک او افراشت سقف آسمان
تو چه دانی کردن او را امتحان




ای ندانسته تو شر و خیر را
امتحان خود را کن آنگه غیر را




امتحان خود چو کردی ای فلان
فارغ آیی ز امتحان دیگران




چون بدانستی که شکردانه‌ای
پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای




پس بدان بی‌امتحانی که اله
شکری نفرستدت ناجایگاه




این بدان بی‌امتحان از علم شاه
چون سری نفرستدت در پایگاه




هیچ عاقل افکند در ثمین
در میان مستراحی پر چمین




زانک گندم را حکیم آگهی
هیچ نفرستد به انبار کهی




شیخ را که پیشوا و رهبرست
گر مریدی امتحان کرد او خرست




امتحانش گر کنی در راه دین
هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین




جرات و جهلت شود بی پوشش و فاش
او برهنه کی شود زان افتتاش




گر بیاید ذره سنجد کوه را
بر درد زان که ترازوش ای فتی




کز قیاس خود ترازو می‌تند
مرد حق را در ترازو می‌کند




چون نگنجد او به میزان خرد
پس ترازوی خرد را بر درد




امتحان هم‌چون تصرف دان درو
تو تصرف بر چنان شاهی مجو




چه تصرف کرد خواهد نقشها
بر چنان نقاش بهر ابتلا




امتحانی گر بدانست و بدید
نی که هم نقاش آن بر وی کشید




چه قدر باشد خود این صورت که بست
پیش صورتها که در علم ویست




وسوسهٔ این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گردن زدت




چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و در آ اندر سجود




سجده گه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وا رهانم زین گمان




آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶:


چون درآمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ




وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان




نیست در تقدیر ما آنک تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین




گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز




گفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌ای
خون مظلومان بگردن برده‌ای




که ز آواز تو خلقی بی‌شمار
جان بدادند و شدند آن را شکار




خون بسی رفتست بر آواز تو
بر صدای خوب جان‌پرداز تو




گفت مغلوب تو بودم سرخوش تو
دست من بر بسته بود از دست تو




نه که هر مغلوب شه مرحوم بود
نه که المغلوب کالمعدوم بود




گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا




این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت




او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست




جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست




آنک او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست




منتهای اختیار آنست خود
که اختیارش گردد اینجا مفتقد




اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی




در جهان گر لقمه و گر شربتست
لـ*ـذت او فرع محو لذتست




گرچه از لذات بی‌تاثیر شد
لذتی بود او و لـ*ـذت‌گیر شد


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا