خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۵:


می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان




بانگ زد در گوش او شه کای گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا




جان تو کاندر فراقم می‌طپید
چونک زنهارش رسیدم چون رمید




ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بی‌خودی و باز گرد




مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می‌برد




چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد




خانهٔ مرغست هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهٔ خدا




ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آنجا ماند نه جان و دلش




کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزون‌جویی ظلومست و جهول




جاهلست و اندرین مشکل شکار
می‌کشد خرگوش شیری در کنار




کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را




ظالمست او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدلها گو می‌برد




جهل او مر علمها را اوستاد
ظلم او مر عدلها را شد رشاد




دست او بگرفت کین رفته دمش
آنگهی آید که من دم بخشمش




چون به من زنده شود این مرده‌تن
جان من باشد که رو آرد به من




من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم




جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست




در دمم قصاب‌وار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را




گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا




ای خود ما بی‌خودی و سرخوشی‌ات
ای ز هست ما هماره هستی‌ات




با تو بی لـ*ـب این زمان من نو بنو
رازهای کهنه گویم می‌شنو




زانک آن لبها ازین دم می‌رمد
بر لـ*ـب جوی نهان بر می‌دمد




گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا




چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت




نه کم از خاکست کز عشوهٔ صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا




کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب




کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن




کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقه‌ای کان ناقه ناقه زاد زاد




زین همه بگذر نه آن مایهٔ عدم
عالمی زاد و بزاید دم بدم




بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۶:


گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف




ای سرافیل قیامتگاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق




اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم




گرچه می‌دانی بصفوت حال من
بنده‌پرور گوش کن اقوال من




صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید




آن سمیعی تو وان اصغای تو
و آن تبسمهای جان‌افزای تو




آن بنوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا




قلبهای من که آن معلوم تست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست




بهر گستاخی شوخ غره‌ای
حلمها در پیش حلمت ذره‌ای




اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست




ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم ترا ثانی نبود




ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام
گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام




رابعا چون سوخت ما را مزرعه
می ندانم خامسه از رابعه




هر کجا یابی تو خون بر خاکها
پی بری باشد یقین از چشم ما




گفت من رعدست و این بانگ و حنین
ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین




من میان گفت و گریه می‌تنم
یا بگریم یا بگویم چون کنم




گر بگویم فوت می‌گردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا




می‌فتد از دیده خون دل شها
بین چه افتادست از دیده مرا




این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف




از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی




خیره گویان خیره گریان خیره‌خند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند




شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز




آسمان می‌گفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین




عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجب‌تر یا وصال




چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را
تا مجره بر دریده جامه را




با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی




سخت پنهانست و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش




غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تـ*ـخت شاهان تخته‌بندی پیش او




مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع




پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم




بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد




کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده‌ها برداشتی




هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردهٔ دیگر برو بستی بدان




آفت ادراک آن قالست و حال
خون بخون شستن محالست و محال




من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در می‌دمم




سخت سرخوش و بی‌خود و آشفته‌ای
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای




هان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی




عاشق و سرخوشی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان




چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان




ستر چه در پشم و پنبه آذرست
تا همی‌پوشیش او پیداترست




چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم




رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کای مدمغ چونش می‌پوشی بپوش




گویمش رو گرچه بر جوشیده‌ای
همچو جان پیدایی و پوشیده‌ای




گوید او محبوس خنبست این تنم
چون می اندر بزم خنبک می‌زنم




گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت سرخوشی برو




گوید از جام لطیف‌آشام من
یار روزم تا نماز شام من




چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من




زان عرب بنهاد نام می مدام
زانک سیری نیست می‌خور را مدام




عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود سـ*ـاقی نهان صدیق را




چون بجویی تو بتوفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن




چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را




آب گردد سـ*ـاقی و هم سرخوش آب
چون مگو والله اعلم بالصواب




پرتو ساقیست کاندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت




اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را




بی تفکر پیش هر داننده هست
آنک با شوریده شوراننده هست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۷:


یک جوانی بر زنی مجنون بدست
می‌ندادش روزگار وصل دست




بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین




عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود




چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن




ور بسوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش




ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا




رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی




راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست




بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی هم انتظار




گاه گفتی کین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست




گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری




چونک بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد




چونک با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت




خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد




ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روان رو ترش




رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخن‌گو را ببین




لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان




شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود




تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانک پنهانست بر تو حالشان




بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را




نقش ما یکسان بضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف




همچنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها




بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف




آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط




هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود




آن درختی جنبد از زخم تبر
و آن درخت دیگر از باد سحر




بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ
زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ




جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا




گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس




آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند




هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۸:


کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال




سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود




گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری




چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی




چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک




جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می‌کاریش روزی بدروی




سنگ بر آهن زدی آتش نجست
این نباشد ور بباشد نادرست




آنک روزی نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات




کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت




بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادتها و دین




صد هزاران انبیا و ره‌روان
ناید اندر خاطر آن بدگمان




این دو را گیرد که تاریکی دهد
در دلش ادبار جز این کی نهد




بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو




پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر




صد هزاران خلق نانها می‌خورند
زور می‌یابند و جان می‌پرورند




تو بدان نادر کجا افتاده‌ای
گر نه محرومی و ابله زاده‌ای




این جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه




که اگر حقست پس کو روشنی
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی




جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت




چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم




هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سالی ملخ کشتش بخورد




پس چرا کارم که اینجا خوف هست
من چرا افشانم این گندم ز دست




و آنک او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوری تو انبار را




چون دری می‌کوفت او از سلوتی
عاقبت در یافت روزی خلوتی




جست از بیم عسس شب او به باغ
یار خود را یافت چون شمع و چراغ




گفت سازندهٔ سبب را آن نفس
ای خدا تو رحمتی کن بر عسس




ناشناسا تو سببها کرده‌ای
از در دوزخ بهشتم برده‌ای




بهر آن کردی سبب این کار را
تا ندارم خوار من یک خار را




در شکست پای بخشد حق پری
هم ز قعر چاه بگشاید دری




تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه




گر تو خواهی باقی این گفت و گو
ای اخی در دفتر چارم بجو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
دفتر ۴
بخش۱: سر آغاز


ای ضیاء الحق حسام الدین توی
که گذشت از مه به نورت مثنوی




همت عالی تو ای مرتجا
می‌کشد این را خدا داند کجا




گردن این مثنوی را بسته‌ای
می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای




مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید




مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای
گر فزون گردد توش افزوده‌ای




چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می‌دهد حق آرزوی متقین




کان لله بوده‌ای در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا




مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشت




در لـ*ـب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید




زانک شاکر را زیادت وعده است
آنچنانک قرب مزد سجده است




گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما




گر زیادت می‌شود زین رو بود
نه از برای بوش و های و هو بود




با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می‌کشیم




خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج




حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود




زان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا
که تو خورشیدی و این دو وصفها




کین حسام و این ضیا یکیست هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین




نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا




شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
و آن قمر را نور خواند این را نگر




شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه




بس کس اندر نور مه منهج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید




آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود




تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود از غبن و از حیله بعید




تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین




لیک بر قلاب مبغوضست و سخت
زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت




پس عدو جان صرافست قلب
دشمن درویش کی بود غیر کلب




انبیا با دشمنان بر می‌تنند
پس ملایک رب سلم می‌زنند




کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دمهای دزدان دور دار




دزد و قلابست خصم نور بس
زین دو ای فریادرس فریاد رس




روشنی بر دفتر چارم بریز
کآفتاب از چرخ چارم کرد خیز




هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار




هر کش افسانه بخواند افسانه است
وآنک دیدش نقد خود مردانه است




آب نیلست و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود




دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر




ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او




دیدهٔ غیبت چو غیبست اوستاد
کم مبادا زین جهان این دید و داد




این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش می‌کنی اینجا رواست




ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان




این حکایت گر نشد آنجا تمام
چارمین جلدست آرش در نظام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲:


اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس




بود اندر باغ آن صاحب‌جمال
کز غمش این در عنا بد هشت سال




سایهٔ او را نبود امکان دید
هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید




جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا




بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو




نه بلا به چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال




عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی




چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هر روز بند




چون در افکندش بجست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار




هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند




هر کسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری




باز در بستندش و آن درپرست
بر همان اومید آتش پا شدست




چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان




مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب




بیند آن معشـ*ـوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ




پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس




که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز




از عوانی مر ورا آزاد کن
آنچنان که شادم او را شاد کن




سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وا رهان




گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا




گر خبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد




ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود




ماتمی در جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان




او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید




بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود




پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان




در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست




مر یکی را پا دگر را پای‌بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند




زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات




خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ




همچنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار




زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود




آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست




گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر




منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را




چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او




بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او بروی او نگر




تا شوی آمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال




چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش




هر چه مکرو هست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیبست و خلیل


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳:


آن یکی واعظ چو بر تـ*ـخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی




دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان




بر همه تسخرکنان اهل خیر
برهمه کافردلان و اهل دیر




می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌نکردی جز خبیثان را دعا




مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست




گفت نیکویی ازینها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام




خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند




هر گهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی




کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه




چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند




بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش




حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد




این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند




در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست




که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا




در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند




هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست




تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او ز زخم چوب فربه می‌شود




نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفتست و سمین




زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزونترست




تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر




پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود




ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو




آدمی را پوست نامدبوغ دان
از رطوبتها شده زشت و گران




تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره




ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار




که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست




چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود




برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات




این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد




رحم ایمانی ازو ببریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد




کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴:


گفت عیسی را یکی هشیار سر
چیست در هستی ز جمله صعب‌تر




گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما




گفت ازین خشم خدا چه بود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان




پس عوان که معدن این خشم گشت
خشم زشتش از سبع هم در گذشت




چه امیدستش به رحمت جز مگر
باز گردد زان صفت آن بی‌هنر




گرچه عالم را ازیشان چاره نیست
این سخن اندر ضلال افکندنیست




چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵:


چونک تنهااش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بـ*ـو*سه کرد




بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار




گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر تشنهٔ هم‌چون منی




کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد
کیست حاضر کیست مانع زین گشاد




گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای
ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای




باد را دیدی که می‌جنبد بدان
بادجنبانیست اینجا بادران




جزو بادی که به حکم ما درست
بادبیزن تا نجنبانی نجست




جنبش این جزو باد ای ساده مرد
بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد




جنبش باد نفس کاندر لبست
تابع تصریف جان و قالبست




گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی




پس بدان احوال دیگر بادها
که ز جز وی کل می‌بیند نهی




باد را حق گه بهاری می‌کند
در دیش زین لطف عاری می‌کند




بر گروه عاد صرصر می‌کند
باز بر هودش معطر می‌کند




می‌کند یک باد را زهر سموم
مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم




باد دم را بر تو بنهاد او اساس
تا کنی هر باد را بر وی قیاس




دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر
بر گروهی شهد و بر قومیست زهر




مروحه جنبان پی انعام کس
وز برای قهر هر پشه و مگس




مروحهٔ تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا




چونک جزو باد دم یا مروحه
نیست الا مفسده یا مصلحه




این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور




یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد همچنین




کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحهٔ آن بادران




بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد




تا جدا گردد ز گندم کاهها
تا به انباری رود یا چاهها




چون بماند دیر آن باد وزان
جمله را بینی به حق لابه‌کنان




همچنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد




گر نمی‌دانند کش راننده اوست
باد را پس کردن زاری چه خوست




اهل کشتی همچنین جویای باد
جمله خواهانش از آن رب العباد




همچنین در درد دندانها ز باد
دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد




از خدا لابه‌کنان آن جندیان
که بده باد ظفر ای کامران




رقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز
در شکنجهٔ طلق زن از هر عزیز




پس همه دانسته‌اند آن را یقین
که فرستد باد رب‌العالمین




پس یقین در عقل هر داننده هست
اینک با جنبنده جنباننده هست




گر تو او را می‌نبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهار اثر




تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان




گفت او گر ابلهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب




گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی‌دانی تو لد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶:


صوفیی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز




جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن




چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه




هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان




قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع




اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار




آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا




چونک بد کردی بترس آمن مباش
زانک تخمست و برویاند خداش




چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا




عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان




بانگ زد آن دزد کای میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار




گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا




بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل




تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود




بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود




آن نمی‌دانست عقل پای‌سست
که سبو دایم ز جو ناید درست




آنچنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا




نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان




آنچنان کین زن در آن حجره جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا




گفت صوفی با دل خود کای دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر




لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس




از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک هم‌چو بیماری دق




مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد بهر دم بهترم




هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو




هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود




نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود




هم‌چو عرصهٔ پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز




گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا