خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱۵:


عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست می‌آید ترا




تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند




ور بکلی بی‌مرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی




ور بکاریدی امل از عوریش
کی شدی پیدا برو مقهوریش




عاشقان از بی‌مرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش




بی‌مرادی شد قلاوز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت




که مراداتت همه اشکسته‌پاست
پس کسی باشد که کام او رواست




پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان




عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار




عاقلانش بندگان بندی‌اند
عاشقانش شکری و قندی‌اند




ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بی‌دلان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱۶:


دید پیغامبر یکی جوقی اسیر
که همی‌بردند و ایشان در نفیر




دیدشان در بند آن آگاه شیر
می نظر کردند در وی زیر زیر




تا همی خایید هر یک از غضب
بر رسول صدق دندانها و لـ*ـب




زهره نه با آن غضب که دم زنند
زانک در زنجیر قهر ده‌منند




می‌کشاندشان موکل سوی شهر
می‌برد از کافرستانشان به قهر




نه فدایی می‌ستاند نه زری
نه شفاعت می‌رسد از سروری




رحمت عالم همی‌گویند و او
عالمی را می‌برد حلق و گلو




با هزار انکار می‌رفتند راه
زیر لـ*ـب طعنه‌زنان بر کار شاه




چاره‌ها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست




ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه بی پوشش سست نیم‌جان




این چنین درمانده‌ایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست




بخت ما را بر درید آن بخت او
تـ*ـخت ما شد سرنگون از تـ*ـخت او




کار او از جادوی گر گشت زفت
جادوی کردیم ما هم چون نرفت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱۷:


از بتان و از خدا در خواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم




آنک حق و راستست از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو




این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزی و منات




که اگر حقست او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن




چونک وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود




این جواب ماست کانچ خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید




باز این اندیشه را از فکر خویش
کور می‌کردند و دفع از ذکر خویش




کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست




خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار




ما هم از ایام بخت‌آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم




باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست




زانک بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست




کو باشکسته نمی‌مانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ




چون نشان مؤمنان مغلوبیست
لیک در اشکست مؤمن خوبیست




گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی




ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه‌ها پر گند گردد تا به سر




وقت واگشت حدیبیه بذل
دولت انا فتحنا زد دهل


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱۸:


آمدش پیغام از دولت که رو
تو ز منع این ظفر غمگین مشو




کاندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تراست




بنگر آخر چونک واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت




قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها
شد مسلم وز غنایم نفعها




ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق




زهر خواری را چو شکر می‌خورند
خار غمها را چو اشتر می‌چرند




بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج




آنچنان شادند اندر قعر چاه
که همی‌ترسند از تـ*ـخت و کلاه




هر کجا دلبر بود خود همنشین
فوق گردونست نه زیر زمین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱۹:


گفت پیغامبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا




آن من بر چرخ و آن او نشیب
زانک قرب حق برونست از حساب




قرب نه بالا نه پستی رفتنست
قرب حق از حبس هستی رستنست




نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر




کارگاه و گنج حق در نیستیست
غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست




حاصل این اشکست ایشان ای کیا
می‌نماند هیچ با اشکست ما




آنچنان شادند در ذل و تلف
همچو ما در وقت اقبال و شرف




برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست
فقر و خواریش افتخارست و علوست




آن یکی گفت ار چنانست آن ندید
چون بخندید او که ما را بسته دید




چونک او مبدل شدست و شادیش
نیست زین زندان و زین آزادیش




پس به قهر دشمنان چون شاد شد
چون ازین فتح و ظفر پر باد شد




شاد شد جانش که بر شیران نر
یافت آسان نصرت و دست و ظفر




پس بدانستیم کو آزاد نیست
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست




ورنه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان




این بمنگیدند در زیر زبان
آن اسیران با هم اندر بحث آن




تا موکل نشنود بر ما جهد
خود سخن در گوش آن سلطان برد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۰:


گرچه نشنید آن موکل آن سخن
رفت در گوشی که آن بد من لدن




بوی پیراهان یوسف را ندید
آنک حافظ بود و یعقوبش کشید




آن شیاطین بر عنان آسمان
نشنوند آن سر لوح غیب‌دان




آن محمد خفته و تکیه زده
آمده سر گرد او گردان شده




او خورد حلوا که روزیشست باز
آن نه کانگشتان او باشد دراز




نجم ثاقب گشته حارس دیوران
که بهل دزدی ز احمد سر ستان




ای دویده سوی دکان از پگاه
هین به مسجد رو بجو رزق اله




پس رسول آن گفتشان را فهم کرد
گفت آن خنده نبودم از نبرد




مرده‌اند ایشان و پوسیدهٔ فنا
مرده کشتن نیست مردی پیش ما




خود کیند ایشان که مه گردد شکاف
چونک من پا بفشرم اندر مصاف




آنگهی کآزاد بودیت و مکین
مر شما را بسته می‌دیدم چنین




ای بنازیده به ملک و خاندان
نزد عاقل اشتری بر ناودان




نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشمم کل آت آت گشت




بنگرم در غوره می بینم عیان
بنگرم در نیست شی بینم عیان




بنگرم سر عالمی بینم نهان
آدم و حوا نرسته از جهان




مر شما را وقت ذرات الست
دیده‌ام پا بسته و منکوس و پست




از حدوث آسمان بی عمد
آنچ دانسته بدم افزون نشد




من شما را سرنگون می‌دیده‌ام
پیش از آن کز آب و گل بالیده‌ام




نو ندیدم تا کنم شادی بدان
این همی‌دیدم در آن اقبالتان




بستهٔ قهر خفی وانگه چه قهر
قند می‌خوردید و در وی درج زهر




این چنین قندی پر از زهر ار عدو
خوش بنوشد چت حسد آید برو




با نشاط آن زهر می‌کردید نوش
مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش




من نمی‌کردم غزا از بهر آن
تا ظفر یابم فرو گیرم جهان




کین جهان جیفه‌ست و مردار و رخیص
بر چنین مردار چون باشم حریص




سگ نیم تا پرچم مرده کنم
عیسی‌ام آیم که تا زنده‌ش کنم




زان همی‌کردم صفوف جنگ چاک
تا رهانم مر شما را از هلاک




زان نمی‌برم گلوهای بشر
تا مرا باشد کر و فر و حشر




زان همی‌برم گلویی چند تا
زان گلوها عالمی یابد رها




که شما پروانه‌وار از جهل خویش
پیش آتش می‌کنید این حمله کیش




من همی‌رانم شما را همچو سرخوش
از در افتادن در آتش با دو دست




آنک خود را فتحها پنداشتید
تخم منحوسی خود می‌کاشتید




یکدگر را جد جد می‌خواندید
سوی اژدرها فرس می‌راندید




قهر می‌کردید و اندر عین قهر
خود شما مقهور قهر شیر دهر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۱:


دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید




گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی




قاهری دزد مقهوریش بود
زانک قهر او سر او را ربود




غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود




ای که تو بر خلق چیره گشته‌ای
در نبرد و غالبی آغشته‌ای




آن به قاصد منهزم کردستشان
تا ترا در حلقه می‌آرد کشان




هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم




چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد از آن اندر زحام




عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد
چون درین غالب شدن دید او فساد




تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش




گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون




از کمال حزم و سؤ الظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش




در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون




دست‌کوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین




قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان




نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا




زان نمی‌خندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان




زان همی‌خندم که با زنجیر و غل
می‌کشمتان سوی سروستان و گل




ای عجب کز آتش بی‌زینهار
بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار




از سوی دوزخ به زنجیر گران
می‌کشمتان تا بهشت جاودان




هر مقلد را درین ره نیک و بد
همچنان بسته به حضرت می‌کشد




جمله در زنجیر بیم و ابتلا
می‌روند این ره بغیر اولیا




می‌کشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار




جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود




کودکان را می‌بری مکتب به زور
زانک هستند از فواید چشم‌کور




چون شود واقف به مکتب می‌دود
جانش از رفتن شکفته می‌شود




می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ




چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد
آنگهان بی‌خواب گردد شب چو دزد




جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آنگهت آید حسد




ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را




این محب حق ز بهر علتی
و آن دگر را بی غرض خود خلتی




این محب دایه لیک از بهر شیر
و آن دگر دل داده بهر این ستیر




طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه




و آن دگر خود عاشق دایه بود
بی غرض در عشق یک‌رایه بود




پس محب حق باومید و بترس
دفتر تقلید می‌خواند بدرس




و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست




گر چنین و گر چنان چون طالبست
جذب حق او را سوی حق جاذبست




گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره




یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه




هر دو را این جست و جوها زان سریست
این گرفتاری دل زان دلبریست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۲:


آمدیم اینجا که در صدر جهان
گر نبودی جذب آن عاشق نهان




ناشکیباکی بدی او از فراق
کی دوان باز آمدی سوی وثاق




میل معشوقان نهانست و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر




یک حکایت هست اینجا ز اعتبار
لیک عاجز شد بخاری ز انتظار




ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست




تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زانک دید دوستست آب حیات




هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوه‌ستش نه برگ




کار آن کارست ای مشتاق سرخوش
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست




شد نشان صدق ایمان ای جوان
آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن




گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین




هر که اندر کار تو شد مرگ‌دوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست




چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگست و نقلان کردنیست




چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد




دوست حقست و کسی کش گفت او
که توی آن من و من آن تو




گوش دار اکنون که عاشق می‌رسد
بسته عشق او را به حبل من مسد




چون بدید او چهرهٔ صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان




همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش




هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب




شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او




گفت عاشق دوست می‌جوید بتفت
چونک معشوق آمد آن عاشق برفت




عاشق حقی و حق آنست کو
چون بیاید نبود از تو تای مو




صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر




سایه‌ای و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۳:


پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه




کای سلیمان معدلت می‌گستری
بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری




مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست




داد ده ما را که بس زاریم ما
بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما




مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل




شهره ما در ضعف و اشکسته‌پری
شهره تو در لطف و مسکین‌پروری




ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بی‌رهی




داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا




پس سلیمان گفت ای انصاف‌جو
داد و انصاف از که میخواهی بگو




کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت




ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست




چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد




چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد




نک شیاطین کسب و خدمت می‌کنند
دیگران بسته باصفادند و بند




اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بندست استم چون نمود




ملک زان دادست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان




تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها




تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم




زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی




منگر ای مظلوم سوی آسمان
کاسمانی شاه داری در زمان




گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد




ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لـ*ـب بسته ازو خون می‌خوریم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲۴:


پس سلیمان گفت ای زیبادوی
امر حق باید که از جان بشنوی




حق به من گفتست هان ای دادور
مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر




تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور




خصم تنها گر بر آرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر




من نیارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بیاور سوی من




گفت قول تست برهان و درست
خصم من بادست و او در حکم تست




بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا




هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو




باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز




پس سلیمان گفت ای پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا




گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست




او چو آمد من کجا یابم قرار
کو بر آرد از نهاد من دمار




همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا




گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک ز اول آن بقا اندر فناست




سایه‌هایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور




عقل کی ماند چو باشد سرده او
کل شیء هالک الا وجهه




هالک آید پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفه‌ایست




اندرین محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسیده شد شکست


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا