خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۷۸:


در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان




مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت




از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بی‌طاقت ز ایام فراق




گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند




از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود




باد جان‌افزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا




باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض




عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان




دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست
پیر از فرقت چنان لرزان شدست




گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار




پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس




هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان




زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد




از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۷۹:


همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمن منک




دید مریم صورتی بس جان‌فزا
جان‌فزایی دلربایی در خلا




پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین




از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب
آنچنان کز شرق روید آفتاب




لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد




صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چو زنان




همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل




گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی
گفت بجهم در پناه ایزدی




زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب




چون جهان را دید ملکی بی‌قرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار




تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش




از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید




چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز
که ازو می‌شد جگرها تیردوز




شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بیهوشش شده




صد هزاران شاه مملوکش برق
صد هزاران بدر را داده به دق




زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند




من چگویم که مرا در دوخته‌ست
دمگهم را دمگه او سوخته‌ست




دود آن نارم دلیلم من برو
دور از آن شه باطل ما عبروا




خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل




سایه کی بود تا دلیل او بود
این بستش کع ذلیل او بود




این جلالت در دلالت صادقست
جمله ادراکات پس او سابقست




جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ




گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره




جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدانست وقت جام نی




آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد
وآن دگر چون تیر معبر می‌درد




وان دگر چون کشتی با بادبان
وآن دگر اندر تراجع هر زمان




چون شکاری می‌نمایدشان ز دور
جمله حمله می‌فزایند آن طیور




چونک ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند




منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید به ناز




چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال




مصلحت آنست تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی




گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز




از هـ*ـوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن




شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یکساعتی




چونک قبضی آیدت ای راه‌رو
آن صلاح تست آتش دل مشو




زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد




گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان شدی




منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن




گر ترش‌رویست آن دی مشفق است
صیف خندانست اما محرقست




چونک قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین




کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش




چشم کودک همچو خر در آخرست
چشم عاقل در حساب آخرست




او در آخر چرب می‌بیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف




آن علف تلخست کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد




رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی غرض دادست از محض عطا




فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچ حق گفتت کلوا من رزقه




رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت




این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمه‌های راز شد




گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی




ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام




در الهی‌نامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین




غم خور و نان غم‌افزایان مخور
زانک عاقل غم خورد کودک شکر




قند شادی میوهٔ باغ غمست
این فرح زخمست وآن غم مرهمست




غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق




عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی




جنگ می‌کردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر




زانک زان رنجش همی‌دیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود




مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو
این دهد گنجیت مزد و آن تسو




گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مردریگ




پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود
مونس گور و غریبی می‌شود




بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش




صبر می‌بیند ز پردهٔ اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد




غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد
کاندرین ضد می‌نماید روی ضد




بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر




این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین




پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا




زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم




چونک مریم مضطرب شد یک زمان
همچنانک بر زمین آن ماهیان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۰:


بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم




از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش




این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک
از لـ*ـبش می‌شد پیاپی بر سماک




از وجودم می‌گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم




خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یکسواره نقش من پیش ستیست




مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم




چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که می‌گریزی با توست




جز خیالی عارضی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی




من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب




هین مکن لاحول عمران زاده‌ام
که ز لاحول این طرف افتاده‌ام




مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود




تو همی‌گیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهٔ پناهم در سبق




آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ




آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت




یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی




اینچنین نخلی که لطف یار ماست
چونک ما دزدیم نخلش دار ماست




اینچنین مشکین که زلف میر ماست
چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست




اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود
چونک فرعونیم چون خون می‌شود




خون همی‌گوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز




تو نمی‌بینی که یار بردبار
چونک با او ضد شدی گردد چو مار




لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۱:


شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته




سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز




این بخارا منبع دانش بود
پس بخاراییست هر کنش بود




پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری




جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش




ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنکس را که یردی رفسه




فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او




گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم




واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او




گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش




کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر




آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش




غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور




ابلعی یا ارض دمعی قد کفی
اشربی یا نفس وردا قد صفا




عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا




گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری که میر است و مطاع




دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آنجا می‌روم




گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند




مسکن یارست و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۲:


گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده‌ای بس شهرها




پس کدامین شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهری که در وی دلبرست




هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط




هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنتست ارچه که باشد قعر چاه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۳:


گفت او را ناصحی ای بی‌خبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر




درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را




چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای
لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای




او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم
او همی‌جوید ترا با بیست چشم




می‌کند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحطست و تو انبان آرد




چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان می‌روی چونت فتاد




بر تو گر ده‌گون موکل آمدی
عقل بایستی کز ایشان کم زدی




چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس




عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمی‌دید آن نذیر




هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست




خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه‌روییش بست




می‌زند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من




هرکه بینی در زیانی می‌رود
گرچه تنها با عوانی می‌رود




گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی




ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک




میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور




غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال




پر سبک دارد ره بالا کند
چون گل‌آلو شد گرانیها کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۴:


گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زانک بس سختست بند




سخت‌تر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو




آن طرف که عشق می‌افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد




تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن




عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست




او دو صد جان دارد از جان هدی
وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی




هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها




گر بریزد خون من آن دوست‌رو
پای‌کوبان جان برافشانم برو




آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست




اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات




یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا




لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشی




پارسی گو گرچه تازی خوشترست
عشق را خود صد زبان دیگرست




بوی آن دلبر چو پران می‌شود
آن زبانها جمله حیران می‌شود




بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب




چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس




گرچه این عاشق بخارا می‌رود
نه به درس و نه به استا می‌رود




عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست




خامشند و نعرهٔ تکرارشان
می‌رود تا عرش و تـ*ـخت یارشان




درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیاداتست و باب سلسله




سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار
مسلهٔ دورست لیکن دور یار




مسلهٔ کیس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها




گر دم خلع و مبارا می‌رود
بد مبین ذکر بخارا می‌رود




ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زانک دارد هرصفت ماهیتی




آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش می‌گماشت




هرکه درخلوت ببینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه




با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای
باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای




دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را




زانک دنیا را همی‌بینند عین
وآن جهانی را همی‌دانند دین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۵:


رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز
دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز




ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر




آن بیابان پیش او چون گلستان
می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان




در سمرقندست قند اما لـ*ـبش
از بخارا یافت و آن شد مذهبش




ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای
لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای




بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم درین صف نعال




چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید




ساعتی افتاد بیهوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز




بر سر و رویش گلابی می‌زدند
از گلاب عشق او غافل بدند




او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود




تو فسرده درخور این دم نه‌ای
با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی




رخت عقلت با توست و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۶:


اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان




همچو آن سرخوشی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر




هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز




که ترا می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین




الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش




شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد




غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی




از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت اینجا یا اجل




ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند




نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو




هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا




صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۷:


گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه می‌دانم که هم آبم کشد




هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب




گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم




گویم آنگه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون




خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب




من بهر جایی که بینم نوشیدنی
رشکم آید بودمی من جای او




دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب می‌کوبم چو گل




گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین




چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام
تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام




شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ




من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم




گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش




گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او می‌پرورد




گاو موسی دان مرا جان داده‌ای
جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای




گاو موسی بود قربان گشته‌ای
کمترین جزوش حیات کشته‌ای




برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها




یا کرامی اذبحوا هذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر




از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم




مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم




حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر




وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه




بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم




پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون




مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست




همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو




مرگ او آبست و او جویای آب
می‌خورد والله اعلم بالصواب




ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد




سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک‌زنان




جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز




آب کوزه چون در نوشیدنی شود
محو گردد در وی و جو او شود




وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا




خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا