خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش‌ ۱۸۸:


همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر




جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا




این زمان این احمق یک لـ*ـخت را
آن نماید که زمان بدبخت را




همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید




لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست




او به عکس شمعهای آتشیست
می‌نماید آتش و جمله خوشیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸۹:


یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری




هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم




بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت




خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن




هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند




آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم




آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش




شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت




وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۰:


تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب




از برای آزمون می‌آزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود




گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای
رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای




صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم




چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا




تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف




چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین






بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۱:


قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ
تا نکوبد جانستانت همچو کسپ




که غریبی و نمی‌دانی ز حال
کاندرین جا هر که خفت آمد زوال




اتفاقی نیست این ما بارها
دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی




هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش




از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم
نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم




گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول




این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگ‌پوستی




بی خیـ*ـانت این نصیحت از وداد
می‌نماییمت مگرد از عقل و داد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۲:


گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم




منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه
عافیت کم جوی از منبل براه




منبلی نی کو بود خود برگ‌جو
منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو




منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد




آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از انـ*ـدام بدن و کانی بر زند




مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفس هشتن پریدن مرغ را




آن قفس که هست عین باغ در
مرغ می‌بیند گلستان و شجر




جوق مرغان از برون گرد قفس
خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص




مرغ را اندر قفس زان سبزه‌زار
نه خورش ماندست و نه صبر و قرار




سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند
تا بود کین بند از پا برکند




چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفس را در گشایی چون بود




نه چنان مرغ قفس در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربگان




کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفس بیرون شدن




او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص
صد قفس باشد بگرد این قفس


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۳:


آنچنانک گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد




راضیم کز من بماند نیم جان
که ز انـ*ـدام بدن استری بینم جهان




گربه می‌بیند بگرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودست از مطار




یا عدم دیدست غیر این جهان
در عدم نادیده او خواستنی نهان




چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم
می‌گریزد او سپس سوی شکم




لطف رویش سوی مصدر می‌کند
او مقر در پشت مادر می‌کند




که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام




یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم




یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی




آن جنین هم غافلست از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی




اونداند کن رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونیست




آنچنانک چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان




آب و دانه در قفس گر یافتست
آن ز باغ و عرصه‌ای درتافتست




جانهای انبیا بینند باغ
زین قفس در وقت نقلان و فراغ




پس ز جالینوس و عالم فارغند
همچو ماه اندر فلکها بازغند




ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست




این جواب آنکس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت




مرغ جانش موش شد سوراخ‌جو
چون شنید از گربگان او عرجوا




زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موش‌وار




هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت




پیشه‌هایی که مرورا در مزید
کاندرین سوراخ کار آید گزید




زانک دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن




عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی




گربه کرده چنگ خود اندر قفس
نام چنگش درد و سرسام و مغص




گربه مرگست و مرض چنگال او
می‌زند بر مرغ و پر و بال او




گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا
مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا




چون پیادهٔ قاضی آمد این گواه
که همی‌خواند ترا تا حکم گاه




مهلتی می‌خواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز




جستن مهلت دوا و چاره‌ها
که زنی بر خرقهٔ تن پاره‌ها




عاقبت آید صباحی خشم‌وار
چند باشد مهلت آخر شرم دار




عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش از آنک آنچنان روزی رسد




وانک در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی




می‌گریزد از گوا و مقصدش
کان گوا سوی قضا می‌خواندش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۴:


قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو




آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد ره‌گذر




خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست




پیشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد




چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار




چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کان اجل گرگست و جان تست میش




ور ز ابدالی و میشت شیر شد
آمن آ که مرگ تو سرزیر شد




کیست ابدال آنک او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود




لیک سرخوشی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران




گفت حق ز اهل نفاق ناسدید
باسهم ما بینهم باس شدید




در میان همدگر مردانه‌اند
در غزا چون عورتان خانه‌اند




گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتی قبل الحروب




وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند




وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز




وقت اندیشه دل او زخم‌جو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او




من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا




عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه




چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بـ*ـو*سه ده بر مار تا یابی تو گنج




آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در




بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد




گر بزد مر اسپ را آن کینه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش




تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود
شیره را زندان کنی تا می‌شود




گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی




گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست




مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد




آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند




عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند




لاف و غرهٔ ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو




زانک زاد و کم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق




که گر ایشان با شما همره شوند
غازیان بی‌مغز همچون که شوند




خویشتن را با شما هم‌صف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند




پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر




هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته




تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند
نقص از آن افتاد که همدل نیند




گبر ترسان دل بود کو از گمان
می‌زید در شک ز حال آن جهان




می‌رود در ره نداند منزلی
گام ترسان می‌نهد اعمی دلی




چون نداند ره مسافر چون رود
با ترددها و دل پرخون رود




هرکه گویدهای این‌سو راه نیست
او کند از بیم آنجا وقف و ایست




ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او




پس مشو همراه این اشتردلان
زانک وقت ضیق و بیمند آفلان




پس گریزند و ترا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند




تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاوسان مجو صید و شکار




طبع طاوسست و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۵:


همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم




چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقان آمدند




دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی




آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده




پای خود وا پس کشیده می‌گرفت
که همی‌بینم سپاهی من شگفت




ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اری ما لاترون




گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین




گفت این دم من همی‌بینم حرب
گفت می‌بینی جعاشیش عرب




می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ




دی همی‌گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم‌بدم




دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین




تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم




چونک حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین




دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید




سـ*ـینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت




چونک ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت این بری منکم




کوفت اندر سـ*ـینه‌اش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش




نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند
در دو صورت خویش را بنموده‌اند




چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند




دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش




یکنفس حمله کند چون سوسمار
پس بسوراخی گریزد در فرار




در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ می‌آرد برون




نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس




که خنوسش چون خنوس قنفذست
چون سر قنفذ ورا آمد شذست




که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند




می نهان گردد سر آن خارپشت
دم‌بدم از بیم صیاد درشت




تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون




گرنه نفس از اندرون راهت زدی
ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی




زان عوان مقتضی که شهوتست
دل اسیر حرص و آز و آفتست




زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر تست راه




در خبر بشنو تو این پند نکو
بیم جنبیکم لکم اعدی عدو




طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیسست در لج و ستیز




بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد




چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند




سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی می‌تند




زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن




کار سحر اینست کو دم می‌زند
هر نفس قلب حقایق می‌کند




آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی




این چنین ساحر درون تست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر




اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادویی‌گشا




اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدست تریاق ای پسر




گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر




گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۶:


گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان




هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم




که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی




که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی




تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد




تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان
که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان




هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را بگز




چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لـ*ـخت لـ*ـخت




هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹۷:


گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم




کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان می‌زدی




تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت




چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم




با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر




اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیش‌رو همچون خروس




بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
می‌زدی اندر رجوع و در طلب




اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر




عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو




پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل




عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا




خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها




ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم




من چو اسماعیلیانم بی‌حذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر




فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا




گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف




هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض




جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند




زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر




چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش




گرم زان ماندست با آن کو ندید
کاله‌های خویش را ربح و مزید




همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف




تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز




لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا




این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست




چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال




نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق




مال و تن برف‌اند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری




برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت




وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمی‌پرد به بستان یقین




هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
می‌زند اندر تزاید بال و پر




چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود




زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن




علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان




اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون




می‌کشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم




دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن می‌زاید خیال




اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین




از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمی‌گردد سرم




چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او




پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم




آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد




آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد




آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل




آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت




مر زبان را داد صد افسون‌گری
وانک کان را داد زر جعفری




چون در زرادخانه باز شد
غمزه‌های چشم تیرانداز شد




بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد




عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست




من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب




چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست




هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم




همچو روی آفتاب بی‌حذر
گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در




هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان




رو نگردانید از ترس و غمی
یک‌تنه تنها بزد بر عالمی




سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ




کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لـ*ـخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد




گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب




کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست




از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد




گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه




هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو




من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم




تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو




نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی




حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بی‌کسی




چاره می‌جوید پی من درد تو
می‌شنودم دوش آه سرد تو




من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار




تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی




لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر




آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا