خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۸:


پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زینت دگر




اسپ این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن




مر سگان را عید باشد مرگ اسپ
روزی وافر بود بی جهد و کسپ




اسپ را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد




روز دیگر همچنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لـ*ـب بر گشود




کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ
ظالمی و کاذبی و بی فروغ




اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی و محرومی ز راست




گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسپ او جای دگر




اسپ را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران




لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط




زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص




روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس




گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب




چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا




این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت




شکرها می‌کرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن




تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ س القضا را دوختم




روز دیگر آن سگ محروم گفت
کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۹:


چند چند آخر دروغ و مکر تو
خود نپرد جز دروغ از وکر تو




گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن




ما خروسان چون مؤذن راست‌گوی
هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی




پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون




پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا




اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز




گر بناهنگام سهوی‌مان رود
در اذان آن مقتل ما می‌شود




گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را می‌کند خوار و مباح




آنک معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط




آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یکسری




او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک




یک زیان دفع زیانها می‌شدی
جسم و مال ماست جانها را فدا




پیش شاهان در سـ*ـیاست‌گستری
می‌دهی تو مال و سر را می‌خری




اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا
می‌گریزانی ز داور مال را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۰:


لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین




صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت




پاره‌های نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام




گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک




مرگ اسپ و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام




از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت




این ریاضتهای درویشان چراست
کان بلا بر تن بقای جانهاست




تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی




دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل




آنک بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا




یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت




کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر




تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست




این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض




صد متاع خوب عرضه می‌کنند
واندرون دل عوضها می‌تنند




یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین




بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام




جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا بجا و کو بکو




از دهان آدمی خوش‌مشام
هم پیام حق شنودم هم سلام




وین سلام باقیان بر بوی آن
من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان




زان سلام او سلام حق شدست
کآتش اندر دودمان خود زدست




مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسرار حقش در دو لـ*ـب




مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست




گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
می‌شنود او از خروسش آن حدیث


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۱:


چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت
بر در موسی کلیم الله رفت




رو همی‌مالید در خاک او ز بیم
که مرا فریاد رس زین ای کلیم




گفت رو بفروش خود را و بره
چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه




بر مسلمانان زیان انداز تو
کیسه و همیانها را کن دوتو




من درون خشت دیدم این قضا
که در آیینه عیان شد مر ترا




عاقل اول بیند آخر را بدل
اندر آخر بیند از دانش مقل




باز زاری کرد کای نیکوخصال
مر مرا در سر مزن در رو ممال




از من آن آمد که بودم ناسزا
ناسزایم را تو ده حسن الجزا




گفت تیری جست از شست ای پسر
نیست سنت کید آن واپس به سر




لیک در خواهم ز نیکوداوری
تا که ایمان آن زمان با خود بری




چونک ایمان برده باشی زنده‌ای
چونک با ایمان روی پاینده‌ای




هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شوریده و آوردند طشت




شورش مرگست نه هیضهٔ طعام
قی چه سودت دارد ای بدبخت خام




چار کس بردند تا سوی وثاق
ساق می‌مالید او بر پشت ساق




پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی




شرم ناید تیغ را از جان تو
آن تست این ای برادر آن تو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۲:


موسی آمد در مناجات آن سحر
کای خدا ایمان ازو مستان مبر




پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره‌رویی و غلو




گفتمش این علم نه درخورد تست
دفع پندارید گفتم را و سست




دست را بر اژدها آنکس زند
که عصا را دستش اژدرها کند




سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لـ*ـب تواند دوختن




درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب




او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۳:


گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم




بلک جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر ترا




گفت موسی این جهان مردنست
آن جهان انگیز کانجا روشنست




این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست




رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون




تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال




پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری




ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار




چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت ز امر کن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۴:


آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور




یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله




نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح




پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر




بیست فرزند این‌چنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت




تا شبی بنمود او را جنتی
باقیی سبزی خوشی بی ضنتی




باغ گفتم نعمت بی‌کیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها




ورنه لا عین رات چه جای باغ
گفت نور غیب را یزدان چراغ




مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آنک او حیران بود




حاصل آن زن دید آن را سرخوش شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد




دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوب‌کیش




بعد از آن گفتند کین نعمت وراست
کو بجان بازی به جز صادق نخاست




خدمت بسیار می‌بایست کرد
مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد




چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا




گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون




اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش




گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد




تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید




مغز هر میوه بهست از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش




مغز نغزی دارد آخر آدمی
یکدمی آن را طلب گر زان دمی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۵:


اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی




سـ*ـینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش




خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف‌شکن شاه فحول




نه تو لا تلقوا بایدیکم الی
تهلکه خواندی ز پیغام خدا




پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه




چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه
تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره




چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده‌های لا ابالی می‌زنی




لا ابالی‌وار با تیغ و سنان
می‌نمایی دار و گیر و امتحان




تیغ حرمت می‌ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را




زین نسق غمخوارگان بی‌خبر
پند می‌دادند او را از غیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۶:


گفت حمزه چونک بودم من جوان
مرگ می‌دیدم وداع این جهان




سوی مردن کس برغبت کی رود
پیش اژدرها برهنه کی شود




لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون




از برون حس لشکرگاه شاه
پر همی‌بینم ز نور حق سپاه




خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آنک کرد بیدارم ز خواب




آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست




و آنک مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مرورا در خطاب




الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا




الصلا ای لطف‌بینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا




هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی




مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست




پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
پیش زنگی آینه هم زنگیست




آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار




روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ




از تو رستست ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست




گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای
ور حریر و قزدری خود رشته‌ای




دانک نبود فعل همرنگ جزا
هیچ خدمت نیست همرنگ عطا




مزد مزدوران نمی‌ماند بکار
کان عرض وین جوهرست و پایدار




آن همه سختی و زورست و عرق
وین همه سیمست و زرست و طبق




گر ترا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی




تو همی‌گویی که من آزاده‌ام
بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام




تو گناهی کرده‌ای شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر




او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را بعود




نه جزای آن زنا بود این بلا
چوب کی ماند زنا را در خلا




مار کی ماند عصا را ای کلیم
درد کی ماند دوا را ای حکیم




تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی




یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چونست این اعجاب تو




هیچ ماند آب آن فرزند را
هیچ ماند نیشکر مر قند را




چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت




چونک پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق




حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهٔ مرغ بادست و هوا




چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات




آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر تست و ود




ذوق طاعت گشت جوی انگبین
سرخوشی و شوق تو جوی خمر بین




این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند




این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر ترا فرمان نمود




هر طرف خواهی روانش می‌کنی
آن صفت چون بد چنانش می‌کنی




چون منی تو که در فرمان تست
نسل آن در امر تو آیند چست




می‌دود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردی‌اش گرو




آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر تست آن جوها روان




آن درختان مر ترا فرمان‌برند
کان درختان از صفاتت با برند




چون به امر تست اینجا این صفات
پس در امر تست آنجا آن جزات




چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست




چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی




آتشت اینجا چو آدم سوز بود
آنچ از وی زاد مرد افروز بود




آتش تو قصد مردم می‌کند
نار کز وی زاد بر مردم زند




آن سخنهای چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت




اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار




وعدهٔ فردا و پس‌فردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو




منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جان‌گداز




کآسمان را منتظر می‌داشتی
تخم فردا ره روم می‌کاشتی




خشم تو تخم سعیر دوزخست
هین بکش این دوزخت را کین فخست




کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور




گر تو بی نوری کنی حلمی بدست
آتشت زنده‌ست و در خاکسترست




آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین




تا نبینی نور دین آمن مباش
کاتش پنهان شود یک روز فاش




نور آبی دان و هم در آب چفس
چونک داری آب از آتش مترس




آب آتش را کشد کآتش به خو
می‌بسوزد نسل و فرزندان او




سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا ترا در آب حیوانی کشند




مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند
لیک ضدانند آب و روغنند




هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند
احتیاطی کن بهم ماننده‌اند




همچنانک وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست




هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را می‌ستایند ای امیر




گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس




ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶۷:


آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت




مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحرست و ز راهم می‌برد




گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار




که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین




پیش سگ چون لقمه نان افکنی
بو کند آنگه خورد ای معتنی




او ببینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد




با تانی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها




ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون




آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام




گرچه قادر بود کاندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس




عیسی قادر بود کو از یک دعا
بی توقف بر جهاند مرده را




خالق عیسی بنتواند که او
بی توقف مردم آرد تو بتو




این تانی از پی تعلیم تست
که طلب آهسته باید بی سکست




جو یکی کوچک که دایم می‌رود
نه نجس گردد نه گنده می‌شود




زین تانی زاید اقبال و سرور
این تانی بیضه دولت چون طیور




مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید
گرچه از بیضه همی آید پدید




باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها
مرغها زایند اندر انتها




بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دورست ره




دانهٔ آبی به دانه سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز




برگها هم‌رنگ باشد در نظر
میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر




برگهای جسمها ماننده‌اند
لیک هر جانی بریعی زنده‌اند




خلق در بازار یکسان می‌روند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند




همچنان در مرگ یکسان می‌رویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا