خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۸:


اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب




در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده




ناگهانی آن مغیث هر دو انـ*ـدام بدن
مصطفی پیدا شد از ره بهر عون




دید آنجا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ




اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته




رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید




گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد




آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر




سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یکساعت بدیدند آنچنان




بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری




پس بدو گفتند می‌خواند ترا
این طرف فخر البشر خیر الوری




گفت من نشناسم او را کیست او
گفت او آن ماه‌روی قندخو




نوعها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعرست




که گروهی را زبون کرد او بسحر
من نیایم جانب او نیم شبر




کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف




چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز




جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد




راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او




این کسی دیدست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه




این کسی دیدست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب




مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل




آب از جوشش همی‌گردد هوا
و آن هوا گردد ز سردی آبها




بلک بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم




تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای
در سبب از جهل بر چفسیده‌ای




با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی




چون سببها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی




رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب




گفت زین پس من ترا بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه




گویدش ردوا لعادوا کار تست
ای تو اندر توبه و میثاق سست




لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم




ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا




قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو




کرده‌ای روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۹:


ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد




آن سیه حیران شد از برهان او
می‌دمید از لامکان ایمان او




چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده




زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید




چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام




دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش اله




باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید




وقت حیرت نیست حیرت پیش تست
این زمان در ره در آ چالاک و چست




دستهای مصطفی بر رو نهاد
بـ*ـو*سه‌های عاشقانه بس بداد




مصطفی دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش




شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش




یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو بده وا گوی حال




او همی‌شد بی سر و بی پای سرخوش
پای می‌نشناخت در رفتن ز دست




پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۰:


خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند




راویهٔ ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین




این یکی بدریست می‌آید ز دور
می‌زند بر نور روز از روش نور




کو غلام ما مگر سرگشته شد
یا بدو گرگی رسید و کشته شد




چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی




گو غلامم را چه کردی راست گو
گر بکشتی وا نما حیلت مجو




گفت اگر کشتم بتو چون آمدم
چون به پای خود درین خون آمدم




کو غلام من بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم




هی چه می‌گویی غلام من کجاست
هین نخواهی رست از من جز براست




گفت اسرار ترا با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام




زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا




تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود




رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک




تن‌شناسان زود ما را گم کنند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند




جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند




جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس




چون ملک با عقل یک سررشته‌اند
بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند




آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت




لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند




هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی




نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی




آنک آدم را بدن دید او رمید
و آنک نور مؤتمن دید او خمید




آن دو دیده‌روشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین




این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند




کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر




لیک گر در ده به گوشه یک کسست
های هویی که برآوردم بسست




مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۱:


خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند




راویهٔ ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین




این یکی بدریست می‌آید ز دور
می‌زند بر نور روز از روش نور




کو غلام ما مگر سرگشته شد
یا بدو گرگی رسید و کشته شد




چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی




گو غلامم را چه کردی راست گو
گر بکشتی وا نما حیلت مجو




گفت اگر کشتم بتو چون آمدم
چون به پای خود درین خون آمدم




کو غلام من بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم




هی چه می‌گویی غلام من کجاست
هین نخواهی رست از من جز براست




گفت اسرار ترا با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام




زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا




تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود




رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک




تن‌شناسان زود ما را گم کنند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند




جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند




جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس




چون ملک با عقل یک سررشته‌اند
بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند




آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت




لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند




هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی




نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی




آنک آدم را بدن دید او رمید
و آنک نور مؤتمن دید او خمید




آن دو دیده‌روشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین




این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند




کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر




لیک گر در ده به گوشه یک کسست
های هویی که برآوردم بسست




مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۲:


هم از آن ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان




پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماه زن را بر کنار




گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک




مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را بگوش




این کیت آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر




گفت حق آموخت آنگه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل




گفت کو گفتا که بالای سرت
می‌نبینی کن به بالا منظرت




ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل




گفت می‌بینی تو گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی




می‌بیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم می‌رهاند زین سفول




پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت باز گو و شو مطیع




گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز




من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آنک دادت این پیغامبری




کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر




پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید




هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط




آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند




آنکسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۳:


اندرین بودند کآواز صلا
مصطفی بشنید از سوی علا




خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد




هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزه‌ربای




دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب
موزه را بربود از دستش عقاب




موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد




در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیکخواه




پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز




از ضرورت کردم این گستاخیی
من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی




وای کو گستاخ پایی می‌نهد
بی ضرورت کش هوا فتوی دهد




پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا




موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم




گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود




گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس تست




مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس تست ای مصطفی




عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود




عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود




عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی **** که خواهی می‌نشین


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۴:


عبرتست آن قصه ای جان مر ترا
تا که راضی باشی در حکم خدا




تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان




دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان




زانک گل گر برگ برگش می‌کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی




گوید از خاری چرا افتم بغم
خنده را من خود ز خار آورده‌ام




هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا




ما التصوف قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح




آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیک‌خو




تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار




گفت لا تاسوا علی ما فاتکم
ان اتی السرحان واردی شاتکم




کان بلا دفع بلاهای بزرگ
و آن زیان منع زیانهای سترگ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۵:


گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران




تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود




چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آبست و نان و دمدمه




بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر




گفت موسی رو گذر کن زین هـ*ـوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس




عبرت و بیداری از یزدان طلب
نه از کتاب و از مقال و حرف و لـ*ـب




گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد
گرم‌تر گردد همی از منع مرد




گفت ای موسی چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت




مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد




این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی




گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کردستش مگر دیو رجیم




گر بیاموزم زیان‌کارش بود
ور نیاموزم دلش بد می‌شود




گفت ای موسی بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا




گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامه‌ها را بر درد




نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار




فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقوی ماند دست نارسان




زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد




آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان




آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول




آرزوی گل بود گل‌خواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۶:


گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او




اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می‌گردد بناخواه این فلک




گردش او را نه اجر و نه عقاب
که اختیار آمد هنر وقت حساب




جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند




تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه‌زن




زانک کرمنا شد آدم ز اختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار




مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار




زانک مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات




باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید




اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات




در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیارست و حفاظ آگهی




جمله رندان چونک در زندان بوند
متقی و زاهد و حق‌خوان شوند




چونک قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل




قدرتت سرمایهٔ سودست هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین




آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار




باز موسی داد پند او را بمهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر




ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۷:


گفت باری نطق سگ کو بر درست
نطق مرغ خانگی کاهل پرست




گفت موسی هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید




بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان




خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره‌ای نان بیات آثار زاد




در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو




دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن




گندم و جو را و باقی حبوب
می‌توانی خورد و من نه ای طروب




این لـ*ـب نانی که قسم ماست نان
می‌ربایی این قدر را از سگان


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا