خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۸:


سجده کرد و گفت کای دانای سوز
در دل داود انداز آن فروز




در دلش نه آنچ تو اندر دلم
اندر افکندی براز ای مفضلم




این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داود بیرون شد ز جای




گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو




تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز




خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوة




روزن جانم گشادست از صفا
می‌رسد بی واسطه نامهٔ خدا




نامه و باران و نور از روزنم
می‌فتد در خانه‌ام از معدنم




دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست




تیشهٔ هر بیشه‌ای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا




یا نمی‌دانی که نور آفتاب
عکس خورشید برونست از حجاب




نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم




من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌ندانم کرد خویش از نور فرق




رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیمست ره مر خلق را




کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان




نیست دستوری و گر نه ریختی
گرد از دریای راز انگیختی




همچنین داود می‌گفت این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق




پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکیی‌اش شکی




با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لـ*ـب ببست و عزم خلوتگاه کرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۹:


در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب




حق نمودش آنچ بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام




روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داود پیمبر صف زدند




همچنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۰:


گفت داودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل




چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان




گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد
از پی من شرع نو خواهی نهاد




رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان




بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت




همچنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۱:


بعد از آن داود گفتش کای عنود
جمله مال خویش او را بخش زود




ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت




خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید




یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داودش به پیش خویش خواند




گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور




ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه




رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو




سنگ بر سـ*ـینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست




خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند




ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی




ظالم از مظلوم آنکس پی برد
کو سر نفس ظلوم خود برد




ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون




سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند




شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان




عامهٔ مظلوم‌کش ظالم‌پرست
از کمین سگشان سوی داود جست




روی در داود کردند آن فریق
کای نبی مجتبی بر ما شفیق




این نشاید از تو کین ظلمیست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را بلاش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۲:


گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید




جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم




در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهااش انبه و بسیار و چفت




سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او




خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتست این منحوس‌بخت




تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان




که عیال خواجه را روزی ندید
نه بنوروز و نه موسمهای عید




بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست




تا کنون از بهر یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین




او بخود برداشت پرده از گنـ*ـاه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله




کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را بخود بر می‌درند




ظلم مستورست در اسرار جان
می‌نهد ظالم بپیش مردمان




که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۳:


پس همینجا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند




چون موکل می‌شود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر




خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
می‌کند ظاهر سرت را مو بمو




چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا




چون همی‌گیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام




پس همان کس کین موکل می‌کند
تا لوای راز بر صحرا زند




پس موکلهای دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر




ای بده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این




نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقف‌اند




نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم ز اصحاب نار




جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم




همچنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس




او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس اینست ای پدر از وی ببر




نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی بدرد




کای خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن




گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست
عاقلهٔ جانم تو بودی از الست




سنگ می‌ندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۴:


چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت




تا گنـ*ـاه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم




گفت ای سگ جد او را کشته‌ای
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای




خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او




آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است




هر چه زو زایید ماده یا که نر
ملک وارث باشد آنها سر بسر




تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست




خواجه را کشتی باستم زار زار
هم برینجا خواجه گویان زینهار




کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک




نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را همچنین




نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر




همچنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند




ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان




بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۵:


هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص




حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند




خون نخسپد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی




اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این




کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت
همچنانک جوشد از گلزار کشت




جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا




چونک پیداگشت سر کار او
معجزه داود شد فاش و دوتو




خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها می‌زدند




ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم




سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر




تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی




سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد




آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره‌سازی ترا معلوم شد




کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو می‌خوانند چون مقری زبور




صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد




و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست
زندگی بخشی که سرمد قایمست




جان جملهٔ معجزات اینست خود
کو ببخشد مرده را جان ابد




کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۶:


نفس خود را کش جهانی را زنده کن
خواجه را کشتست او را بنده کن




مدعی گاو نفس تست هین
خویشتن را خواجه کردست و مهین




آن کشندهٔ گاو عقل تست رو
بر کشنده گاو تن منکر مشو




عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طبق




روزی بی رنج او موقوف چیست
آنک بکشد گاو را کاصل بدیست




نفس گوید چون کشی تو گاو من
زانک گاو نفس باشد نقش تن




خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا




روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست
قوت ارواحست و ارزاق نبیست




لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو




دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام




دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است




چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم




هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر




انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند




بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند




ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان




جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب




مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند




پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند




دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن




حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش




همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسبابست و علت والسلام




کشف این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود




بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی




عقل عقلت مغز و عقل تست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست




مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال




چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد




عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه




از سیاهی و سپیدی فارغست
نور ماهش بر دل و جان بازغست




این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدرست کاختروار تافت




قیمت همیان و کیسه از زرست
بی ز زر همیان و کیسه ابترست




همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود




گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون




هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد




گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود




نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور




روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب




بلک رزقی از خداوند بهشت
بی‌صداع باغبان بی رنج کشت




زانک نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست




ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست




رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست




نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بن دندان شود او رام تو




صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دم داود او آگاه شد




عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار




نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن




گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون




چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود




صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت




مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح




شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را




نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین




مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن




سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد ترا در قعر او




عقل نورانی و نیکو طالبست
نفس ظلمانی برو چون غالبست




زانک او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب




باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آنجا بگروند




مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز بوحی القلب قهر




هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود




کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند




خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین




هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند




از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر




نقد را از نقل نشناسد غویست
هین ازو بگریز اگر چه معنویست




رسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست




این چنین کس گر ذکی مطلقست
چونش این تمییز نبود احمقست




هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاق ای دانا دلیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۷:


عیسی مریم به کوهی می‌گریخت
شیرگویی خون او می‌خواست ریخت




آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر




با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت




یک دو میدان در پی عیسی براند
پس بجد جد عیسی را بخواند




کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست




از کی این سو می‌گریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم




گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را بندم مشو




گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی




گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی




چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای
برجهد چون شیر صید آورده‌ای




گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو




گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک




با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر ترا از بندگان




گفت عیسی که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق




حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او




کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن




بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا بناف




برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی




خواندم آن را بر دل احمق بود
صد هزاران بار و درمانی نشد




سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت




گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق




آن همان رنجست و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا




گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست




ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد




آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چاره‌ای بر وی نیارد برد دست




ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت




اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما




گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر انـ*ـدام بدن سنگی نهد




آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود




زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا