خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۷:


در تحیات و سلام الصالحین
مدح جملهٔ انبیا آمد عجین




مدحها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته




زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیشها زین روی جز یک کیش نیست




دان که هر مدحی بنور حق رود
بر صور و اشخاص عاریت بود




مدحها جز مستحق را کی کنند
لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند




همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی




لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و ز استایش بماند




یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر بچه در کرد و آن را می‌ستود




در حقیقت مادح ماهست او
گرچه جهل او بعکسش کرد رو




مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا




کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر




زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
میل رانده پشیمان می‌شوند




زآنک میل با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است




با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود




چون براندی با میل پرت بریخت
لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت




پر نگه دار و چنین میل مران
تا پر میلت برد سوی جنان




خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند




وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۸:




پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز




اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پی آن مقتدای نامدار




چونک با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند




معنی تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم




وقت ذبح الله اکبر می‌کنی
همچنین در ذبح نفس کشتنی




تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل




گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز




چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده




ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز
بر مثال راست‌خیز رستخیز




حق همی‌گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من ترا




عمر خود را در چه پایان برده‌ای
قوت و قوت در چه فانی کرده‌ای




گوهر دیده کجا فرسوده‌ای
پنج حس را در کجا پالوده‌ای




چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش




دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند




همچنین پیغامهای دردگین
صد هزاران آید از حضرت چنین




در قیام این کفتها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع




قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند




باز فرمان می‌رسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق بر شمر




سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام‌کار




باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و وا ده از کرده خبر




سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار




باز گوید سر بر آر و باز گو
که بخواهم جست از تو مو بمو




قوت پا ایستادن نبودش
که خطاب هیبتی بر جان زدش




پس نشیند قعده زان بار گران
حضرتش گوید سخن گو با بیان




نعمتت دادم بگو شکرت چه بود
دادمت سرمایه هین بنمای سود




رو بدست راست آرد در سلام
سوی جان انبیا و آن کرام




یعنی ای شاهان شفاعت کین لئیم
سخت در گل ماندش پای و گلیم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۹:


انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت




مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو




رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ




هین جواب خویش گو با کردگار
ما کییم ای خواجه دست از ما بدار




نه ازین سو نه از آن سو چاره شد
جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد




از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا




کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر توی و منتها




در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین




بچه بیرون آر از بیضه نماز
سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۰:


آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز




و آن جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام




ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد




در میان موج دید او کشتیی
در قضا و در بلا و زشتیی




هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم




تند بادی همچو عزرائیل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست




اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره وا ویلها برخاسته




دستها در نوحه بر سر می‌زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند




با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده بجان




سر برهنه در سجود آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ




گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی




از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام




زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی




نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست




در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زیشان شده دود سیاه




دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین




مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق




چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر میل دیو خاص




یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر




این همی‌آمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک




راست فرمودست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا




کانچ جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت




کارها ز آغاز اگر غیبست و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر




اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان




گر نبینی واقعهٔ غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود




حزم چه بود بدگمانی بر جهان
دم بدم بیند بلای ناگهان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۱:


آنچنانک ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید




او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین




می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها
جان ما مشغول کار و پیشه‌ها




آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق




گر بترسندی از آن فقرآفرین
گنجهاشان کشف گشتی در زمین




جمله‌شان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۲:


چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید




گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان




خوش سلامتشان به ساحل با زبر
ای رسیده دست تو در بحر و بر




ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی




ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش




پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا




ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم




ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم




حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی




همچنین می‌رفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا




اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا
بی خود از وی می بر آمد بر سما




آن دعای بی خودان خود دیگرست
آن دعا زو نیست گفت داورست




آن دعا حق می‌کند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست




واسطهٔ مخلوق نه اندر میان
بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان




بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار




مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران
در مقام سخت و در روز گران




هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا




رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را بجهد خود گمان




که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر




پا رهاند روبهان را در شکار
و آن زدم دانند روباهان غرار




عشقها با دم خود بازند کین
می‌رهاند جان ما را در کمین




روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ




ما چو روباهان و پای ما کرام
می‌رهاندمان ز صدگون انتقام




حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشقها بازیم با دم چپ و راست




دم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر




طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم




تا بافسون مالک دلها شویم
این نمی‌بینیم ما کاندر گویم




در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وا دار از سبال دیگران




چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش




ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش




ای چو خربنده حریف انـ*ـدام بدن خر
بـ*ـو*سه گاهی یافتی ما را ببر




چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجاات خاستست




در هوای آنک گویندت زهی
بسته‌ای در گردن جانت زهی




روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل




در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب




تو دلا منظور حق آنگه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی




حق همی‌گوید نظرمان در دلست
نیست بر صورت که آن آب و گلست




تو همی‌گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست




در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آب‌دست




زانک گر آبست مغلوب گلست
پس دل خود را مگو کین هم دلست




آن دلی کز آسمانها برترست
آن دل ابدال یا پیغامبرست




پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده




ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده




آب ما محبوس گل ماندست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین




بحر گوید من ترا در خود کشم
لیک می‌لافی که من آب خوشم




لاف تو محروم می‌دارد ترا
ترک آن پنداشت کن در من درآ




آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و می‌کشد




گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل




آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و نوشیدنی ناب را




همچنین هر با میل اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان




هر یکی زینها ترا سرخوشی کند
چون نیابی آن خمارت می‌زند




این خمار غم دلیل آن شدست
که بدان مفقود سرخوشی‌ات بدست




جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر




سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم
حاجت غیری ندارم واصلم




آنچنانک آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد




دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی




خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین




لطف شیر و انگبین عکس دلست
هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست




پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض




آن دلی کو عاشق مالست و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه




یا خیالاتی که در ظلمات او
می‌پرستدشان برای گفت و گو




دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وانگاه کور




نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدامست آن کدام




ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو




دل محیطست اندرین خطهٔ وجود
زر همی‌افشاند از احسان و جود




از سلام حق سلامیها نثار
می‌کند بر اهل عالم اختیار




هر که را دامن درستست و معد
آن نثار دل بر آنکس می‌رسد




دامن تو آن نیازست و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور




تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها




سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان




از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود




کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ




پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمی‌گنجد درین بخت و امید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۴:


یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب می‌کرد افغان و نفیر




وز خدا می‌خواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال




پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو




هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت




صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای بظلمت گاو من گشته رهین




هین چراکشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ




گفت من روزی ز حق می‌خواستم
قبله را از لابه می‌آراستم




آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب




او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۵:


می‌کشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی




حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ




این چه می‌گویی دعا چه بود مخند
بر سر و و ریش من و خویش ای لوند




گفت من با حق دعاها کرده‌ام
اندرین لابه بسی خون خورده‌ام




من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب




گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین




ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا




گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی بکین




گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر




روز و شب اندر دعااند و ثنا
لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا




تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این




مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لـ*ـب نانی نیابند از عطا




خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست
وین فروشندهٔ دعاها ظلم‌جوست




این دعا کی باشد از اسباب ملک
کی کشید این را شریعت خود بسلک




بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی ترا




در کدامین دفترست این شرع نو
گاو را تو باز ده یا حبس رو




او به سوی آسمان می‌کرد رو
واقعهٔ ما را نداند غیر تو




در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی




من نمی‌کردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها




دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجده‌کنان چون چاکران




اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را می‌نجست




ز اعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم




اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش




چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله




که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان




قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را ز اثر




قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زان ندا




چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل




هر جفا که بعد از آنش می‌رسید
او بدان قوت بشادی می‌کشید




همچنانک ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست




تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض




لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد
گلشکر آن را گوارش می‌دهد




گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را ز انکار او قی می‌کند




هر که خوابی دید از روز الست
سرخوش باشد در ره طاعات سرخوش




می‌کشد چون اشتر سرخوش این جوال
بی فتور و بی گمان و بی ملال




کفک تصدیقش بگرد پوز او
شد گواه سرخوشی و دلسوز او




اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندک‌خور شده




ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
می‌نماید کوه پیشش تار مو




در الست آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید




ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شکرستش و سالی گله




پای پیش و پای پس در راه دین
می‌نهد با صد تردد بی یقین




وام‌دار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو




چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران




گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاسست ای خدا




من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام
جز به خالق کدیه کی آورده‌ام




کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو کز تست هر دشوار سهل




آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید




کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن




کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو




تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار




آنچنانک یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا




مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بی‌حدم بازی نبود




می‌نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دانند گفتار مرا




حقشان است و کی داند راز غیب
غیر علام سر و ستار عیب




خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو




شید می‌آری غلط می‌افکنی
لاف عشق و لاف قربت می‌زنی




با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای
روی سوی آسمانها کرده‌ای




غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین




کای خدا این بنده را رسوا مکن
گر بدم هم سر من پیدا مکن




تو همی‌دانی و شبهای دراز
که همی‌خواندم ترا با صد نیاز




پیش خلق این را اگر خود قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۶:


چونک داود نبی آمد برون
گفت هین چونست این احوال چون




مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد




کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او بیان کن ماجرا




گفت داودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم




هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار




گفت ای داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سؤال




این همی‌جستم ز یزدان کای خدا
روزیی خواهم حلال و بی عنا




مرد و زن بر ناله من واقف‌اند
کودکان این ماجرا را واصف‌اند




تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی شکنجه بی ضرر




هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق




بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان




چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت




کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۰۷:


گفت داود این سخنها را بشو
حجت شرعی درین دعوی بگو




تو روا داری که من بی حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی




این کی بخشیدت خریدی وارثی
ریع را چون می‌ستانی حارثی




کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو




آنچ کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بی‌داد بر تو شد درست




رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو




گفت ای شه تو همین می‌گوییم
که همی‌گویند اصحاب ستم


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا