خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۶:


مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند




از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهٔ دقوقی ای جوان




آنک در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته می‌ربود




آنک اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد




با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام




در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی




این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه
کن قرین خاصگانم ای اله




یا رب آنها راکه بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان ومجملم




و آنک نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان




حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این




مهر من داری چه می‌جویی دگر
چون خدا با تست چون جویی بشر




او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز




درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام




همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست




حرص اندر عشق تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه




میل و حرص نران بیشی بود
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود




حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود




آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است




آه سری هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان




همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست




بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۷:


از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم




با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری




موسیا تو قوم خود را هشته‌ای
در پی نیکوپیی سرگشته‌ای




کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی چند جویی تا کجا




آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین




گفت موسی این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید




می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن




اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا




سالها پرم بپر و بالها
سالها چه بود هزاران سالها




می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان
عشق جانان کم مدان از عشق نان




این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۸:


آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه




سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در اله




پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ




تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می‌رود عاشق یقین




از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست سرخوش دل‌نواز




آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست




تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل
نه بگامی بود نه منزل نه نقل




سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر




سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون




گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار




تا ببینم قلزمی در قطره‌ای
آفتابی درج اندر ذره‌ای




چون رسیدم سوی یک ساحل بگام
بود بیگه گشته روز و وقت شام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۹:


هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان




نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان




خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت




این چگونه شمعها افروختست
کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست




خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود




چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۰:


باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک




باز آن یک بار دیگر هفت شد
سرخوشی و حیرانی من زفت شد




اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما




آنک یک دیدن کند ادارک آن
سالها نتوان نمودن از زبان




آنک یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش




چونک پایانی ندارد رو الیک
زانک لا احصی ثناء ما علیک




پیشتر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیزست از نشان کبریا




می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب




ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین




باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۱:


هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان می‌شد به سقف لاژورد




پیش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را می‌سترد

بخش ۹۲:


باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیکبخت




زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ




هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده




بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین




بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل از آن اشکالشان زیر و زبر




میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۳:


این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت




ز آرزوی سایه جان می‌باختند
از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند




سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ
صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ




ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها
که نبیند ماه را بیند سها




ذره‌ای را بیند و خورشید نه
لیک از لطف و کرم نومید نه




کاروانها بی نوا وین میوه‌ها
پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا




سیب پوسیده همی‌چیدند خلق
درهم افتاده بیغما خشک‌حلق




گفته هر برگ و شکوفه آن غصون
دم بدم یا لیت قوم یعلمون




بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت
سوی ما آیید خلق شوربخت




بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر
چشمشان بستیم کلا لا وزر




گر کسی می‌گفتشان کین سو روید
تا ازین اشجار مستسعد شوید




جمله می‌گفتند کین مسکین سرخوش
از قضاء الله دیوانه شدست




مغز این مسکین ز سودای دراز
وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز




او عجب می‌ماند یا رب حال چیست
خلق را این پرده و اضلال چیست




خلق گوناگون با صد رای و عقل
یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل




عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق
گشته منکر زین چنین باغی و عاق




یا منم دیوانه و خیره شده
دیو چیزی مرا مرا بر سر زده




چشم می‌مالم بهر لحظه که من
خواب می‌بینم خیال اندر زمن




خواب چه بود بر درختان می‌روم
میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم




باز چون من بنگرم در منکران
که همی‌گیرند زین بستان کران




با کمال احتیاج و افتقار
ز آرزوی نیم غوره جانسپار




ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت
می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت




در هزیمت زین درخت و زین ثمار
این خلایق صد هزار اندر هزار




باز می‌گویم عجب من بی‌خودم
دست در شاخ خیالی در زدم




حتی اذا ما استیاس الرسل بگو
تا بظنوا انهم قد کذبوا




این قرائت خوان که تخفیف کذب
این بود که خویش بیند محتجب




در گمان افتاد جان انبیا
ز اتفاق منکری اشقیا




جائهم بعد التشکک نصرنا
ترکشان گو بر درخت جان بر آ




می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست
هر دم و هر لحظه سحرآموزیست




خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست
چونک صحرا از درخت و بر تهیست




گیج گشتیم از دم سوداییان
که به نزدیک شما باغست و خوان




چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست
یا بیابانیست یا مشکل رهیست




ای عجب چندین دراز این گفت و گو
چون بود بیهوده ور خود هست کو




من همی‌گویم چو ایشان ای عجب
این چنین مهری چرا زد صنع رب




زین تنازعها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بولهب




زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف
تا چه خواهد کرد سلطان شگرف




ای دقوقی تیزتر ران هین خموش
چند گویی چند چون قحطست گوش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۴:


گفت راندم پیشتر من نیکبخت
باز شد آن هفت جمله یک درخت




هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی
من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی




بعد از آن دیدم درختان در نماز
صف کشیده چون جماعت کرده ساز




یک درخت از پیش مانند امام
دیگران اندر پس او در قیام




آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم می‌نمود




یاد کردم قول حق را آن زمان
گفت النجم و شجر را یسجدان




این درختان را نه زانو نه میان
این چه ترتیب نمازست آنچنان




آمد الهام خدا کای با فروز
می عجب داری ز کار ما هنوز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۵:


بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد




چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان




چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه




قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام




گفتم آخر چون مرا بشناختند
پیش ازین بر من نظر ننداختند




از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود




پاسخم دادند خندان کای عزیز
این بپوشیدست اکنون بر تو نیز




بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست




گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند




گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نه از جاهلی




بعد از آن گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست




گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن




تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک




دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم




خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد




از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند




پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد




سر چنین کردند هین فرمان تراست
تف دل از سر چنین کردن بخاست




ساعتی با آن گروه مجتبی
چون مراقب گشتم و از خود جدا




هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زانک ساعت پیر گرداند جوان




جمله تلوینها ز ساعت خاستست
رست از تلوین که از ساعت برست




چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بی‌چون شوی




ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست
زانکش آن سو جز تحیر راه نیست




هر نفر را بر طویله خاص او
بسته‌اند اندر جهان جست و جو




منتصب بر هر طویله رایضی
جز بدستوری نیاید رافضی




از هـ*ـوس گر از طویله بسکلد
در طویله دیگران سر در کند




در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش




حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار




اختیاری می‌کنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حسبی چرا




روی در انکار حافظ برده‌ای
نام تهدیدات نفسش کرده‌ای


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۹۶:


این سخن پایان ندارد تیز دو
هین نماز آمد دقوقی پیش رو




ای یگانه هین دوگانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روزگار




ای امام چشم‌روشن در صلا
چشم روشن باید ایدر پیشوا




در شریعت هست مکروه ای کیا
در امامت پیش کردن کور را




گرچه حافظ باشد و چست و فقیه
چشم‌روشن به وگر باشد سفیه




کور را پرهیز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهیز و حذر




او پلیدی را نبیند در عبور
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور




کور ظاهر در نجاسهٔ ظاهرست
کور باطن در نجاسات سرست




این نجاسهٔ ظاهر از آبی رود
آن نجاسهٔ باطن افزون می‌شود




جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان




چون نجس خواندست کافر را خدا
آن نجاست نیست بر ظاهر ورا




ظاهر کافر ملوث نیست زین
آن نجاست هست در اخلاق و دین




این نجاست بویش آید بیست گام
و آن نجاست بویش از ری تا بشام




بلک بویش آسمانها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود




اینچ می‌گویم به قدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست




فهم آبست و وجود تن سبو
چون سبو بشکست ریزد آب ازو




این سبو را پنج سوراخست ژرف
اندرو نه آب ماند خود نه برف




امر غضوا غضة ابصارکم
هم شنیدی راست ننهادی تو سم




از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ریگست فهمت را خورد




همچنین سوراخهای دیگرت
می‌کشاند آب فهم مضمرت




گر ز دریا آب را بیرون کنی
بی عوض آن بحر را هامون کنی




بیگهست ار نه بگویم حال را
مدخل اعواض را و ابدال را




کان عوضها و آن بدلها بحر را
از کجا آید ز بعد خرجها




صد هزاران جانور زو می‌خورند
ابرها هم از برونش می‌برند




باز دریا آن عوضها می‌کشد
از کجا دانند اصحاب رشد




قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب
ماند بی مخلص درون این کتاب




ای ضیاء الحق حسام الدین راد
که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد




تو بنادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل




چند کردم مدح قوم ما مضی
قصد من زانها تو بودی ز اقتضا




خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو بنام هر که خواهی کن ثنا




بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهادست این حکایات و مثل




گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل
لیک بپذیرد خدا جهد المقل




حق پذیرد کسره‌ای دارد معاف
کز دو دیدهٔ کور دو قطره کفاف




مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مجمل این خوش‌نام را




تا برو آه حسودان کم وزد
تا خیالش را به دندان کم گزد




خود خیالش را کجا یابد حسود
در وثاق موش طوطی کی غنود




آن خیال او بود از احتیال
موی ابروی ویست آن نه هلال




مدح تو گویم برون از پنج و هفت
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا