خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱:


قوم عیسی را بد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر




هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع




این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان




اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او




پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی بمیر


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲:


ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی




حکمهای هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ز پایان تا به سر




در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع




در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مخلصی جز جود نیست




در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو




جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام




در یکی گفته که واجب خدمتست
ور نه اندیشهٔ توکل تهمتست




در یکی گفته که امر و نهیهاست
بهر کردن نیست شرح عجز ماست




تا که عجز خود بینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان




در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردنست آن عجز هین




قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرت تو نعمت او دان که هوست




در یکی گفته کزین دو بر گذر
بت بود هر چه بگنجد در نظر




در یکی گفته مکش این شمع را
کین نظر چون شمع آمد جمع را




از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال




در یکی گفته بکش باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار




که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود




ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش




در یکی گفته که آنچت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق




بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر




در یکی گفته که بگذار آن خود
کان قبول طبع تو ردست و بد




راههای مختلف آسان شدست
هر یکی را ملتی چون جان شدست




گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی




در یکی گفته میسر آن بود
که حیات دل غذای جان بود




هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت




جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او




آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت




تو معسر از میسر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن




در یکی گفته که استادی طلب
عاقبت‌بینی نیابی در حسب




عاقبت دیدند هر گون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی




عاقبت دیدن نباشد دست‌باف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف




در یکی گفته که استا هم توی
زانک استا را شناسا هم توی




مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو




در یکی گفته که این جمله یکیست
هر که او دو بیند احول مردکیست




در یکی گفته که صد یک چون بود
این کی اندیشد مگر مجنون بود




هر یکی قولیست ضد هم‌دگر
چون یکی باشد یکی زهر و شکر




تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری




این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۳:


او ز یک رنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت




جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا
ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا




نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال




گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست




کیست ماهی چیست دریا در مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل




صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود




چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر در افشان شده




چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته




پرتو دانش زده بر خاک و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین




خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی‌خیـ*ـانت جنس آن برداشتی




این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست




تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار




آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها وین امانت وین سداد




مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر




جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم در جهان یک گوش نیست




هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت




کیمیاسازست چه بود کیمیا
معجزه بخش است چه بود سیمیا




این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست




پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود




گر نبودی کور زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی




ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۴:


پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر




با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند بدم




صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونک چشمت را به خود بینا کند




گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست
پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست




این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست




این جهان محدود و آن خود بی‌حدست
نقش و صورت پیش آن معنی سدست




صد هزاران نیزهٔ فرعون را
در شکست از موسی با یک عصا




صد هزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود




صد هزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امیی‌اش عار بود




با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی




بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او




فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه




ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو
کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو




گاو که بود تا تو ریش او شوی
خاک چه بود تا حشیش او شوی




چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد




عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود




روح می‌بردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین




خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول




پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این به غایت دون بود




اسپ همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی




آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف




چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی




گر جهان پر برف گردد سربسر
تاب خور بگدازدش با یک نظر




وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار




عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند




آن گمان‌انگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین




پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را




از سبب سوزیش من سوداییم
در خیالاتش چو سوفسطاییم


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۵:


مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست




در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز




خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او




لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو




گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور




از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا




ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو




گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست




آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند




کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم




تو بهانه می‌کنی و ما ز درد
می‌زنیم از سوز دل دمهای سرد




ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم




الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن




می‌دهد دل مر ترا کین بی‌دلان
بی تو گردند آخر از بی‌حاصلان




جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند




ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۶:


گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو




پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید




پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست




بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید




تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری




سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما




حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد




سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد




چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت




آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت




موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست




تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین سرخوشی از آن جامی نفور




گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوش‌دار


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۷:


جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو




چارپا را قدر طاقت با رنه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه




دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست
طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست




طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر




چونک دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان




مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمهٔ هر گربهٔ دران شود




چون بر آرد پر بپرد او بخود
بی‌تکلف بی‌صفیر نیک و بد




دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند




گوش ما هوشست چون گویا توی
خشک ما بحرست چون دریا توی




با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک




بی‌تو ما را بر فلک تاریکیست
با تو ای ماه این فلک باری کیست




صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را




صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۸:,


گفت حجتهای خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید




گر امینم متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین




گر کمالم با کمال انکار چیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست




من نخواهم شد ازین خلوت برون
زانک مشغولم باحوال درون


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۹:


جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست




اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
آه آهست از میان جان روان




طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او گر چه نه بد داند نه نیک




ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نه تو زاری می‌کنی




ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست




ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات




ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان




ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانی‌نما




ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم




حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد




باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست




لـ*ـذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را




لـ*ـذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر




ور بگیری کیت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند




منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر




ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود




نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم




پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه




گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند




دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند در ضر و نفع




تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت




گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست




این نه جبر این معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست




زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار




گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست




زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست




ور تو گویی غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو




هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی




حسرت و زاری گه بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست




آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کنی از جرم استغفار تو




می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیت که باز آیم به ره




عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین




پس یقین گشت این که بیماری ترا
می‌ببخشد هوش و بیداری ترا




پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را دردست او بردست بو




هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر




گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جباریت کو




بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند




ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند




پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبود طبع و خوی عاجز آن




چون تو جبر او نمی‌بینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو




در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان




واندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست




انبیا در کار دنیا جبری‌اند
کافران در کار عقبی جبری‌اند




انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار




زانک هر مرغی بسوی جنس خویش
می‌پرد او در پس و جان پیش پیش




کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند




انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند




این سخن پایان ندارد لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۰:


آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد




که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد




روی در دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین




بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست




الوداع ای دوستان من مرده‌ام
رخت بر چارم فلک بر برده‌ام




تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب




پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین


اشعار مولوی

 
  • عالی
Reactions: paeez81
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا