خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۳:


آن عرابی از بیابان بعید
بر در دار الخلافه چون رسید




پس نقیبان پیش او باز آمدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند




حاجت او فهمشان شد بی مقال
کار ایشان بد عطا پیش از سئوال




پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی چونی از راه و تعب




گفت وجهم گر مرا وجهی دهید
بی وجوهم چون پس پشتم نهید




ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری




ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها




ای همه ینظر بنور الله شده
بهر بخشش از بر شه آمده




تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر




من غریبم از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم




بوی لطف او بیابانها گرفت
ذره‌های ریگ هم جانها گرفت




تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم سرخوش دیدار آمدم




بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید




بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان




همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید




رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست




جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان




دام آدم خوشهٔ گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده




باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر




طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر




پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماهگانه داده و بدری شده




آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین




گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او




من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم چون به دهلیز آمدم




آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان




نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت




رستم از آب و ز نان همچون ملک
بی‌غرض گردم برین در چون فلک




بی‌غرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۴:


عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو




چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود




ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی در زد او




نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجهٔ خود کند یا کار او


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۵:


فازن بالحرة پی این شد مثل
فاسرق الدرة بدین شد منتقل




بنده سوی خواجه شد او ماند زار
بوی گل شد سوی گل او ماند خار




او بمانده دور از مطلوب خویش
سعی ضایع رنج باطل پای ریش




همچو صیادی که گیرد سایه‌ای
سایه کی گردد ورا سرمایه‌ای




سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت




کین مدمغ بر کی می‌خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سبب




ور تو گویی جزو پیوستهٔ کلست
خار می‌خور خار مقرون گلست




جز ز یک رو نیست پیوسته به کل
ورنه خود باطل بدی بعث رسل




چون رسولان از پی پیوستنند
پس چه پیوندندشان چون یک تنند




این سخن پایان ندارد ای غلام
روز بیگه شد حکایت کن تمام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۶:


آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت




گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت وا خرید




آب شیرین و سبوی سبز و نو
ز آب بارانی که جمع آمد بگو




خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان




زانک لطف شاه خوب با خبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر




خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند




شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها




چونک آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک




ور در آن حوض آب شورست و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید




زانک پیوستست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض




لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کردست اندر کل تن




لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب




عشق شنگ بی‌قرار بی سکون
چون در آرد کل تن را در جنون




لطف آب بحر کو چون کوثرست
سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست




هر هنر که استا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد




پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول




پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان




پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش ازو نحوی شود




باز استادی که او محو رهست
جان شاگردش ازو محو شهست




زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقرست ساز راه و برگ


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۷:


آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست




گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا




دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب




باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند




هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو




گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست




محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران




آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد




چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر




ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای
این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای




گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان




مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم




فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف




آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست




ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم




باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود




گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا




بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۸:


چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید




آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص




کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجله‌ش برید




از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیکتر




چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید




کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجب‌تر کو ستد آن آب را




چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود




کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر




قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست




گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد




گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد




ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا




آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند




ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده




خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته




جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جزوی را نموده این محال




نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب




چون در معنی زنی بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند




پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان




نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین




چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی




چون شدی تو سیر مرداری شدی
بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی




پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی




آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان




زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود




آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید




در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه




هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق




گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه




ور بگوید کفر دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین




کف کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست




آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لـ*ـب معشوق دان




گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او




گر بگوید کژ نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی




از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان چون می‌مزی




ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن




بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند




تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانعست و راه‌زن




ذات زرش داد ربانیتست
نقش بت بر نقد زر عاریتست




بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز




بت‌پرستی چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر




مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب




منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او




گر سیاهست او هم‌آهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست




این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر




سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش




بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان




حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین




زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لا یذکر بود




هم عرب ما هم سبو ما هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک




عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر عقل شمع




بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست




جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل




لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود




گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب




گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج




احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها




احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست




احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین




قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار




حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی




اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف




در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست




از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد




پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست




هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست




چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب




برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او




وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست




خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان




تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این




پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات




باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان




خود جهان آن یک کس است او ابلهست
هر ستاره بر فلک جزو مهست




پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی آید بهار




تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره




چون شکوفه ریخت میوه سر کند
چونک تن بشکست جان سر بر زند




میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده میوه نعمتش




چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونک آن کم شد شد این اندر مزید




تا که نان نشکست قوت کی دهد
ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد




تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۳۹:


ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر




گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی خورشید ما را نور نیست




گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای
لیک سرخیل دلی سررشته‌ای




چون سر رشته به دست و کام تست
درهای عقد دل ز انعام تست




بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه دان




پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شبند و پیر ماه




کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر




او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست




خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن




پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر




آن رهی که بارها تو رفته‌ای
بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای




پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ




گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول




غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند




از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه شان کرد آن بلیس بدروان




صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور




استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان




گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش




هین مهل خر را و دست از وی مدار
زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار




گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش




دشمن راهست خر سرخوش علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف




گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست




شاوروهن و آنگه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف




با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست




این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهٔ همرهان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۰:


گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوان پردلی




لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید




اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی




ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی‌طواف




گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو




در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب




یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله




هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند




تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز




از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست




چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو




صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق




گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن




دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند




دست حق میراندش زنده‌ش کند
زنده چه بود جان پاینده‌ش کند




هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید




دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست




غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک به‌اند




غایبان را چون نواله می‌دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند




کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در




چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش




ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۱:


این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان




بر تن و دست و کتفها بی‌گزند
از سر سوزن کبودیها زنند




سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی




گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان




طالعم شیرست نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن




گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه گهم زن آن رقم




چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت




پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی




گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا




گفت از دمگاه آغازیده‌ام
گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام




از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت




شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز




جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بی‌محابا و مواسایی و رحم




بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوشست ای مرد نکو




گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم




جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد




کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اشکم شیر ای عزیز




گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها




خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند




بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد




شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید
این‌چنین شیری خدا خود نافرید




ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش




کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود




هر که مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر




چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن




گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم




خار جمله لطف چون گل می‌شود
پیش جزوی کو سوی کل می‌رود




چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن




چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن




گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز




هستیت در هست آن هستی‌نواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز




در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۲:


شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار




تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها




هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف




گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود




این چنین شه را ز لشکر زحمتست
لیک همره شد جماعت رحمتست




این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست




امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید




در ترازو جو رفیق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست




روح قالب را کنون همره شدست
مدتی سگ حارس درگه شدست




چونک رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه




گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت




هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب




چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان




گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان




عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند




هر که باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر




هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او




داند و خر را همی‌راند خموش
در رخت خندد برای روی‌پوش




شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان




لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا




مر شما را بس نیامد رای من
ظنتان اینست در اعطای من




ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهان‌آرای من




نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر




این چنین ظن خسیسانه بمن
مر شما را بود ننگان زمن




ظانین بالله ظن السؤ را
گر نبرم سر بود عین خطا




وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان




شیر با این فکر می‌زد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش




مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را سرخوش و مغرور و خلق




فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا