خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش۱۱۳:


لیک نادر طالب آید کز فروغ
در حق او نافع آید آن دروغ




او به قصد نیک خود جایی رسد
گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد




چون تحری در دل شب قبله را
قبله نی و آن نماز او روا




مدعی را قحط جان اندر سرست
لیک ما را قحط نان بر ظاهرست




ما چرا چون مدعی پنهان کنیم
بهر نامـ*ـوس مزور جان کنیم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۴:


شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت




عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد




خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید دمی از وی مگو




اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر




شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته




حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب




باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید




همچنین از پشه‌گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل




این همه غمها که اندر سـ*ـینه‌هاست
از بخار و گرد باد و بود ماست




این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست




دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست




چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت




جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین می‌کند کل را خدا




دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول




هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد




گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند




شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر




تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی خود اول زر بدی




رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی




میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود




جفت مایی جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت




جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر




گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا




جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ




راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال




من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی




مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن تا بروز


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۵:


زن برو زد بانگ کای نامـ*ـوس‌کیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش




ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو




چند حرف طمطراق و کار بار
کار و حال خود ببین و شرم‌دار




کبر زشت و از گدایان زشت‌تر
روز سرد و برف وانگه جامه تر




چند دعوی و دم و باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت




از قناعت کی تو جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی




گفت پیغامبر قناعت چیست گنج
گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج




این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان




تو مخوانم جفت کمتر زن بـ*ـغل
جفت انصافم نیم جفت دغل




چون قدم با میر و با بگ می‌زنی
چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی




با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی




سوی من منگر بخواری سست سست
تا نگویم آنچ در رگهای تست




عقل خود را از من افزون دیده‌ای
مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای




همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به




چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست
آن نه عقلست آن که مار و کزدمست




خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد




هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب




زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی




مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو




گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار




مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار
در نیابد آن زمان افسون مار




مار گوید ای فسون‌گر هین و هین
آن خود دیدی فسون من ببین




تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا




نام حقم بست نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو




نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن




یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد




زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۶:,


گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن




مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه




آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش




مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر




وقت عرضه کردن آن برده‌فروش
بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش




ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند
بل بجامه خدعه‌ای با وی کند




گوید ای شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد




خواجه در عیبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش




کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی




ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان




کار درویشی ورای فهم تست
سوی درویشی بمنگر سست سست




زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال




حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان




آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند




آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان




فقر فخری از گزافست و مجاز
نه هزاران عز پنهانست و ناز




از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی




گر بگیرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار




زانک آن دندان عدو جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست




از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون




حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست




بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان




چون که بر گردی تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن توی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۷:


دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت




گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی




دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب




گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز




حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا




گفت من آیینه‌ام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست




ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ




آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود




امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو




صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال




سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین




صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر




ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی




این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمی‌گردد روان




مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد




مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال




چونک نامحرم در آید از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم




ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند




هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند




کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم




مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد




حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست




این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان




مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود




ای ستیره هیچ تو بر خاستی
خویشتن را بهر کور آراستی




گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم




ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو




مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم می‌رمد




گر خمش گردی و گر نه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۸:


زن چو دید او را که تند و توسنست
گشت گریان گریه خود دام زنست




گفت از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومید دیگر داشتم




زن در آمد ازطریق نیستی
گفت من خاک شماام نی ستی




جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگی فرمان تست




گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن بهر تو است




تو مرا در دردها بودی دوا
من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا




جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای تستم این ناله و حنین




خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو




کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بدی




چون تو با من این چنین بودی بظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن




خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون




تو که در جان و دلم جا می‌کنی
زین قدر از من تبرا می‌کنی




تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای ترا جان عذرخواه




یاد می‌کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن




بنده بر وفق تو دل افروختست
هرچه گویی پخت گوید سوختست




من سپاناخ تو با هرچم پزی
یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی




کفر گفتم نک بایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم




خوی شاهانهٔ ترا نشناختم
پیش تو گستاخ خر در تاختم




چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم




می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن
می‌کشم پیش تو گردن را بزن




از فراق تلخ می‌گویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن




در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر




عذر خواهم در درونت خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست




رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین




زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد
در میانه گریه‌ای بر وی فتاد




گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بی گریه بد او خود دلربای




شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید




آنک بندهٔ روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد




آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود




آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آید در نیاز او چون بود




آنک در جور و جفااش دام ماست
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست




زین للناس حق آراستست
زانچ حق آراست چون دانند جست




چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید




رستم زال ار بود وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش




آنک عالم سرخوش گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا می‌زدی




آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجیب




چونک دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را کردش هوا




ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی




این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کمست آن از کمیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۱۹:


گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان




باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانک ایشان تند و بس خیره روند




کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد




مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و میل وصف حیوانی بود




پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۰:


مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان




گفت خصم جان جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم




چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر




چون قضا بگذشت خود را می‌خورد
پرده بدریده گریبان می‌درد




مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم
گر بدم کافر مسلمان می‌شوم




من گنه‌کار توم رحمی بکن
بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن




کافر پیر ار پشیمان می‌شود
چونک عذر آرد مسلمان می‌شود




حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم




کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۱:


موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی




روز موسی پیش حق نالان شده
نیمشب فرعون هم گریان بده




کین چه غلست ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد کی گوید من منم




زانک موسی را منور کرده‌ای
مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای




زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای




بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام




نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند




می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند




من که فرعونم ز خلق ای وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من




خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات




باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند




شاخ را بر تیشه دستی هست نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست نی




حق آن قدرت که آن تیشه تراست
از کرم کن این کژیها را تو راست




باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه دریا ربناام جمله شب




در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم




رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود




نه که قلب و قالبم در حکم اوست
لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست




سبز گردم چونک گوید کشت باش
زرد گردم چونک گوید زشت باش




لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله




پیش چوگانهای حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان




چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد




چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی




گر ترا آید برین نکته سئوال
رنگ کی خالی بود از قیل و قال




این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست




اصل روغن ز آب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون میشود




چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند




چون گل از خارست و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا




یا نه جنگست این برای حکمتست
همچو جنگ خر فروشان صنعتست




یا نه اینست و نه آن حیرانیست
گنج باید جست این ویرانیست




آنچ تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی




چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبود در عمارت جایها




در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هستها ننگی بود




نه که هست از نیستی فریاد کرد
بلک نیست آن هست را واداد کرد




تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلک او از تو گریزانست بیست




ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد




نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۲۲:


چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است




گفت سایل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان




همچو قندیلی معلق در هوا
نه باسفل می‌رود نه بر علا




آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا




چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته
درمیان ماند آهنی آویخته




آن دگر گفت آسمان با صفا
کی کشد در خود زمین تیره را




بلک دفعش می‌کند از شش جهات
زان بماند اندر میان عاصفات




پس ز دفع خاطر اهل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال




پس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن




سر کشی از بندگان ذوالجلال
دان که دارند از وجود تو ملال




کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستی ترا شیدا کنند




کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم ترا طغیان کنند




آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست
کو اسیر و سغبهٔ انسانیست




مرتبهٔ انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا




بندهٔ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را بخوان قل یا عباد




عقل تو همچون شتربان تو شتر
می‌کشاند هر طرف در حکم مر




عقل عقلند اولیا و عقلها
بر مثال اشتران تا انتها




اندریشان بنگر آخر ز اعتبار
یک قلاووزست جان صد هزار




چه قلاووز و چه اشتربان بیاب
دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب




یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز
منتظر موقوف خورشیدست و روز




اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای
شیر نر در پوستین بره‌ای




اینت دریایی نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه با اشتباه




اشتباهی و گمانی را درون
رحمت حقست بهر رهنمون




هر پیمبر فرد آمد در جهان
فرد بود آن رهنمایش در نهان




عالک کبری بقدرت سحر کرد
کرد خود را در کهین نقشی نورد




ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیفست آن که با شه شد حریف




ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا