خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۳:


گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن




نایب من باش در قسمت‌گری
تا پدید آید که تو چه گوهری




گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست




بز مرا که بز میانه‌ست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط




شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو




گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید




گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید




چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سـ*ـیاست پوستش از سر کشید




گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد




چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر ترا گردن زدن




کل شیء هالک جز وجه او
چون نه‌ای در وجه او هستی مجو




هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا




زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت




هر که بر در او من و ما می‌زند
رد بابست او و بر لا می‌تند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۴:


آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد




گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست




خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق




رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر




پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت




حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لـ*ـب




بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان




گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا




نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ




رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط




کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل




دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان




هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود




اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز




و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود




کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان




کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان




لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات




لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان




لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل




این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز




گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن




رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون




کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب




پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر




گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد




آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین




آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند




باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند




لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا




هر نبی و هر ولی را ملکیست
لیک تا حق می‌برد جمله یکیست




چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد




رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست




چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند




ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست




می‌رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها




ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام




تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم




عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا




تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم




باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال




باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ




علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها می‌کشد




زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران




امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف




این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۵:


گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز




فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر




بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد




سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین




وان بز از بهر میان روز را
یخنیی باشد شه پیروز را




و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شب‌چرهٔ این شاه با لطف و کرم




گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی




از کجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ




گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را بر گیر و بستان و برو




روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی




ما ترا و جمله اشکاران ترا
پای بر گردون هفتم نه بر آ




چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی




عاقل آن باشد که عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلای محترز




روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند




گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان ازو




پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان




تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق




تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش




امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان




استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان




عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد




ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۶:


گفت نوح ای سرکشان من من نیم
من ز جان مردم بجانان می‌زیم




چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر




چونک من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست




هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر




گر ز روی صورتش می‌نگروی
غره شیران ازو می‌نشنوی




گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی




صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی




چونک خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت




هر که او در پیش این شیر نهان
بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان




همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش




زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر




کاشکی آن زخم بر تن آمدی
تا بدی کایمان و دل سالم بدی




قوتم بگسست چون اینجا رسید
چون توانم کرد این سر را پدید




همچو آن روبه کم اشکم کنید
پیش او روباه‌بازی کم کنید




جمله ما و من به پیش او نهید
ملک ملک اوست ملک او را دهید




چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر خود آن شماست




زانک او پاکست و سبحان وصف اوست
بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست




هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شهست




نیست شه را طمع بهر خلق ساخت
این همه دولت خنک آنکو شناخت




آنک دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولتها چه کار آید ورا




پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل




کو ببیند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو




آنک او بی نقش ساده‌سـ*ـینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد




سر ما را بی‌گمان موقن شود
زانکمؤمنآینهٔمؤمنبود




چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک




چون شود جانش محک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۷:


پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود




دست چپشان پهلوانان ایستند
زانک دل پهلوی چپ باشد ببند




مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانک علم خط و ثبت آن دست راست




صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهٔ جانند و ز آیینه بهند




سـ*ـینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهٔ دل نقش بکر




هر که او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد




عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۸:


آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان




کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی




یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد




عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله




شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود




گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه




در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما




گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند




گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند




بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا




باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند




باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت




این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد




بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان




بر در یاران تهی‌دست آمدن
هست بی‌گندم سوی طاحون شدن




حق تعالی خلق را گوید بحشر
ارمغان کو از برای روز نشر




جئتمونا و فرادی بی نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا




هین چه آوردید دست‌آویز را
ارمغانی روز رستاخیز را




یا امید بازگشتنتان نبود
وعدهٔ امروز باطلتان نمود




منکری مهمانیش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری




ور نه‌ای منکر چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی




اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر




شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون




اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین




وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی




آنک ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند




دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ




حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون




چونک محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب




چاشنیی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا




اولیا اصحاب کهفند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود




می‌کشدشان بی تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال




چیست آن ذات الیمین فعل حسن
چیست آن ذات الشکال اشغال تن




می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا




گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۴۹:


گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان




گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغانی در نظر نامد مرا




حبه‌ای را جانب کان چون برم
قطره‌ای را سوی عمان چون برم




زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم




نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست




لایق آن دیدم که من آیینه‌ای
پیش تو آرم چو نور سـ*ـینه‌ای




تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان




آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی




آینه بیرون کشید او از بـ*ـغل
خوب را آیینه باشد مشتغل




آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی




هستی اندر نیستی بتوان نمود
مال‌داران بر فقیر آرند جود




آینهٔ صافی نان خود گرسنه‌ست
سوخته هم آینهٔ آتش‌زنه‌ست




نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهٔ خوبی جمله پیشه‌هاست




چونک جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود




ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع




خواجهٔ اشکسته‌بند آنجا رود
کاندر آنجا پای اشکسته بود




کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار




خواری و دونی مسها بر ملا
گر نباشد کی نماید کیمیا




نقصها آیینهٔ وصف کمال
و آن حقارت آینهٔ عز و جلال




زانک ضد را ضد کند پیدا یقین
زانک با سر که پدیدست انگبین




هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت




زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی می‌برد خود را کمال




علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال




از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود




علت ابلیس انا خیری بدست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست




گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو




چون بشوراند ترا در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان




در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر ترا




هست پیر راه‌دان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن




جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد




کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را




بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس




آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو




ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر




تا که پندارد که صحت یافتست
پرتو مرهم بر آنجا تافتست




هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۰:


پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی می‌نمود




چون نبی از وحی فرمودی سبق
او همان را وا نبشتی بر ورق




پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی




عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول




کانچ می‌گوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر




پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول




هم ز نساخی بر آمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین بکین




مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود




گر تو ینبوع الهی بودیی
این چنین آب سیه نگشودیی




تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند بر بست این او را دهان




اندرون می‌سوختش هم زین سبب
توبه کردن می‌نیارست این عجب




آه می‌کرد و نبودش آه سود
چون در آمد تیغ و سر را در ربود




کرده حق نامـ*ـوس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید




کبر و کفر آن سان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را




گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون




خلفهم سدا فاغشیناهم
می‌نبیند بند را پیش و پس او




رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمی‌داند که آن سد قضاست




شاهد تو سد روی شاهدست
مرشد تو سد گفت مرشدست




ای بسا کفار را سودای دین
بندشان نامـ*ـوس و کبر آن و این




بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر




بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا




مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند




زخم نیش اما چو از هستی تست
غم قوی باشد نگردد درد سست




شرح این از سـ*ـینه بیرون می‌جهد
لیک می‌ترسم که نومیدی دهد




نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن




کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن




عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین تا بر نیارد از تو گرد




ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست
آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست




گرچه در خود خانه نوری یافتست
آن ز همسایهٔ منور تافتست




شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن




صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی




من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط




بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد




گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتش‌زنیست




گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را




هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم این منم




پس بگوید آفتاب ای نارشید
چونک من غارب شوم آید پدید




سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم




فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم




تن همی‌نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال




گویدش ای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی




غنج و نازت می‌نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان




گرم‌دارانت ترا گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند




بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی‌مردی بسی




پرتو روحست نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش




آنچنانک پرتو جان بر تنست
پرتو ابدال بر جان منست




جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان




سر از آن رو می‌نهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین




یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها




گو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خاره‌ها




فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن




نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل




فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است




گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق




بلک عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو




فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود




گر ندیدی دیو را خود را ببین
بی جنون نبود کبودی بر جبین




هر که را در دل شک و پیچانیست
در جهان او فلسفی پنهانیست




می‌نماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه




الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بی‌منتهاست




جمله هفتاد و دو ملت در توست
وه که روزی آن بر آرد از تو دست




هر که او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود




بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای
که تو خود را نیک مردم دیده‌ای




چون کند جان بازگونه پوستین
چند وا ویلی بر آید ز اهل دین




بر دکان هر زرنما خندان شدست
زانک سنگ امتحان پنهان شدست




پرده‌ای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر




قلب پهلو می‌زند با زر به شب
انتظار روز می‌دارد ذهب




با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش




صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ز ابدال و امیر المؤمنین




پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۱:


بلعم با عور را خلق جهان
سغبه شد مانند عیسی زمان




سجدهٔ ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او




پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال




صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودست پیدا و نهان




این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه




این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند




این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد




نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش




گر زنی بر نازنین‌تر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت




قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست
تا بدانی کانبیا را نازکیست




این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه




جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش




هش چه باشد عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود اما نژند




جمله حیوانات وحشی ز آدمی
باشد از حیوان انسی در کمی




خون آنها خلق را باشد سبیل
زانک وحشی‌اند از عقل جلیل




عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدست




پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره




خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی شود خونش مباح




گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمی‌دارد ودود




پس چو وحشی شد از آن دم آدمی
کی بود معذور ای یار سمی




لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح




جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل




باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۵۲:


همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر




اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش




گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند




گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت




گرچه صرصر پس درختان می‌کند
با گیاه تر وی احسان می‌کند




بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد ای دل تو از قوت ملند




تیشه را ز انبوهی شاخ درخت
کی هراس آید ببرد لـ*ـخت لـ*ـخت




لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را




شعله را ز انبوهی هیزم چه غم
کی رمد قصاب از خیل غنم




پیش معنی چیست صورت بس زبون
چرخ را معنیش می‌دارد نگون




تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست از عقل مشیر




گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر




گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست




جر و مد و دخل و خرج این نفس
از کی باشد جز ز جان پر هـ*ـوس




گاه جیمش می‌کند گه حا و دال
گاه صلحش می‌کند گاهی جدال




گه یمینش می‌برد گاهی یسار
که گلستانش کند گاهیش خار




همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها




باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان




گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین




جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان




حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب




چونک ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را




چون کشد از ساحلش در موج‌گاه
آن کند با او که آتش با گیاه




این حدیث آخر ندارد باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا