خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستان کوتاه: توبه فریب
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، عاشقانه
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
سطح:
برگزیده
ناظر: Ryhwn
ویراستار: *RoRo*
خلاصه:
مردی که در چند عمر نخستینش شرارت‌های بسیار می‌کرد، اکنون چاقو غلاف کرده و دیگر پِی جنگ و ستیز نمی‌رود.
توبه کرده بود از آنچه که خدا حرامش دانسته پرهیز کند؛ با آنانی که برایش نیستند، تنها دوستی کند و نظری به کسی نداشته باشد.
صفا و صمیمیتش را نوش رفقای بامرامش می‌کرد و گویی از این تغییر بسیار خوشحال بود.
تغییری که در شخصیت و صفاتش ایجاد شده بود، بر زندگیِ همیشه پرهیجانش هم اثری بزرگ گذاشت. زندگی سعادتمندش از همان زمان شروع شد؛ از وقتی که کسی وارد ذهنش شده و از آن خارج نشد.


توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، زینب باقری و 15 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آن توله گرگِ توبه‌گر، توبه شکست؛
گویی سزایش مرگ بود!


توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، ozan♪، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 12 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
توبه کرده بود که دست به قمه و چاقو نبرد، دعوا نکند، ننوشد و هر روز به محلی برای گلاویزی نرود.
به خدایش قسم خورده بود؛ مادر پیرش هم شاهد قسم و توبه‌هایش بود.
از همان روزی که به آرامش رسیده بود، دست به سلاح نبرده و قمه‌کشی نکرده بود.
دنیایش آنچنان تغییر کرده بود که اگر بلد بود، نماز هم می‌خواند. آن‌قدر می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند تا قضای همه‌ی رکعات سی‌وهشت سال را یک‌دفعه همراه فرشته‌ی همراهش به خدا بفرستد و ثابت کند که واقعاً تبدیل به یک انسان شده است.
آن‌قدر بی‌معرفت نبود که دوستانش را فراموش کند. زمان‌هایی که می‌دانست قرار نیست کار خاصی بکنند، وارد پاتوق قدیمی و همیشگیشان می‌شد و همراه دوستان ته‌ خطش چای می‌نوشید و به تکه‌هایی که نثارش می‌کردند، می‌خندید.
اوایل که توبه کرده بود، دیگر کسی سمت و سویش نمی‌رفت؛ اما رفته‌رفته دانستند روی دیگر این مرد، بهتر از خصالی‌ است که در گذشته داشت.
برای خودش شغلی هم دست و پا کرده بود. جوشکاری را از همان ابتدا دوست داشت. همیشه سروکارش با آهن بود و در ابتدا که تحت‌ تأثیر فیلم‌ها قرار گرفته بود، می‌خواست دکان آهنگری بزند؛ اما متوجه شد دکان آهنگری همان مُد قدیمی جوشکاری است که اندکی پیشرفت کرده و نامش را هم تغییر داده‌اند.
برای مردم درهای آهنی طرح‌دار و ساده درست می‌کرد. برای پلکان خانه‌ها و... نرده‌های گوناگون جوش می‌زد. برای خود آبرو جمع کرده بود و بسیار هم راضی به نظر می‌رسید.
اواخر بهمن ماه بود. برف و باران بود که روی زمین‌ها و خیابان‌ها می‌بارید. کلاه پشمین روسی‌ قهوه‌ای‌رنگش را که از پدرش به ارث برده بود، با دقت روی سرش نشاند و شال‌گردن بلند مشکی‌رنگش را که مادرش برایش بافته بود، سفت دور سروگردنش پیچاند. کُتِ بلند و گشادش را که داخلش پر بود از قطعه‌های ریز و درشت آهن، روی شانه‌های پهنش انداخت و با یک نگاه دیگر به آینه، رضایت خود را بابت تیپ و لباسش با لبخندی تأیید کرد و به‌سوی در چوبی اتاقش رفت.
گلویش را همان پشت در صاف کرد. پس از آنکه شلوار پارچه‌ای تقریباً گشادش را بالا کشید، آهسته در را باز کرد. راهروی شش‌‌ متری‌ای که مادرش آنجا را به گلخانه تبدیل کرده بود، پر بود از کفش‌های زنانه و رنگارنگ که نشان می‌داد مادر گرام باز هم مهمان دارد.


توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 13 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری از روی کلافگی تکان داد و با حرص، بقیه‌ی هیکل خود را از اتاق بیرون کشید. در را آهسته پشت سرش بست و خشنود از اینکه مادرش متوجه رفتن او نشده، لنگ‌های درازش را وادار کرد تا به‌سوی در آهنی زیبایی که خودش روی آن کلی سلیقه به خرج داده بود، بروند و هرطور که شده از منزل خارجش کنند.
همچنان که زیر لـب زمزمه‌وار غر می‌زد، پوتین‌های کهنه‌اش را از جاکفشی برداشت و نیم‌خیز شد و در را بی‌سروصدا باز کرد.
برف‌های سفیدرنگ، به لطف دستان از سنگ‌ سفت‌تر و بیل چوبی‌اش روی هم انباشته شده بودند. راه را از در خانه به در حیاط باز کرده بود. از خانه به طورکامل خارج شد و نفس حبس‌شده‌اش را با شدت بیرون دمید.
- خدایا کرمت رو شکر! شب که نمی‌ذاری بخوابم، صبحش هم از کله‌ی سحر به‌جای خروس، زن و بچه میاری بالا سرم؟ نمی‌دونم اینا خودشون کار و زندگی ندارن؟ ننه‌ی من یه تعارف الکی بکنه همه‌تون لشکر می‌کشین خرابه‌ی ما؟ بابا تعارف اومد نیومد داره! یه‌ بار لطف کنین رد کنین تا من به این ضرب‌المثل اطمینان پیدا کنم؛ الکی که نگفتن!
با صدای کوبیده شدن در حیاط، رنگ از رخسار برنزه‌اش پرید و گمان کرد الان است که قلبش بایستد. چرا حالا؟ چرا باید اکنون در را می‌کوفتند؟
صدای مادرش که داد می‌زد دارد می‌آید، از داخل راهرو آمد. تا چادرش را به سر کند، پسرش وقت داشت که خود را جایی پنهان کند.
با ترس به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد. چشمش به انباری گوشه‌ی حیاط که درش نیمه‌‌باز بود و برف تا نصف در آمده بود، خورد. نفس حبس کرد و با تمام تلاش، خود را با سرعت و بی‌سروصدا به انباری رساند. بدون اینکه در را باز کند، با هر کوششی که بود خود را جمع‌و‌جور کرد و از در نیمه‌‌باز وارد انباری شد.
صدای راه رفتن پاهایی که برف زیرشان له می‌شد، به او فهماند که مادرش به‌سوی در حیاط می‌رود. گوش تیز کرد و سعی کرد آرام نفس بکشد. در باز شد و صدای مادرش آمد که داشت با کسی احوالپرسی می‌کرد:
- سلام دخترم! خوبی؟ مادر خوبن؟ به بابا سلام برسون. کاری شده اومدی؟ اسباب‌کشی کردین یا هنوز وسایلتون تو خونه قبلیه؟
پسرش از حرص در انباری می‌ترکید و فکر می‌کرد آیا این‌همه پرحرفی لازم است؟ پاسخی که طرف مقابل داد روحش را از تنش جدا کرد:
- خیلی ممنونم! مادرم هم سلام رسوندن. آره به‌خدا مجبور بودم مزاحمتون بشم. تازه اسباب‌کشی کردیم. لولای در حیاط از جا در اومده و شکسته. بابام گفت بیام ازتون یه چندتا وسایل اگه داشتین بگیرم ببرم.
و جواب مادرش دیگر جانی در بدن پسر باقی نگذاشت:
- اِی وای! یعنی آقارستم براتون خونه‌ی ضرب‌دیده انداخته؟ نچ‌نچ! تو رو خدا نگاه! دخترم وایستا پسرمريال مهراب رو صدا کنم؛ آخه اون جوشکاره، بلده جوش بزنه.
و در ادامه با صدای بلند رو به خانه فریاد کشید:
- مهراب، مهراب پا شو لنگ ظهره! بیا حیاط کارِت دارم.


توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 12 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهراب با کف دست محکم بر سرش کوبید که به لطف کلاه پشمینش، از ضربه‌مغزی شدن جان سالم به در برد.
زمزمه کرد:
- بابای طرف خونه‌ای به غیر مال ما نمی‌شناخت یعنی؟ ای خدا!
و دوباره به صدای مادرش که هر لحظه توفنده‌تر و پرخاشگرانه‌تر صدایش می‌زد، گوش کرد. امیدوار بود ناامید شود و به آن شخص بگوید که برود و بعداً...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
داخل مغازه آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد کار بزرگی را انجام داد. کُتش را درآورد و شال‌گردن را از زیر پیراهن به دور کمرش بست تا دیسک کمرش عود نکند. میله‌های فلزی‌ای را که رنگ کرده بود، بیرون برد و وسط کوچه انداخت. کوچه به اندازه‌ی یک خیابان عرض داشت؛ به‌‌‌ همین‌ دلیل می‌توانست آنجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترک با لکنت پاسخ داد:
- اما شما...
- اما من چی؟ بودنت اینجا کاری می‌کنه که کتک نخورم؟ دِ برو دیگه دختر!
دخترک نگاهی به جمع روبه‌رو و چهره‌ی گرفته‌ی مهراب انداخت. زیر لـب چیزی زمزمه کرد و با سرعت زیادی به‌سوی کوچه دوید و با چرخیدنش به کوچه‌ی دیگر، از مقابل چشم ناپدید شد. مهراب سری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
متعجب به چشمان گربه‌ای درشت دخترک که مبهوت مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد؛ گویی که در آن‌همه سیاهی غرق شده باشد. صدای معنی‌دار مادرش او را از خیال بیرون کشید. خجالت‌زده سری پایین انداخت و سلامی داد. دخترک نیز با سر پایین‌افتاده پاسخی داد و از خانه بیرون آمد. مادر مهراب لبخندی به لـب داشت و با نگاه معنی‌داری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 9 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو کوچه آن‌ورتر چشمش که به مغازه‌ی بسته‌ی برنج‌فروشی افتاد، آه از نهادش برخاست. مقابل در بسته‌شده ایستاد و عاجزانه به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد. دعا می‌کرد که همین حالا حاجی قائم سر برسد و نرده‌ها را بگیرد؛ اما به‌ طور حتم هرگز در این وقت نمی‌آمد؛ زیرا وقت نهار بود و همه به خانه‌هایشان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 10 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌خواست آن مرد را ببیند. اصلاً دلش نمی‌خواست. او آنجا چه می‌کرد؟ باز برای چه آمده بود؟ از مقابلش که گذشتند، اخم مهراب باز شد؛ اما با صدای شیطان و بامزه‌ی مرد، دوباره چهره‌اش به حالت قبل بازگشت.
- سلام داداش مهراب! یه جوری می‌ری انگار غریبه‌‌ام! این خانوم خوشگله کیه؟ بالاخره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا