خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
برق از سر مهراب پرید. باز هم همان کثافت‌‌کاری‌ها، بازهم...
یعنی حتی ترک‌ کردن مادر را هم به جایی حساب نکرده بود.
- طرف کیه؟ همه اهل محل رو شناس دارم، بگو بهم.
سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:
- شیخی، عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست؛ ولی یه «ش» داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.
با چشم‌هایی خشک‌شده به چهره‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
از این حرف روشنک یکّه خورد‌؛ اما به روی خودش نیاورد.
پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:
- خب چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه، اسم ایشون سهراب؛ معلومه داداشین.
نیش مهراب از شنیدن این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه، اسم دختر همسایه‌مون روشنا، نکنه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارش تمام شد و چشمانش روی زیبای روشنک را ندید. ناامید کلاه روسی‌اش را سر جایش سفت کرد و برخاست. زانوی خیسش را که در اثر تکیه‌اش به زمین گلی شده بود، با دست‌های کبود سردش تکاند و ناسزاگویان ترانس را برداشت و وارد حیاط شد. از همان‌‌جا داد زد:
- آقاعماد جوش زدم، تموم شد. اگه اجازه بدین من دیگه برم.
و منتظر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
روشنا پاسخ داد:
- نه آقامهراب، چه زحمتی! واقعاً خیلی ممنونم! در از اولش هم بهتر شده. بابا یه‌کم حالشون خوب نبود، واسه‌ی همین معذرت خواستن و گفتن که ازتون تشکر کنم. زحمت کشیدین، خدا پشت و پناهتون باشه!
مهراب سری تکان داد و خداحافظی کرد. وقتی که می‌خواست در را ببندد، چشمش به چشمان خشمگین روشنک افتاد و از ژست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دهان مهراب باز ماند. این دختر که با اخم به او خیره شده بود داشت چه می‌گفت؟
- چی داری می‌گی خانوم؟ روشنک جای دخترمه. ناسلامتی من سی‌و‌هشت سالمه! چطور باید شوهر یه نیم‌وجبی نیم‌ متری بشم؟
روشنا ابرویی بالا انداخت و با غرور خاصی گفت:
- این حرف نشون می‌ده چندان هم بی‌میل نیستین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با ابروهای افتاده و چشمانی خسته که بی‌حالی از آن‌ها می‌بارید، به ده جفت چشم رنگارنگ که دور سفره نشسته بودند و به او نگاه می‌کردند، نگاه کرد.
- یاالله آبجیا! خوش اومدین! سر سفره ناهار بلند نشین تو رو خدا! مثل همیشه فکر کنین خونه خودتونه. سلام حاج‌خانم، احوال شما؟ کم پیدایین. زیاد به چشم دیده نمی‌شین. اوضاع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، ozan♪ و 11 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانست چرا وقتی این حرف‌ها را می‌زد، احساس می‌کرد که قلبش در حال شکافتن است. وقتی حرفش تمام شد، سر بالا آورد و به چهره‌ی رنگ‌پریده و زرد مادرش چشم دوخت. صدایش زد، چندین بار صدایش زد:
- ننه، ننه جان من! ننه تکون بخور، یه تکونی بخور. واسه‌ چی می‌لرزی؟ ننه؟ ننه!
مادر دست بالا آورد و روی قلبش گذاشت. مهراب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، *RoRo* و 8 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانواده شیخی؟! حتی یک‌ بار هم در مجلس ندیده بود یکی از آن‌ها پا به خانه بگذارد. با یادآوری کلام آخر مادرش که با تمام توان به گوش پسرش رسانده بود، مو بر اندامش سیخ شد. باید از آن خانواده محافظت می‌کرد؟ چرا که نه؟! حتی برای یک‌ بار هم که شده در تمام طول عمرش یک کار خیر انجام دادن که به جایی برنمی‌خورد. دوست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، *RoRo* و 8 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز قرار بود ناهار مهمان آن خانواده شود. هر چقدر اصرار کرد که باشد برای روز بعد، نشد و به‌اجبار دست از پافشاری برداشت و ساعت دو بعدازظهر، وارد منزل شیخی‌ها شد.
در جاکفشی چند کفش مهمان دید. فهمید که به‌جز خود، کسان دیگری هم آنجا دعوت به ناهار شده‌اند. با صدای بلند و یاالله‌گویان در را باز کرد و وارد شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، *RoRo* و 8 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری برای تأیید تکان داد. اشک چشمانش را که هر دقیقه پُر و خالی می‌شد، با کف دست خشک کرد و چند لحظه بعد بلند شد. نفسی عمیق کشید و به روشنا که هنوز نشسته بود و نگران به او نگاه می‌کرد، لبخند زد.
- پا شو. پا شو بریم. الان فکر می‌کنن دارم اغفالت می‌کنم.
و نیشش را باز کرد. روشنا واقعا تحت‌ تأثیر احساسات مهراب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، زینب باقری، *RoRo* و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا