خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
برای منِ بی‌تاب،
منِ بی‌قرارِ شب‌گرد،
برای منِ تنهای جا مانده از تو،
برای چشم‌هایم که منتظرترین‌اند،
برای دست‌هایم که نفس‌هاشان از سرمایِ زمستان به شماره افتاده‌اند،
برای خانه‌ای که دیگر مرا بی‌تو نمی‌خواهد،
برای کوچه‌ای که دلتنگِ توست،
برای منِ بی‌تاب،
منِ بیقرار‌ِ شب‌گرد،
و برای منِ تنهای جامانده از تو،
کاش خدای تنهایی و عشق کاری کند.
#عادل_رستمکلایی
***
همیشه، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست.
آن‌جا که دیر برسی و ببینی یکی دلش را قبل از تو برده است،...
آرزو می‌کنی کاش هرگز نرسیده بودی.
#عادل_رستمکلایی
***
دلم برایِ سه نقطه‌یِ آخرِ جملاتم میسوزد،
آنها از من هم منتظرترند.
که او می‌آید، امّا...
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
دکتر، میدونی فرق ما با نهنگ‌ها چیه؟
این که اونا با خاطراتشون تو دریا خداحافظی میکنن و بعد میان تو ساحل واسه ضرر ب خودشون،
ولی آدما اول میرن سراغِ جای خالی یک نفر، یک عطر یا یک لحظه تو ساحل و بعد میزنن به دریا واسه مُردن.
شما که همه یِ جوابا رو می دونی!
بگو بدونم کدومشون واقعا غرق میشن؟
میگما؛ نهنگ بودن چه شکلیه؟
میخوام نهنگ بشم، بزرگ، بی‌آزار و مهربون.
میخواما ولی می ترسم اگه نهنگ هم بشم همونی بشم که از تنهایی انگشت نما شده،
و از بی پناهی سوژه یِ تحقیق وآزمایشگاهیِ دانشمندا بشم.
که تو دریا هم ببندمون به قرص.
ولی قول میدم اگه دریامو به من برگردونی یه شب بی سروصدا نهنگ میشم، خودمو غرق میکنم تو پهلوش و راحتت می کنم.
#عادل_رستمکلایی
***
و من عاقبت شبی باران خواهم شد،
میبارم، می‌بارم و م‌ی‌ب‌ارم.
خدا را چه دیدی؟
شاید عاشقم شدی.
#عادل_رستمکلایی
***
نمیتوانم از زمین بلند شوم،
پاهایم دیگر نایِ حمل و همراهیِ جسمِ سنگینم را ندارند،
بال‌هایم تسلیم جاذبه شده‌اند و زمین‌گیرم.
یا خودت از من برو یا خاطراتت را ببر. میخواهم در پهلوی نسیم پرواز کنم،
همچون قاصدکی که رسالتش را تمام کرده باشد.
رها...،
رهایِ رها چون قبل از تو.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
این‌که زمان همه چیز را تغییر می‌دهد را قبول دارم،
مثلِ تغییری که در تو و دوست داشتنت ایجاد کرد.
ولی این جمله که زمان همه چیز را درست می‌کند دروغی مصلحت‌آمیز است.
تو...! هیچ‌گاه و هیچ زمانی برنمی‌گردی.
#عادل_رستمکلایی
***
چه فرقی می‌کند کجایِ دنیا باشم؟
یا که عقربه‌های سمج و بدقواره‌یِ ساعت چه‌وقت را نشان بدهند؟
نه دعاهایِ من تو را از بندِ میله‌های خودکرده‌یِ زندان و دست‌های بی‌رحمِ زندان‌بانت رها می‌کنند،
نه اشک‌های هر شبِ تو آتش جهنم‌ات را خاموش.
#عادل_رستمکلایی
***
لعنت به لحظه‌هایی که برای ثابت کردنِ اینکه هنوز عاشقشی،
باید تماشا کنی و صدا نشی،
بغض بشی و صدا نشی،
اشک بشی و صدا نشی،
لبخند بشی و صدا نشی،
آرزوی خوشبختی کنی،
که بره،
که بمونی،
که بسوزی‌،
که بمیری امّا صدا نشی.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسم را حبس کرده‌ام مباداکه عطرت را،
چشمانم را باز نمی‌کنم مبادا عکست را،
پنبه در گوش‌هایم گذاشته‌ام مبادا صدایت را،
زبان به دندانِ نیش گرفته‌ام که نامت را،
دستانم را بسته‌ام و پاهایم را هم،
و امّا خاطراتت پاک‌نشدنی هستند.
راستی.!!
"تو چرا نمی‌روی زِ خاطرِ من؟ "
#عادل_رستمکلایی
***
میگن میم مثل مادر
ولی مگه میشه با میم دنیارو نوشت؟
مگه میشه با میم اندازه گرفت عشقشو؟
یا با میم شب بیداری هاشو شمرد؟
الف که می بینید یاد آرامش_آغوشش نمی‌افتید؟
بِ که مینویسید بزرگی_قلبش
نمیاد جلویِ چشمتون؟
پِ پاهای_خستش
ت ترانه_خوندناش_برامون
ثِ ثواب_دعاهاش
ج جادوی_عطرش
چ چشمای_مهربونش، که من فدای چشمایِ مهربونش.
برای مثال زدنش فقط میم کافی نیست
اصلا همه‌یِ الفبا هم کمه.
عشق مثلِ مادر.
نفس مثل مادر
#عادل_رستمکلایی
***
دست‌هایِ لرزان، چشم‌هایِ به‌راه مانده،
اتاقِ تاریک، پنجره‌هایِ پرده پوش، چایِ از دهان افتاده و مردی با موهایِ سپید که جمعه‌ها دلش مرگ می‌خواهد فقط.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
من آخرین حرکت از آخرین پلک‌ِ چشمان منتظرِ پیرمردی در حال مرگم.
من تاولِ پاهایِ کوه‌نوردِ به‌ناچار از نیمه‌‌‌ی راه برگشته‌ام، همان‌قدر دردناک امّا بیهوده.
من سیاهی دلِ مامور ایستگاه قطارم از بس که اشک‌هایِ جا‌مانده‌‌هایِ یک‌عمر منتظر را دیده‌.
من سِرشدگیِ دست‌هایِ آخرین خداحافظی‌ام که هر چه در هوا تقلّا کرد نتوانست پناهش را از رفتن منصرف کند.
#عادل_رستمکلایی
***
فکر کنم این نوشته‌ها،
غمِ صدا و گونه‌هایِ از اشک سوخته‌‌‌ی او،
یا دستانِ چشم انتظار وچشم‌هایِ مانده به راهش،
همه و همه تو را می‌خواهند.
برگرد و با تکانی از کابوسِ رفتن‌ات بیدارش کن.
او را بخوان، لمس کن و شفایش بده.
که به نگاهِ نگران‌اش لبخند را باز گردان.
#عادل_رستمکلایی
***
از من گریزانی مثل روز از شب.
نمی‌خواهی‌ام، مثل برف که آفتاب را.
سال‌ها بودنم را تحمل کرده‌ای،
مثل زمین که گیاهی بد*کاره را.
ماندنی نیستی، مثل آفتابِ زمستان.
از پهلویم خواهی رفت،
مثل قاصدکی رسالت به انجام رسانده از پهلوی نسیم‌.
و منِ بی‌دست‌و‌پایِ تسلیم،
عاشقت می‌مانم تا جان در بدن دارم.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایا من تسلیمم و سپاسگزار.
مثل چکمه‌ای که می‌داند رسالتش جان‌کندن در گِل‌های شالیزارِ پیرمردی روستایی‌ست، تقدیرم را پذیرفته‌ام.
خدا حافظ روز‌هایِ بیهوده از دست رفته‌یِ جوانی،
خداحافظ کوچه‌هایِ نم‌گرفته‌ی این شهرِ لعنتی،
خداحافظ آرامشِ کشنده‌یِ دست‌های عشق.
خداحافظ کوتاه‌ترین بهشت و جهنّمِ ماندگارِ دلم.
خداحافظ عاشق ندیده‌هایِ دوست داشتنی.
امضا: روشن‌دلی که دست‌هایش چشمانِ منتظرش بودند.
#عادل_رستمکلایی
***
دیگر دوستت ندارم.
خیلی سخت ولی بالاخره توانستم فراموشت کنم.
نبردِ منطق و احساس در من به پایان رسید،
من و خانه پذیرفته‌ایم که رفته‌ای،
و همه چیز خوبِ خوب است.
هم خدا راضی‌ست و هم بنده‌گانِ خدایِ این شهرِ عاشق‌کُشِ لعنتی.
امّا هنوز سرِقولم هستم‌، روزها زنده می‌مانم به انتظارت و هر شب می‌میرم با نبودنت.
که قول داده بودم برای تو بمیرم و زنده شوم.
#عادل_رستمکلایی
***
ترساندن من از مرگ مثل این است که، خبرِ خشک شدنِ رودخانه را به ماهیِ مرده‌ای بدهید.
من سال‌ها پیش در همین چند متریِ خالی از او،
که هنوز پر است از حضورِ او،
تنها و بدونِ او مرده‌ام.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح‌ها با ابروهایی بالا انداخته باد به غَبغَب می‌اندازم و به تمامِ پرنده‌ها با طعنه می‌گویم که من زیباترین مرغِ عشقِ دنیا را دارم.
تصویرِ چشم‌هایت را به آفتاب نشان می‌دهم تا معنایِ روشنایی و نور را درک کند،
و خاطراتِ دست‌هایت را برایش تعریف می‌کنم تا گرما را بفهمد.
با هر طلوع به گُلهایِ باغچه می‌گویم که شما زیبایید امّا گُلِ من زیباترین است.
کاش بودی تا گلاویز شدنم را با تمامِ زیبایی‌هایِ توخالیِ زمین ببینی‌،
که بفهمی نبودنت حتّی لحظه‌ای نتوانسته تکلیفِ هر روزه‌یِ از تو گفتن،
و آرزویِ برایِ تو مردن را از من‌ بگیرد
#عادل_رستمکلایی
***
رفتی و رسالتم نیمه‌تمام پایان یافت.
من به دنیا آمده بودم که برای تو بمیرم،
نه برای خاطراتت...،
که نه از دوریِ تو.
#عادل_رستمکلایی
***
بگذارید بیهوده باشد انتظارتان،
اصلاً حماقتِ محض باشد نگاهِ مانده به‌راهتان،
خلاص کنید خودتان را از قیدوبندِ حرف‌هایِ این خلقِ عاشق ندیده،
من، شما و همه‌یِ جامانده‌های دیگرِ دنیا، می‌دانیم که بالاخره سفر رفته‌‌هامان به خانه،
یا به خوابمان باز خواهند گشت.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
برای تمام لحظاتی ک به او فکر می‌کردی،
و منِ عاشقِ خوش‌بینِ ساده‌دل،
فقط خودم را در چشمانت می‌دیدم،
من را ببخش
#عادل_رستمکلایی
***
خودم خوبم فقط هوا خیلی سرده،
میشه گرمایِ تنت رو بهم برگردونی؟
خوبم، فقط شبا اینجا خیلی شبه،
اگه خواهش کنم که اجازه بدی به عشقِ قرارِ فردا چشمام رو ببندم، چی میگی؟
اینجا همه چی ردیفه، فقط بعضی وقتا دلم مرگ می‌خواد.
خوبما، فقط یادم رفته همیشه بهت می گفتم؛ شب از جایی شروع میشه که تو چشمات رو میبندی.
دنیایِ بدون تو خیلی خیلی خوبه،
فقط دستام از استرس خیسن همیشه.
رفتنت چیزی رو عوض نکرده،
ولی اینجا فقط برفه، بویِ زمستون گرفته همه جارو و رفتنی هم نیست.
حالِ همه یِ شهر مثلِ من خوبه،
فقط درختا سیگاری شدن، گنجیشکا قار قار میکنن،
میگما؛ خوبه که سنگایِ خیابون عاشق شدن و قول دادن که دیگه بالِ هیچ کبوتری رو زخمی نکنن.
آرامش تو خونمون موج میزنه، فقط هر شب که می‌گذره یه تیکّه از تنم کم میشه و همه می‌گن درودیوارِ کلبه مونِ که داره می‌خوره منو.
اینجا بدونِ تو هر لحظه مثل اون آهنگه، که همیشه تو ماشین با صدایِ بلند باهاش می‌خوندی و پای میکوبیدی "همه چی آرومه و منم که خوشبخت ترینم" فقط تو پیشم نیستی، دلتنگم و دارم یخ میزنم.
#عادل_رستمکلایی
***
من همان کودکِ معصوم و بازیگوشی هستم که چشمانش را بست و با اعتماد به دستانِ مهربانِ مادرش عرض خیابانی شلوغ را لِی‌لِی کنان در حالِ طی کردن بود، که ناگهان دست‌هایش را خالی و مادرش را غرقِ در خون دید و هرلحظه در انتظار معجزه‌ای برای نجاتش یا برخوردی که او را هم پهلوی مادرش پخش زمین کند، رویِ خطِ سفید خیابان ایستاده‌ام و از ترس به خود می‌لرزم.
یا دستانت را برسان و یا دعا کن که راننده‌ای سرخوش من را با علامت‌هایِ وسطِ جاده اشتباه بگیرد و تمام کند تشویش و ترس و تنهایی‌ام را.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
من با جنبش انگشت‌های باریکت لایِ موهایم به پرواز در آمده‌ام،
دستانت را از من نگیر تا سقوط را تجربه نکنم.
#عادل_رستمکلایی
***
خدایا چه کنیم؟ کجا رَویم؟ به که پناه ببریم؟ به چه زبانی صدایت کنیم؟ رو به کدام سمت و چه قبله‌ای دعایت کنیم؟
اگر التماس چاره‌ساز است، التماست می‌کنیم....
پروردگارا، آسمانت پسِ‌مان می‌زند و زمینت دارد می‌بلعد ما را‌.
شک به بودن خویش و بودنت دارد بر ایمانمان غلبه می‌کند.
مانند اسبی پاشکسته و به درد نخور که صاحبش رهایش کرده تا بمیرد، خیلی وقت است که در ناکجاترین ناکجای دنیا رهایمان کرده‌ای. درست است بندگان خوبی نبوده‌ایم برایت، که به جای شکرگذاری و دعا کردن نعره کشیدیم و با مشت هایِ گره کرده برای دیگران آرزوی مرگ‌ کردیم،
ولی تو را به تمام کهکشان‌هایت،
تو را به چشمان ناامید و منتظر پر از اشک کودکان،
تو را به تمامِ فرشتگانت،
تو را قسم به عشق که ذات توست،
تو را قسم به آفتاب، تو را قسم به صداقت آب و معصومیت برگ،
تو را به ناله‌های مادران جدا شده از جگرگوشه‌هاشان،
تو را به پینه‌هایِ همیشگیِ دستان پدرانِ خسته‌یِ سرزمینم،
تو را قسم به شب و روزت،
تو را به بزرگیِ بی‌مثالت قسم می‌دهیم که نگاه پر مهرت را از ما نگیر و لبخند را به چهره‌های چروکیده و بهت زده‌ی ما برگردان.
دادارِ مهربان،..
ما بندگانِ خطاکارت را از زمین پُر خون و سرد بلند کن.
#عادل_رستمکلایی
***
که هنوز هم هر شب کنار من می‌خوابی.
تو... هرصبح بامن بیدار و در من تکرار می‌شوی
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
‍ خواستم از جنگل بنویسم ..‌.
هجوم یادِ جنگل گیسوانت امانم را برید...
نوشتم جاده و تصویر جاده‌ی بی‌انتهای چشمانت قلمم را کشت...
نعره زدم که: از من برووو...
و کوه هزاران بار جواب داد از من برو، از من برو...
نمی‌دانم تو رفته‌ای و چرا من خودم را گم کرده‌ام؟
چرا هنوز هم چیزی غیر از تو نیست؟
مانده‌ترین رفته‌ای و من رفته‌ترین مانده.
#عادل_رستمکلایی
***
زمستان را دوست دارم،
که اگر نبود گرمایِ دستانت را کشف نمی‌کردم.
#عادل_رستمکلایی
***
که عشقِ تو لاعلاج‌ترین بیماری‌ست،
و من، تا استخوان به آن مبتلا.
مرا حتّی لحظه‌ای آرزوی شفا یافتن از تو نیست.
#عادل_رستمکلایی


دلنوشته‌های عادل رستمکلایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا