خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان چیه؟

  • عالیه!

  • خوبه جای بهتر شدن داره!

  • بد نیست!

  • افتضاحه!


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: سکوت قلب
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نام نویسنده: *ELNAZ* کاربر انجمن رمان 98
ناظر: دونه انار
ویراستاران: Saghár✿ ، عسل شمس و Sh@bnam
خلاصه: در تب و تاب سیاهی مشکلات، عشقی رنگین‌ کمانی رقم می‌خورد و دست‌خوش تغییراتی هفت رنگ در قرع مشکلات می‌شود؛ ولی چه کسی می‌داند که این عشق خود سیاه چاله‌ای از مشکلات است!
حال زندگی عشاق دست‌خوش چه تغییراتی می‌شود؟
چه کسی می‌داند آخر داستان این عشق ناب چه می‌شود؟

عشقی که در بین سیاهی‌ست، سیاهی‌ای بیش باقی نمی‌گذارد!


رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، parädox و 45 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
کُرد بود؛ از آن اصیل‌هایش!
وقت‌هایی که می‌خواست بگوید فلانی خیلی آدم خوبی‌ست، دوست داشتنی‌ست، حسابی به دل می‌نشیند؛ تو بگو عشق اصلاً. می‌گفت «چَنی عزیزه!»
این «خیلی عزیزه!» گفتن‌هایش برای خودش کلی معنا داشت. می‌گفت «وقتی یکی عزیز است و عزت دارد، جایش همیشه سرِ چشم آدم است؛ مثل عشق، مثل دوست داشتن، مثل قرآنی که جایش سرِ طاقچه است. آدمی که عزیز است، حرفش خریدار دارد؛ نازش خریدار دارد؛ حرمت و احترام دارد. وجودش برای همه اگر باشد، محبتش در دل‌ها است؛ نباشد، دلتنگی‌اش! خودِ خدا هم هوایش را دارد!»
می‌گفت «اصلاً ولش کن این حرف‌ها را. تا حالا بهت گفتم
چَنی عزیزی برام؟»
***


رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، فاطمه مقاره، parädox و 47 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاهایم دیگر توانی برای ایستادن ندارد، چشم‌هایم دیگر تاب اشک‌هایم را نمی‌آورد؛ اما قلبم... امان از قلبم که هنوز می‌تپد! با که لجبازی دارد؟ نمی‌بیند که دختر سرزنده قبل نابود شده است و خودش را در همان گورستان جا گذاشته است؟ کنار همان خاک‌های سرد؛ آن‌ خاک‌های مزاحم. منتظر چیست؟ برای چه هنوز دست از تپیدن برنداشته است، هنگامی که من در همان خانه‌ای که لحظه به لحظه شاهد شادی‌ام بوده، آرزوی مرگ می‌کنم؟ آرزوی برگشتن به گذشته، به گرفتن تصمیماتی که حال باعث نابودی همه شده است.
با بسته شدن چشمانم، اشک‌هایم جاری می‌شود. بارها و بارها تصویر آخرین دیدارمان مانند یک فیلم از جلوی چشمانم می‌گذرد.
«من رو ببخش عزیزم! من فقط و فقط خوشبختی تو رو می‌خواستم. ببخشم!»
صدای ضجه‌هایم کل خانه را گرفته است. همه این‌ها تقصیر من است. کاش هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد! کاش به گذشته برمی‌گشتیم! کاش!
واقعاً چه شد؟ از کی شروع شد این جنجال‌ها؟ خاطرات مدام برایم تداعی می‌شود.
***
هاکان
- پیمان می‌شه لطفاً بیخیال بشی؟
خونسرد جرعه‌ای از قهوه‌ا‌ش را می‌نوشد.
- خودت که بهتر می‌دونی، تا نگی میام ولت نمی‌کنم.
روپوش سفیدم را در می‌آورم و آویزان می‌کنم.
- تو برای خودت بشین همین جا؛ می‌گم منشی هم در رو قفل کنه که کسی مزاحمت نشه. من الان کلی کار دارم می‌خوام برم.
اخم روی پیشانی‌اش یعنی اوضاع اصلاً به نفع من نیست!
- چرا انقدر خودت رو می‌گیری؟ یه هفته‌ست؛ می‌ریم میایم، بعد به کارات برس. بعد هم نیای هیوا ناراحت می‌شه.
دلم می‌خواهد بگویم هیوا ناراحت می‌شود یا خودت؟ اما من قصد ناراحت کردنش را ندارم، حداقل الان.
- خودم زنگ می‌زنم ازش عذرخواهی می‌کنم. نه حالش رو دارم، نه وقتش. ببینم مگه تو گالری کار نداری؟ نمایشگاه اول ماه دیگه‌ست؛ اون همه کار باید تحویل بدی تا سه هفته دیگه، بعد به‌جای انجام دادنشون قرار سفر می‌ذاری؛ تازه من رو هم داری از راه به در می‌کنی!
چشمانش که گشاد می‌شود، سوئیچ و موبایلم را از روی میز برمی‌دارم تا آماده فرار شوم.


رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 42 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
- هاکان داری می‌ری روی اعصابم! من اونا رو درست می‌کنم، تو کارت نباشه. چهارشنبه یا مثل آدم جمع می‌کنی میای یا مجبور به ضرب و شتمم می‌کنی! نفس بیچاره از دست تو چی می‌کشه!
با شنیدن اسمش کلافه دستی به صورتم می‌کشم.
- یا خدا! امشب قرار بود با نفس شام بریم بیرون؛ پاک یادم رفته بود.
با تأسف می‌خندد و همان‌طور که ساعتش را نگاه می‌کند، می‌گوید:
- آخه آدم قرار با نامزدش رو فراموش می‌کنه؟ الان هم عیب نداره، برو خدا رو شکر کن که من اومدم! الان حرکت کنی می‌تونی به موقع برسی. اگه دیر هم رسیدی دلیل همیشگی رو بیار؛ ترافیک!
- می‌تونم بگم بهترین حرفی بود که امروز ازت شنیدم. اون‌جوری هم نگاهم نکن؛ نذار بگم شکل چی می‌گیری!
به‌سمتم خیز برمی‌دارد که سریع می‌گویم:
- شوخی کردم بابا. اون سفر اجباری هم میام؛ ولی فقط یه هفته. بیشتر از اون نمی‌تونم.
لبخندی از سر رضایت می‌زند.
- تو که آخرش مجبوری به حرف من گوش کنی، مریضی این‌قدر اذیت می‌کنی؟ راستی به نفس هم بگو بیاد؛ اون هم یه بادی به کله‌ش بخوره.
کتم را برمی‌دارم.
- نمی‌شه، کلی کار داره. اگه اشتباه نکنم پنجشنبه صبح دادگاه داره.
پوفی می‌کشد.
- شما دوتا هم که کلاً معنی زندگی رو فراموش کردید. دوتا ربات افتادن با هم، نه تفریحی نه سرگرمی‌ای. شرط می‌بندم قرار امشب هم خاله‌ت یا مامانت ترتیب داده؛ نه؟
خسته دستی به گردنم می‌کشم.
- تو نگران چی هستی؟ نفس خودش شرایط من رو می‌دونه و باهاش هم کنار اومده.
- نگران حس نداشته‌ت! نگران اینکه نکنه اون دل سگ مصبت باهاش نباشه. اون هم خسته شده از این وضعیت، مطمئن باش. اگه چیزی هم نمی‌گه واسه اینه که دوستت داره! ولی تو چی؟ هنوز از حست مطمئن نیستی یا بهتره بگم کلاً حسی نداری. من نگران زندگی جفتتونم. زندگی بدون علاقه که نمی‌شه. چند وقت دیگه می‌خواید عقد کنید. اگه واقعا همین‌جوری می‌خواید پیش برید، به نظرم جدا بشید؛ چون بعداً جداییتون نه تنها واسه خودتون سخت‌تره، بلکه باعث اذیت شدن اطرافیانتون هم می‌شه.
جوابی نمی‌دهم، چیزی ندارم بگویم؛ چون می‌دانم حق با اوست؛ اما کلافگی‌ام را در این باره بیشتر از هر کسی است. من هم نگرانم؛ نگران زندگی خودم نه، نگران زندگی نفس. سکوتم را که می‌بیند، بلند می‌شود و به‌سمت در می‌رود.
- خوب بهش فکر کن هاکان. یه تصمیم اشتباه باعث خراب شدن بقیه تصمیماتت هم می‌شه.
می‌رود و من می‌مانم و سردرگمی. روشن شدن تکلیف زندگیمان فقط یکی از هزاران مشغله‌ایست که باید سر و سامانشان دهم.
منشی با دیدنم بلند می‌شود.
- آقای دکتر دارید می‌رید؟
- بله، یه کاری برام پیش اومده. به کسی که وقت نداده بودید؟
«نه»ای که می‌گوید کمی خیالم را راحت می‌کند. گمان می‌کردم حداقل چند نفری باقی مانده باشند.
- شما هم می‌تونید برید؛ فقط حواستون به قفل کردن درا باشه.
لبخندی می‌زند.
- چشم، شبتون به‌خیر!


رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 40 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
دکمه‌های بالایی پیراهنم را باز می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم. دلیلش گرما نیست؛ خفگی از این همه تنگنا، از این همه کلافگی مطلق.
از پارکینگ خارج می‌شوم و سمت رستوران حرکت می‌کنم. بی‌خوابی‌های این روزهایم، سردردهایم را بدتر کرده است. وقتی برای استراحت ندارم؛ این روزها علاوه‌بر مشکلات خودم، مشکلات ترانه‌ هم اضافه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 38 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمانش را روی هم فشار داد.
- هاکان می‌دونی که چقدر دوستت دارم. هر کی دیگه بود حاضر نمی‌شد با شرایط تو کنار بیاد؛ اما من دو ساله پات وایسادم. با بابات حرف بزن. چون مامانت بابات رو ول کرده رفته اون ور دنیا دنبال آرزوهاش، دلیل نمی‌شه من هم مثل خاله‌م باشم!
چشمانش را باز کرد و به آن دو تیله آبی‌رنگ خیره شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 36 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
- هاکان یه‌کم کمک کنی ازت کم نمی‌شه‌ها.
عینکم را می‌زنم و خونسرد تکیه می‌زنم به ماشین.
- همین که دارم میام باید کلاهت رو بندازی هوا.
بیتا ابرویی بالا انداخت.
- یه جوری می‌گه انگار به زور داریم می‌بریمش. کی گفته بیای؟
نیشخندی می‌زنم.
- هر کی ندونه تو که بهتر می‌دونی هدف اصلی پیمان چی بوده!
پیمان چپ‌چپ نگاهی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 37 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواهرک پیچاره من! سنی ندارد برای تحمل این همه درد. دیشب وقتی تن لرزانش را در آ*غو*شم انداخت، از همه جهان متنفر شدم. خواهر بیست ساله‌ام حسرت یک روز راحت را دارد. هنوز گریه‌هایش جلوی چشمم است. کشیده‌ای که ناحق خورده‌ام، می‌ارزد به دفاع از خواهرم. من پسر آن زن نیستم؛ ترانه که هست، هامون که هست. با من بد است،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 36 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
- هاکان بیا پایین دیگه چیکار می‌کنی؟
کلافه دستی داخل موهایم می‌کشم.
- یه زنگ بزنم نفس، بعد میام.
باشه‌ای می‌گوید و به‌سمت رستوران می‌رود.
بوق‌های پشت‌سرهم کلافه‌ام می‌کند. آن پیامک یک خطی نگرانم کرده است و الان...
- الو؟
نفس‌هایش که به گوشم می‌خورد، نگرانی‌ام را دو برابر می‌کند.
- نفس خوبی؟
انگار دور و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 37 نفر دیگر

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با اخمی که می‌کنم شرمنده سرش را پایین می‌اندازد.
- می‌دونی چقدر بدم میاد این‌جوری حرف می‌زنی، نه؟ خودت خوب می‌دونی هيچ‌وقت به این چیزا فکر نکردم؛ همیشه خواهرم بودی و هستی، همین! کارای من و مامانت هم ربطی به تو نداره.
- ببخشید، منظوری نداشتم! بریم پیش بچه‌ها؟
سری تکان می‌دهم و داخل می‌شویم. مثل همیشه صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سکوت قلب | *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: masera، فاطمه مقاره، زهرا.م و 36 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا