خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,409
امتیاز
323
سن
21
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم پایین کرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یک جفت کفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز که وسط صف نشسته‌ی نماز جماعت ایستاده باشد. یک بوی مخصوصی توی اطاق بود که اول نفهمیدم. اما یک مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لـ*ـب‌هایش قرمز بود وکنار کرسی نشسته بود و لبه‌ی لحاف را روی پاهایش کشیده بود. من که از در وارد شدم داشت می‌گفت:
- خانوم امروز مزاجش کار کرده؟
و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟
زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.
- جه درسی؟
- درس قابلگی.
سرش را تکان داد و خندید. مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چایی بیارم.
و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش می‌زدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد و زنیکه دو سه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا می‌کرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:
- شما که اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!
- غلط زیادی نکن،‌ ذلیل شده!


جشن فرخنده | جلال آل احمد

 

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,409
امتیاز
323
سن
21
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق کنم. تا استکان‌ها را جمع کنم و قلیان را ببرم شنیدم که داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشکر روم می‌گفت. می‌دانستم. اگر یک اداری پهلویش بود قصه‌ی سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای کربلا ومکه‌اش را. و حالا دو تا نشون به کول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم که مادرم چاق کرده بود، بردم.
بابام به آنجا رسیده بود که عمروعاص تک و تنها اسیر رومی‌‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌کرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ی این را هم نداشتم که برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ی شاشی بچه خواهرم را تماشا کنم. از بوی آن زنکه هم بدم آمده بود که عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود که آمدم سر کوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر کوچه جمع می‌شدیم و یک کاری می‌کردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به تقلید آجان‌ها کلاه نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌کردیم. یا توی کوچه بـ*ـغل خانه‌ی خودمان جفتک چارکش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم رد و بدل می‌کردیم. یا یک کار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را که همان روز عصر توی مدرسه با یک قلم نیی خوش تراش عوض کرده بودم نشانشان بدهم.
با خنجر کمرش و طنابی که بـ*ـغل دستش آویزان بود و یک دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر در‌می‌آورد. اما هیچ‌کدامشان نبودند. چه کنم چه نکنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنی‌ترین چیزها بود. صدای «خودخدا» از ته کوچه می‌آمد که لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمی‌داشت و عصایش روی زمین می‌سرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه‌ی دیگری مرتب می‌گفت «یا خود خدا» و همین جور پشت سر هم. و کشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوکش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را می‌زد. یک زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی کوچه انداخت و خوب که هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد که برود تو اما در بسته بود. همین جور که تند تند در می‌زد سرش را این‌ور آن‌ور می‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت می‌تپید تو که یک مرتبه شنیدم:
- هوپ! گرفتمش.


جشن فرخنده | جلال آل احمد

 

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,409
امتیاز
323
سن
21
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت:
- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.
هوا تاریک تاریک بود و نور چراغ کوچه رمقی نداشت و من نمی‌دانم در آن تاریکی چطور چشمش مگس‌ها را می‌دید. و‌‌ آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را می‌کرد؟ همسایه‌ی دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش کم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان می‌نشست و مگس می‌گرفت و می‌گفتند می‌خورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را در‌می‌آورد و حرفش را می‌زد که «باهات یک فسنجون حسابی درست می‌کنم.» یا «دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشک.» یا «نمیدونی رونش چه خوشمزه‌اس.» اوایل امر وسیله‌ی خوبی بود برای خنده و یکی از بازی‌های عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.
اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه‌ی ما رختشویی می‌کرد. ده روزی یک بار. و می‌گفت مرتب کتکش می‌زند و بیرونش می‌کند. اما می‌بیند خدا را خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌کند. گفتم بروم دو کلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:
- ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟
گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشک بود.
گفتم: - نکنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس کجا پیدا میشه؛
گفت:- به! تو کجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبرکن.


جشن فرخنده | جلال آل احمد

 

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,409
امتیاز
323
سن
21
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
و دست کرد توی جیب کت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی کبریتی می‌گشت که مگس‌هایش را توی آن قایم می‌کرد که دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم که برگردم خانه. که در خانه‌مان صدا کرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش که داشتند در‌می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم که به فکرم رسید «چرا همچی کردی؟ اونا ابوالفضل رو کجا می‌شناسن؟» اما دیگر دیر شده بود و اگر در‌می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:
- آخه عقد یعنی چه آقاجون؟
و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر که باهاش بری مهمونی...
آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!
ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره عقد‌ی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.
نگاهی به قوطی کبریت انداختم که خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.
در باز بود و در تاریکی دالان شنیدم که عمو، می‌گفت:
- عجب! خیلی‌یه‌ها! عجب! دختر نایب سرهنگ...

صدای پای من حرفش را برید. نزدیک که شدم رئیس کمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان کردم و یکراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلکید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را کندم و تپیدم زیر کرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فکر ابوالفضل بودم و قوطی کبریت خالی‌اش و کشفی که کرده بودم که شنیدم عمو گفت:
- آهای جاری. بلا از بـ*ـغل گوشت گذشت‌ها! نزدیک بود سر پیری هو سرت بیاریم.
عمو مادرم را جاری صدا می‌کرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم که گفت:
- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوک کفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.



جشن فرخنده | جلال آل احمد

 

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,409
امتیاز
323
سن
21
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
عمو گفت:
- جاری تخته‌های رو حوضی را نمی‌ذارین؟ سردشده‌ها!
فردا صبح که رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولک‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تک و توک. یک جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم که لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل می‌کرد. و هر شب که خانه نبود گربه‌‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:
- حاجی آقا کجا رفته؟
- نمیدونم ننه کله سحر رفت! عموت می‌گفت می‌خواد بره قم.
و چایی که می‌خوردیم برای هر دو ما گفت که دیشب کفترهای اصغرآقا را کروپی دزد برده. که ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا که بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود که نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می‌آمد. لانه‌ها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمی‌شد و فضله‌ی کفترها گله بگله سفیدی می‌زد.
«پایان»

منبع: سایت سیمرغ


جشن فرخنده | جلال آل احمد

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا