- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,025
- امتیاز واکنش
- 17,409
- امتیاز
- 323
- سن
- 21
- محل سکونت
- زیر گنبد کبود
- زمان حضور
- 92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم پایین کرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یک جفت کفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز که وسط صف نشستهی نماز جماعت ایستاده باشد. یک بوی مخصوصی توی اطاق بود که اول نفهمیدم. اما یک مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود که معلم ورزشمان میداد. به خصوص اول صبحها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لـ*ـبهایش قرمز بود وکنار کرسی نشسته بود و لبهی لحاف را روی پاهایش کشیده بود. من که از در وارد شدم داشت میگفت:
- خانوم امروز مزاجش کار کرده؟
و خواهرم گفت: - نه خانومجون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟
زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.
- جه درسی؟
- درس قابلگی.
سرش را تکان داد و خندید. مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چایی بیارم.
و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش میزدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد و زنیکه دو سه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهیهای بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا میکرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمیگشت. گفتم:
- شما که اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!
- غلط زیادی نکن، ذلیل شده!
- خانوم امروز مزاجش کار کرده؟
و خواهرم گفت: - نه خانومجون. همینه که دلش درد میکنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه کنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟
زنیکه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.
- جه درسی؟
- درس قابلگی.
سرش را تکان داد و خندید. مادرم رو کرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهکترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چایی بیارم.
و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور که بیخودی ورقش میزدم مواظب بودم که خواهرم قنداق بچه را روی کرسی باز کرد و زنیکه دو سه جای شکم بچه را دست مالید که مثل شکم ماهیهای بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود که فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا میکرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمیگشت. گفتم:
- شما که اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!
- غلط زیادی نکن، ذلیل شده!
جشن فرخنده | جلال آل احمد
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com