خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست بیست و نهم
سرم رو از رو شکمش بلند کردم و به صورت ورم کردش نگاهی کردم و با خنده گفتم:
-این بچه‌ی توام یه چیزیش هستا! من هی نازشو می‌کشم اون هیچ عکس العملی نشون نمی‌ده
مانلی موهای لـ*ـختش رو که روی شونه‌هاش ریخته بود پشت گوشش داد و دست به کمر گفت:
-نکنه از بچه‌ی پنج ماهه انتظار داری برات سخنرانی کنه؟
حرفش رو بی جواب گذاشتم. سرم رو رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، دونه انار و 6 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سیوم
از آینه‎‌ی دستشویی نگاهی به خودم انداختم و کمی موهای بهم ریختم رو سر و سامون دادم. موهام هرچند کوتاه بود و تا سر شونم بیشتر نبود اما با کش محکم بالای سرم بستم. انقدر محکم که پوست پیشونیم کمی کشیده شد! همیشه همینطور بودم. نمی‌تونستم شل بودن کش رو تحمل کنم. ضربه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای مانلی اومد
-دختره...زودباش سفره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، دونه انار و 5 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سی و یکم
چشم‌هاش رو درشت کرد و نالید:
-خانم چرا اذیت می‌کنین. اگه قرار باشه هر روز، هر روز بیاین دم در که نمی‌شه. ما که نمی‌تونیم غریبه راه بدیم.
چشم‌هام رو بستم و بینیم رو پر از هوای زمستونی کردم. کمی به اعصابم مسلط شدم اما کلمه ی غریبه اصلا به مزاجم خوش نیومد.
-به آقات بگو بی‌آد
-ایشون الان تو این شهر اصلا نیستن.
همیشه نفس عمیق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سی و دوم
پا روی پا انداختم و لبخند زدم.
-خوب رها خانوم، اولا خوش اومدی. دوما کی اومدی؟
خندیدم و مثل خودش گفتم:
-خوب شیوا خانوم. اولا مرسی. دوما، دیروز
ابروهاش رو بالا داد. کمی تو جاش جا به جا شد و با تعجب گفت:
-پس دیشب کجا خوابیدی؟
و بعد با ترس ادامه داد:
-نکنه تو پارک؟
نگرانم شده بود؟ چه خوب! بلند خندیدم. نه به خاطر لحن با نمکش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سی و سوم
کمی از آب میوه‌ خوردم و خیره شدم به چشم‌هاش که گفت:
-رها جان...واقعیتش..
صدای گریه‌ای که از اتاق می‌اومد باعث شد حرفش رو ادامه نده. گوش‌هام رو تیز کردم و دستی پشت لـ*ـبم کشیدم و رو به شیوا گفتم:
-این صدای بچه نبود؟
با لبخندی از جاش بلند شد و الان می‌امی گفت. به سمت اتاق رفت و من رو تنها گذاشت با افکارم. می‌خواستم ببینم تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: bitter sea، ozan♪، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

maryamiii

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/1/21
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
824
امتیاز
153
محل سکونت
تهران
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پست سی و چهارم
با نفس عمیقی به سمت مبلی رفتم و خودم رو روش پرت کردم. اما به سرعت مثل برق گرفته ها نشستم. تازه یک چیز مهم رو به یاد آوردم...بابا.
به مانلی نگاه کردم.
-بابام کجاست؟
فقط نگاهم کرد. انگار نمیتونست چیزی بگه، یا نه، انگار نمی‌خواست چیزی بگه. سرش رو انداخت پایین. داشتم نگران میشدم. چشمم به دهنش بود که شاید یک کلمه از دهنش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مثل قصه‌ها | maryamiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، The unborn، bitter sea و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا