خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درمورد رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 21 95.5%
  • خوب

    رای: 1 4.5%
  • بدک نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: زندگی بی‌انقضا
نام نویسنده: مریم رضایی نسب کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Narín✿
ژانر: ترسناک
خلاصه: نادان و بی اعتقادند؛ آنها گمان از وجود ماورا دارند. دست‌هایشان خونین است‌! شیر خام خورده‌اند؛ ولی وقتی آزارشان که شروع شد، پشیمانی فایده‌ای ندارد!
فکر می‌کنند این زندگی انقضا دارد و باکارهایشان پایان به زندگی آن داده‌اند؛ اما افسوس که زندگی او بی انقضاست!


در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 41 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوهی سایه افکنده بر دشت زندگی من!
سیاه و ترسناک
این است زندگی من..
شهری مرگ زده
در ان شنا می‌کند خون
هوایی مسموم
که هر نفسش
گوشه ای از تنهایی است.


در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 41 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
ان شب تمام خیابان‌های شهر خلوت بود فقط صدای هوهوی باد و برگ‌هایی که بخاطر باد در اسمان می‌رقصیدند می‌امد.
ماشین از شهر خارج شد در تاریکی شب فقط دو چراغ مانند دو چشم نمایان بود. پارمیس به روی صندلی در کنار امیتیس نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.
برعکس امیتیس و سحر، پارمیس دختری ساکت و ریزه میزه بود.
سحر با ته خنده ای خطاب به پارمیس گفت:
- توی این تاریکی چیزی هم می‌بینی که این‌طور خیره شدی؟
پارمیش هم بدون اینکه چشم‌هایش را از شیشه بگیرد گفت:
-فضاش رو دوست دارم!
با اینکه دیگر چشم‌هایش یاری‌اش نمی‌کردند؛ اما هنوز دوست داشت بیدار باشد و این لحظات را در خاطراتش ثبت کند!
بعد از گذشت ده دقیقه دیگه نمی‌توانست بیدار بماند، به همین خاطر سرش را به شیشه تکیه داد و به خواب فرو رفت.
امیتیس و سحر انقدر سر‌گرم صحبت کردم با همدیگر شده بودند که برای لحظه ای حواس امیتیس از رانندگی پرت شد ماشین بخاطر خیسی جاده روی زمین کشیده شدو صدای وحشتناکی داد.
پارمیس با رعب و وحشت از خواب پرید و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
امیتیس که هنوز در شک این اتفاق بود با لحن ارومی گفت:
- فکر کنم چاله بود، ندیدمش!
سحر که از ان موقع سکوت کرده بود با گفتن کلمه ای توجه پارمیس و امیتیس را جلب کرد :
- بریم پایین!
پارمیس و امیتیس با هم گفتند:
- چی؟
این‌دفعه سحر به هر دوی ان‌ها خیره شد و گفت:
شاید بهتر با‌شه بجای اینکه اینجا بشینیم و قصه بافی کنیم، بریم پایین و ببینیم چه اتفاقی افتاده!
پارمیس هم سری به نشانه موافقت تکان دادو هر سه ان‌ها همزمان از ماشین بیرون امدند.
بعد از گذشت چندین دقیقه چاله ای که یافت نکردند هیچ با گرگی که بی‌جان روی زمین افتاده بود روبه رو شدند!
پارمیس با نگاهی که خشم درونش نمایان بود گفت:
- تو گفتی چاله رو ندیدی؛ اما در حقیقت با یک حیوون بی‌چاره تصادف کردی، حرفی برای گفتن داری؟
امیتیس بعد از گوش دادن به حرف‌های پارمیس با لکنت گفت:
- جاده تاریک بود، این گرگ رو ندیدم؛ اما به نظر تو این هم درست بود که این وقت شب از شهر خارج بشیم؟


در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 41 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
پارمیس و سحر هر دو می‌دانستند این مورد حق با امیتیس است؛ اما هنوز هم قانع کننده نبود!
پارمیس با نگرانی به گرگ نگاهی انداخت و بدون اینکه چشم از او بردارد گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
امیتیس به فکر فرو رفته بود، به این فکر می‌کرد که چگونه گرگ را ندیده، با اینکه رنگ پوست و موی گرگ به رنگ دندان‌های انسان سفید بود؛ اما این با شنیدن صدای پارمیس رشته افکارش پاره شد و گفت:
-نمی‌دونم!
در همین حال سحر به دنبال این بود که شب را چگونه باید سرکنند. به جلوی سواری خیره شده بود، ماشین درب و داغان شده بود.
با خودش فکر می‌کرد چگونه یک گرگ می‌تواند همچین بلایی سر ماشین بی‌اورد،البته از گرگی به ان بزرگی بعید نبود.
سحر بی‌اهمیت به پارمیس و امیتیس با چراغ قوه موبایل‌اش در تاریکی به دنبال یک سرپناه بود؛ اما بی‌فایده بود هیچکس ان اطراف نبود.
وقتی به خودش امد از دوستانش خیلی دور شده بود.
سریع به طرف ان‌ها دوید، وقتی به ان‌ها نزدیک شد می‌توانست صدای پارمیس، که امیتیس را سرزنش می‌کرد بشنود:
- اگر بیشتر حواست رو به رانندگی‌ات اختصاص داده بودی همچین اتفاقی رخ نمی‌داد!
امیتیس به هیچ‌کدام از حرف‌های پارمیس اهمیتی نمی‌داد؛ زیرا می‌دانست بحث کردن در این موقعیت بی‌فایده است.
پارمیس سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
-یک نفر بگه با این گرگ باید چیکار کنیم؟ نمی‌تونیم جا‌به‌جا‌اش کنیم! حتی به این هم فکر کردید که ماشین هم بخاطر ضربه محکم خراب شده؟
پارمیس حتی با فکر کردن به این که شب را باید در جاده بگذرانند اعصبانی می‌شد.
سحر با صدای بلند و رسا جدی گفت:
- مجبوریم ماشین رو ول کنیم و این نزدیک‌ها دنبال سرپناه بگردیم!
پارمیش و امیتیس با تعجب و ناباوری به سحر خیره شده بودند، انگار که زبان‌شان بند امده بود؛اما امیتیس بالاخره روزه سکوتش را شکست:
- این موقع شب چطور توی جاده به این تاریکی و وحشتناکی باید دنبال سرپناه بگردیم؟
سحر دندان‌هایش را روی هم فشرد و با صدایی که از ته چاه در می‌امد گفت:
- بهتر از اینه که توی یه جای غریب از سرما بمیریم من میرم، تو بمون!


در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 40 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم
بالاخره با استرس زیادی که داشتم به دانشگاه رسیدیم. کرایه رو حساب کردیم و شونه به شونه هم وارد دانشگاه شدیم.
مثله اینکه، به اولین کلاس‌مون نرسیدیم.
روی یکی از نیمکت‌ها نشستیم تا امیتیس بیاد. داشتم درخت‌ها رو می‌شمردم که اسمم توسط پارمیس گفته شد:
-سحر؟
با دستم به معنی چیه جوابش رو دادم.
دقیقا رو‌به‌روم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 37 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_چهارم
سرعتش خیلی زیاد بود.
روز‌ها پی‌درپی می‌گذشت؛ تا بالاخره اخر هفته شد و من هنوز درگیر بودم که چمدون سیفد رو بردارم یا قرمز رو، بعد از مدت ها چرخوندن نگاه‌ام روی این دوتا چمدون بالاخره سفید رو انتخاب کردم!
با ارمش در کمد رو باز کردم و لباس‌های مورد نظرم رو که از قبل انتخاب کردم رو توی چمدون گذاشتم.
ساعت 11...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 35 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_پنجم

بلند شدن کلاغ‌ها باعث شد خاک های پنجره‌ها روی سرمون بریزه. همه خاک‌ها رفت توی گلوم و موجب سرفه های مکرر من شد!
ریختن خاک‌ها از روی پنجره باعث وارد شدن یکم نور به کلبه شد و ما تونستیم اطراف‌مون رو ببینیم. فکر می‌کردم اینجا یه کلبه دور افتاده باشه اما بیشتر به کتابخونه می‌خورد!
قفسه های کتاب، کتاب‌هایی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 32 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_ششم

پا‌هام پشت کتاب‌ها گیر می‌کرد‌؛ اما خودم رو نگه می‌داشتم که زمین نخورم؛ چون دلم می‌خواست از اونجا بیرون برم!
به زور به در ورودی رسیدیم. خیلی سعی کردیم در رو باز کنیم؛ اما انگار از پشت در رو گرفته بودند.
سه‌تایی دستگیره در رو گرفته بودیم که یکدفعه در باز شد و هم‌مون زمین خوردیم. زود از روی زمین بلند شدیم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 33 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هفتم

بخاطر خاموش کردن چراغ‌ها، جلوی پا‌هام رو نمی‌دیدم.
جلوی در آشپزخونه وایستاده بودیم. با اینکه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بودن؛ اما چیزی معلوم نبود.
چراغ‌قوه گوشی‌ام رو روشن کردم، نورش رو داخل آشپزخونه انداختم؛ اما کسی اونجا نبود و فقط شیر اب باز بود!
وقتی مطمعن شدم کسی اونجا نیست با قدم‌های اهسته و توی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 30 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
234
امتیاز واکنش
6,426
امتیاز
263
زمان حضور
99 روز 17 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_هشتم

حس عجیبی داشتم!
همش با خودم می‌گفتم این چیز‌ها الکی هست و زاده‌خیال من هست؛ اما بازم یه حسی بهم می‌گفت خودت رو گول نزن!
سرم رو تکون دادم، دیدم سحر هنوز منتظر هست که من بقیه حرف‌ام رو بزنم
با لکنتی که توی حرفام بود گفتم:
- چیزی نیست. دیشب صدای خر‌وپف‌های پارمیس بود که به گوشم می‌خورد، احتمالا خیالاتی شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی بی‌انقضا | bitter sea کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: YeGaNeH، YaSnA_NHT๛، ZaHRa و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا