- عضویت
- 6/11/20
- ارسال ها
- 27
- امتیاز واکنش
- 467
- امتیاز
- 168
- سن
- 31
- زمان حضور
- 7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدربزرگ بعدازبستن درکلبه ودرحصارسوار اسبش شد وحرکت کردیم.
توی طول راه پدربزرگ اصلاحرف نمیزد،انگار ذهنش حسابی به هم ریخته بود .و فقط با سرعت از میان جنگل عبور میکردیم.نزدیکای تاریکی هوا به یه رود خانه رسیدیم،ازگرسنگی داشتم میمردم ناهار وکه پدربزرگ تا حالا جایی توقف نکرده بود که بخوریم ازاسبهایمان پیاده شدیم ،اروم از رویه پول چوبی گذشتیم. کنار رودخانه یه آسیاب بود.باهم واردش شدیم.قبلا که دیدمشون چهار نفر بودند اما ایندفعه دونفر بودند ،یکی که اسمش فرامرز بود اما اسم اونیکی رو نمیدونستم.باهمدیگه شروع به احوال پرسی کردند .نگاهی به اطراف انداختم دوتا سنگ بزرگ وصاف روی همدیگه قرار داشتند یه جاهایی از دیوار وسقفش ریخته بود معلوم بود متروکه هست وخیلی وقته هیچ کس به اینجا نیومده،ازاینجا استفاده نکرده حواسم رو جمع سه تاشون کردم ،که چی میگن.
پدربزرگ داشت تندتندقضیه رو برای اونا تعریف میکرد.هردوتاشون با حرفهایی که پدربزرگ میگفت نگران به نظرمیرسیدند.
فرامرز-این یعنی اینکه وقت نداریم .باید هرچه سریعتر دست به کار بشیم.برزو نظر تو چیه از کجا شروع کنیم.
آهان پس اسمش برزو هستش.به قیافش دقت کردم .قدبلندی داشت وتقریبا می خورد چهل سال داشته باشد،موها وریشهایش به رنگ سیاه بودویه دسته از موهای پیشانی اش سفید بود معلوم بود مادر زادی هست.چشماش هم به رنگ سبز بود.
برزو-خوب با این حساب،براساس این خوابها حتما خودتون هم فهمیدین که روح شاهزاده توسط پریهای بدجنس توی دریاچه زندانی شده این به این معنی میده که پریهای بدجنس هم با اهریمن همکاری میکنند .
چی یعنی اون صدای شاهزاده بوده باحیرت نگاشون میکردم .یعنی چی..! این دو کلمه ی آخررا ناخواسته باصدای بلند بر زبانم جاری شد.که باعث شد توجهشون به سمتم جلب شه.
فرامرز -خوب اهریمن میخواد توی قالب جسم شاهزاده به این سرزمین ،حتی شاید بعدها به کل دنیا حکومت کنه.وروحش روزندانی کرده ،که بتونه روحش رو به زور کامل تسخیرش کنه وبعدش باروح شاهزاده به جسمش برگرده ،ماالان طبق خوابهای تو میدونیم روحش کجاست اما جسمش رو نمیدونیم.
الان درحال حرکت به سمت قلمرو آبها هستیم .درحال عبور ازدامنه ی یک کوه هستیم،ازوقتی اومدم به این سرزمین توانستم تواناییهامو شناسایی کنم با برخوردباهرمشکل کوچیک متوجشون میشدم.ولی الان نمیتونم بروزش بدم،مطمئنا پدربزرگ شکه میشه وقتی ببینه چقدر پیشرفت داشتم ولی فعلا باید دست نگه دارم،چون اصلا به برزوحس خوبی ندارم.دیگه نزدیکای صبح بود توقف کردیم.که بعدازاستراحت کوتاهی بازم حرکت کنیم.
چشمامو مالوندم ویه خمیازه بلندبالا کشیدم موهامو بادستام چنگ زدم تا مرتب شه بعد ازجمع وجور شدن وخوردن یه تکه نون به عنوان صبحانه حاظرشدم،که حرکت کنیم. مشغول ارتباط ذهنی با پدربزرگ شدم.
-خیلی مونده برسیم؟
پدربزرگ-عزیزم مگه دور وبرتو نگاه نکردی.
گنگ نگاش کردم-یعنی چی؟
پدربزگو نگاه کردم معلومه سعی میکنه نخنده.
پدربزرگ -ازمنگی خواب بیا بیرون ویه نگاهی به دور وبرت بنداز متوجه میشی .
بایه دست افسارو گرفته بودم بادست خالیم دستی به گردنم کشیدم ،نگامو دورتادورم گردوندم .بالبخندکش اومده داشتم نگاه میکردم.
یه دریایه بیکران بود که جزیره های کوچکی توی اطرافش وجود داشت تاچشم کارمیکرد ،آب بود و جزیره هایی که داخلش بودند.توی خشکی هم شهر ادامه داشت .کلبه هایی که با فاصله های منظم از هم قرار داشتند یه جایی وسط اب قصر بزرگی قرارداشت واقعا رویای بودشهردرخشش عجیبی داشت،این شهر دیدنش هوش از سر هر کسی میبرد.
متوجه حرف زدنشون شدم ازبس توی این مدت بهم استرس وارد شده بود،خسته شده بودم.
پدربزرگ نگاهی بامحبت بهم کرد که خستگیرو بکل فراموش کردم.
-پدربزرگ من اصلا ازاین مرده اصلا خوشم نمیاد.
برزو داشت باکنجکاوی ب ما نگاه میکرد.-شمادوتا دارین چی به هم میگید،بگین منم بدونم.
توی طول راه پدربزرگ اصلاحرف نمیزد،انگار ذهنش حسابی به هم ریخته بود .و فقط با سرعت از میان جنگل عبور میکردیم.نزدیکای تاریکی هوا به یه رود خانه رسیدیم،ازگرسنگی داشتم میمردم ناهار وکه پدربزرگ تا حالا جایی توقف نکرده بود که بخوریم ازاسبهایمان پیاده شدیم ،اروم از رویه پول چوبی گذشتیم. کنار رودخانه یه آسیاب بود.باهم واردش شدیم.قبلا که دیدمشون چهار نفر بودند اما ایندفعه دونفر بودند ،یکی که اسمش فرامرز بود اما اسم اونیکی رو نمیدونستم.باهمدیگه شروع به احوال پرسی کردند .نگاهی به اطراف انداختم دوتا سنگ بزرگ وصاف روی همدیگه قرار داشتند یه جاهایی از دیوار وسقفش ریخته بود معلوم بود متروکه هست وخیلی وقته هیچ کس به اینجا نیومده،ازاینجا استفاده نکرده حواسم رو جمع سه تاشون کردم ،که چی میگن.
پدربزرگ داشت تندتندقضیه رو برای اونا تعریف میکرد.هردوتاشون با حرفهایی که پدربزرگ میگفت نگران به نظرمیرسیدند.
فرامرز-این یعنی اینکه وقت نداریم .باید هرچه سریعتر دست به کار بشیم.برزو نظر تو چیه از کجا شروع کنیم.
آهان پس اسمش برزو هستش.به قیافش دقت کردم .قدبلندی داشت وتقریبا می خورد چهل سال داشته باشد،موها وریشهایش به رنگ سیاه بودویه دسته از موهای پیشانی اش سفید بود معلوم بود مادر زادی هست.چشماش هم به رنگ سبز بود.
برزو-خوب با این حساب،براساس این خوابها حتما خودتون هم فهمیدین که روح شاهزاده توسط پریهای بدجنس توی دریاچه زندانی شده این به این معنی میده که پریهای بدجنس هم با اهریمن همکاری میکنند .
چی یعنی اون صدای شاهزاده بوده باحیرت نگاشون میکردم .یعنی چی..! این دو کلمه ی آخررا ناخواسته باصدای بلند بر زبانم جاری شد.که باعث شد توجهشون به سمتم جلب شه.
فرامرز -خوب اهریمن میخواد توی قالب جسم شاهزاده به این سرزمین ،حتی شاید بعدها به کل دنیا حکومت کنه.وروحش روزندانی کرده ،که بتونه روحش رو به زور کامل تسخیرش کنه وبعدش باروح شاهزاده به جسمش برگرده ،ماالان طبق خوابهای تو میدونیم روحش کجاست اما جسمش رو نمیدونیم.
الان درحال حرکت به سمت قلمرو آبها هستیم .درحال عبور ازدامنه ی یک کوه هستیم،ازوقتی اومدم به این سرزمین توانستم تواناییهامو شناسایی کنم با برخوردباهرمشکل کوچیک متوجشون میشدم.ولی الان نمیتونم بروزش بدم،مطمئنا پدربزرگ شکه میشه وقتی ببینه چقدر پیشرفت داشتم ولی فعلا باید دست نگه دارم،چون اصلا به برزوحس خوبی ندارم.دیگه نزدیکای صبح بود توقف کردیم.که بعدازاستراحت کوتاهی بازم حرکت کنیم.
چشمامو مالوندم ویه خمیازه بلندبالا کشیدم موهامو بادستام چنگ زدم تا مرتب شه بعد ازجمع وجور شدن وخوردن یه تکه نون به عنوان صبحانه حاظرشدم،که حرکت کنیم. مشغول ارتباط ذهنی با پدربزرگ شدم.
-خیلی مونده برسیم؟
پدربزرگ-عزیزم مگه دور وبرتو نگاه نکردی.
گنگ نگاش کردم-یعنی چی؟
پدربزگو نگاه کردم معلومه سعی میکنه نخنده.
پدربزرگ -ازمنگی خواب بیا بیرون ویه نگاهی به دور وبرت بنداز متوجه میشی .
بایه دست افسارو گرفته بودم بادست خالیم دستی به گردنم کشیدم ،نگامو دورتادورم گردوندم .بالبخندکش اومده داشتم نگاه میکردم.
یه دریایه بیکران بود که جزیره های کوچکی توی اطرافش وجود داشت تاچشم کارمیکرد ،آب بود و جزیره هایی که داخلش بودند.توی خشکی هم شهر ادامه داشت .کلبه هایی که با فاصله های منظم از هم قرار داشتند یه جایی وسط اب قصر بزرگی قرارداشت واقعا رویای بودشهردرخشش عجیبی داشت،این شهر دیدنش هوش از سر هر کسی میبرد.
متوجه حرف زدنشون شدم ازبس توی این مدت بهم استرس وارد شده بود،خسته شده بودم.
پدربزرگ نگاهی بامحبت بهم کرد که خستگیرو بکل فراموش کردم.
-پدربزرگ من اصلا ازاین مرده اصلا خوشم نمیاد.
برزو داشت باکنجکاوی ب ما نگاه میکرد.-شمادوتا دارین چی به هم میگید،بگین منم بدونم.
داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com