خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدربزرگ بعدازبستن درکلبه ودرحصارسوار اسبش شد وحرکت کردیم.
توی طول راه پدربزرگ اصلاحرف نمیزد،انگار ذهنش حسابی به هم ریخته بود .و فقط با سرعت از میان جنگل عبور میکردیم.نزدیکای تاریکی هوا به یه رود خانه رسیدیم،ازگرسنگی داشتم میمردم ناهار وکه پدربزرگ تا حالا جایی توقف نکرده بود که بخوریم ازاسبهایمان پیاده شدیم ،اروم از رویه پول چوبی گذشتیم. کنار رودخانه یه آسیاب بود.باهم واردش شدیم.قبلا که دیدمشون چهار نفر بودند اما ایندفعه دونفر بودند ،یکی که اسمش فرامرز بود اما اسم اونیکی رو نمیدونستم.باهمدیگه شروع به احوال پرسی کردند .نگاهی به اطراف انداختم دوتا سنگ بزرگ وصاف روی همدیگه قرار داشتند یه جاهایی از دیوار وسقفش ریخته بود معلوم بود متروکه هست وخیلی وقته هیچ کس به اینجا نیومده،ازاینجا استفاده نکرده حواسم رو جمع سه تاشون کردم ،که چی میگن.
پدربزرگ داشت تندتندقضیه رو برای اونا تعریف میکرد.هردوتاشون با حرفهایی که پدربزرگ میگفت نگران به نظرمیرسیدند.
فرامرز-این یعنی اینکه وقت نداریم .باید هرچه سریعتر دست به کار بشیم.برزو نظر تو چیه از کجا شروع کنیم.
آهان پس اسمش برزو هستش.به قیافش دقت کردم .قدبلندی داشت وتقریبا می خورد چهل سال داشته باشد،موها وریشهایش به رنگ سیاه بودویه دسته از موهای پیشانی اش سفید بود معلوم بود مادر زادی هست.چشماش هم به رنگ سبز بود.

برزو-خوب با این حساب،براساس این خوابها حتما خودتون هم فهمیدین که روح شاهزاده توسط پریهای بدجنس توی دریاچه زندانی شده این به این معنی میده که پریهای بدجنس هم با اهریمن همکاری میکنند .

چی یعنی اون صدای شاهزاده بوده باحیرت نگاشون میکردم .یعنی چی..! این دو کلمه ی آخررا ناخواسته باصدای بلند بر زبانم جاری شد.که باعث شد توجهشون به سمتم جلب شه.

فرامرز -خوب اهریمن میخواد توی قالب جسم شاهزاده به این سرزمین ،حتی شاید بعدها به کل دنیا حکومت کنه.وروحش روزندانی کرده ،که بتونه روحش رو به زور کامل تسخیرش کنه وبعدش باروح شاهزاده به جسمش برگرده ،ماالان طبق خوابهای تو میدونیم روحش کجاست اما جسمش رو نمیدونیم.

الان درحال حرکت به سمت قلمرو آبها هستیم .درحال عبور ازدامنه ی یک کوه هستیم،ازوقتی اومدم به این سرزمین توانستم تواناییهامو شناسایی کنم با برخوردباهرمشکل کوچیک متوجشون میشدم.ولی الان نمیتونم بروزش بدم،مطمئنا پدربزرگ شکه میشه وقتی ببینه چقدر پیشرفت داشتم ولی فعلا باید دست نگه دارم،چون اصلا به برزوحس خوبی ندارم.دیگه نزدیکای صبح بود توقف کردیم.که بعدازاستراحت کوتاهی بازم حرکت کنیم.
چشمامو مالوندم ویه خمیازه بلندبالا کشیدم موهامو بادستام چنگ زدم تا مرتب شه بعد ازجمع وجور شدن وخوردن یه تکه نون به عنوان صبحانه حاظرشدم،که حرکت کنیم. مشغول ارتباط ذهنی با پدربزرگ شدم.
-خیلی مونده برسیم؟
پدربزرگ-عزیزم مگه دور وبرتو نگاه نکردی.
گنگ نگاش کردم-یعنی چی؟
پدربزگو نگاه کردم معلومه سعی میکنه نخنده.
پدربزرگ -ازمنگی خواب بیا بیرون ویه نگاهی به دور وبرت بنداز متوجه میشی .
بایه دست افسارو گرفته بودم بادست خالیم دستی به گردنم کشیدم ،نگامو دورتادورم گردوندم .بالبخندکش اومده داشتم نگاه میکردم.
یه دریایه بیکران بود که جزیره های کوچکی توی اطرافش وجود داشت تاچشم کارمیکرد ،آب بود و جزیره هایی که داخلش بودند.توی خشکی هم شهر ادامه داشت .کلبه هایی که با فاصله های منظم از هم قرار داشتند یه جایی وسط اب قصر بزرگی قرارداشت واقعا رویای بودشهردرخشش عجیبی داشت،این شهر دیدنش هوش از سر هر کسی میبرد.
متوجه حرف زدنشون شدم ازبس توی این مدت بهم استرس وارد شده بود،خسته شده بودم.
پدربزرگ نگاهی بامحبت بهم کرد که خستگیرو بکل فراموش کردم.
-پدربزرگ من اصلا ازاین مرده اصلا خوشم نمیاد.
برزو داشت باکنجکاوی ب ما نگاه میکرد.-شمادوتا دارین چی به هم میگید،بگین منم بدونم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، The unborn، ASaLi_Nh8ay و 7 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
هردوتامون همزمان سرهامونو به معنی هیچی بالا انداختیم.وقتی وارد شهر شدیم،برزو جلوتربااسب حرکت میکرد.هرلحظه که تو شهر حرکت میکردیم تعجبم بیشتر میشد.لباسهاو قیافه های اهالی خیلی عجیب بود.نگاهی به پدربزرگ انداختم که ببینم تعجب کرده یانه لباسهای اونا هم تغیرکرده بود وپدربزرگ هم انگار این تغییرات براش عادیه وبی توجه داشت حرکت میکرد،تعجب وهیجانموزیرنقاب بیتفاوتی پنهون کردم.
همه چیزرویایی بودهمه ی کلبه هاآینه کاری بودوزمینی که روی آن راه میرفتیم.انگار هرلحظه امکان داشت بیفتی توی آب یه چیزی مانع افتادنمون میشدوخیلی راحت روش حرکت میکردیم.به نزدیک دریاچه رسیدیم.پدربزرگ وبرزو با پروازاسباشون به اسمونها رفتند.
خورشید-سرورم آماده این.
-مگه چکارمیکنی
خورشید-پرواز
باهیجان یالهاشو محکم گرفتم،بایه حرکت تو آسمون بودیم.منم این قابلیت رو داشتم اما فعلا رو نکردم تنها تفاوتش این بود که من هر کجا که باشم میتونم پرواز کنم.اما خورشید نه،متوجه شدم که فقط توی این قلمرو قابلیت پروازو داره.
کنار یه قصر خورشید روی زمین اومد وبالهای طلاییشو بست.پیاده شدیم وپشت سر برزو به داخل قصررفتیم،هرقدم که برمیداشتیم ،خدمتکارهاوسربازهابهمون احترام میزاشتن وخوش آمد میگفتن.یه قسمتهایی که خاکی بود به طرز فوقالعاده ای
توش گل ودرخت کاشته شده بود،وقتی داخل شدیم کف زمین داخل قصر هم مثل داخل شهر یه جوری بود که آب زیرش حرکت میکرد.مثل شیشه ولی اگه شیشه بود حتما میشکست مثل یه معجزه بود .کف دریابه دلیل زلالی آب همه چی قابل مشاهد بود ماهی ها سنگ های رنگارنگ مرجانهازیبایی رابه حدزیادی رسونده بودند.بعضی جاها ازکف قصر راقالیچه های از بهترین نقش هاکه معلوم بودبه طرز زیبایی بافته شده،ودررج به رجش دقت وهنرنمایی خاصی نهفته است.میزو صندلهای به رنگ آبی که به طورماهرانهای درست شده اند دیوارهایش هم نقاشی هایی ازگلها البته آینه کاری های هم دردیوار ها به کار رفته بوددیگه زیاد،دقت نکردم.
برزوروبه چند تا خدمتکار دستور داد ما رو به اتاقهایمان هدایت کنندبعدش بهمون گفت-امروز رو استراحت کنین فردا راه میفتیم سمت ابشار
بعدش راهشوگرفت رفت سمت یه راهرو تاوقتی تو دید بود بهش نگاه میکردم.بعدش برگشتم سمت پدربزرگ دوتا خدمتکار امدن سمتمون تا راهنماییمون کنن.
بعد از چندراهرو جلوی دواتاق که کنار هم قرار داشتند، راهنمایی شدیم.هرکدوم وارد یکیشون شدیم یه اتاق خواب بزرگ باوسایل طلایی که یه تـ*ـخت بزرگ هم وسطش قرار داشت،خیلی هیجانزده شروع به کنجاوی کردم یکی ازدرها رو که باز کردم استخر کوچکی وسطش بود که اطرافش رو با صدف ها تزئین کرده بودند .نگاه حسرت باری به استخر کردم.کاش همراه خودم لباس میاوردم،تاراحت بتونم آبتنی کنم.یه لحظه فکرم رفت سمت لباسهای محلی که توی خونمون داشتیم.خواستم بلند شم دستی به لباسم کشیدم چراجنسش فرق میکنه باحیرت نگاهی به خودم کردم،وایعنی چی اینو که فکرم رفت سمتش اصلا همراهم نبود.بعدازیکم فکر کردن یعنی چطوری شد مگه میشه آدم بدون اینکه لباس عوض کنه خود به خود عوض شه اونم لباسی که داشتم بهش فکر میکردم...صبرکن ببینم،یعنی من به هر لباسی که فکر کنم فوری تو تنم میبینم.با ذوق مثل بچه ها دستهامو به هم کوبیدم زودی لباسامو درآوردم پریدم توی استخربعداز یک آبتنی حسابی وپوشیدن لباسهام به یه لباس محلی که خیلی دوستش داشتم، فکر کردم وتوی تنم مجسمش کردم.لبخند رضایت بخشی روی لبهام نشست ،لباسم هم خوب شد بعد از خوردن غذایی که خدمتکار واسم آورد اتاقم خودمو روی تـ*ـخت پرت کردموخوابیدم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، The unborn، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح زودهنوز هواتاریک بود. که به همراه دوتا سرباز که ادم ازشون میترسید .ازبس گنده وهیکلی بودند.راه افتادیم،بااین تفاوت که این تفاوت که ایندفعه درحال پرواز به سمت مقصد بودیم.
خیلی متعجب بودم که تاحالا اهریمن کاری نکرده چون مطمئنا ازوجودم باخبره ،نزدیک یک چشمه ی خیلی بزرگ که ازدل کوه جاری بود.متوقف شدیم.
برزو رفت ،طرف چشمه که چندتا مار ازآب بیرون خزیدند توی خشکی کنار هم متوقف شدند.چشمام ازفرط تعجب از اینی که بود،گشادترنمیشد..!!!
پس این همون چشمه ی مارهاست .
یه مارکبری بزرگ جثه اش سه برابر یه انسان بود از آب بیرون آمد .کنارمارها روبروی برزو درحالی که سرش رابالاگرفته بود.خزیدومتوقف شدوهمشون باخصومت به برزو نگاه میکردند.
ماربزرگ -چی میخواهید..؟
برزو-امدیم از ابشارآینده نگر بخواهیم تاراه رو به ما نشون بدهد.
تعدادمارها همینطور رفته رفته زیادتر میشد،منم با فاصله از اونها کنار خورشید ایستاده بودم واز اضطراب رنگم پریده بود ودست هامومشت کرده بودم.
ماربزرگ-خودتون خوب میدونید که هر کسی اجازه ورود نداره پس بهتره برگردید.وگرنه کشته میشید ،شما واردمحدوده مارها شدید.
برزو-چطور جرات میکنی با نماینده ی قلمروی ابها اینگونه صحبت کنی.
ماربزرگ-بهتره حد خودتو بدونی توالان توی محدوده ی ماهستی وگرنه به قانون ما به خاطر گستاخیت مجازات میشی .
برزو خواست،حرفی بزنه که پدربزرگ نذاشت برزو هم ازعصبانیت دستاشو مشت کرده بود،ودندوناشو بهم میفشرد.
پدربزرگ-اینجوری که نمیشه ماباید راه نجات شاهزاده ونابودکردن اهریمن روپیدا کنیم.
درحالی که اونها مشغول جروبحث بودند.صدایی توی ذهنم شروع به حرف زدن باهام کرد.
-میدونم برای چی اینجایی فقط تواجازه ی ورود را داری ولی بقیه
همراهات چنین حقی ندارند.
من-خیلی ممنونم لطف کردین.
واقعاخوشحال بودم،که بهم اجازه ی ورود دادند.
فهمیدم که این صدای ماربزرگ بود .
ماربزرگ- از چشمه که عبور کردی یکی از افرادم راهنماییت میکنه.
بیتوجه به بقیه به سمت چشمه رفتم. یه پل ازکنارهم قرار گرفتن مارها مقابلم شکل گرفت.
ماربزرگ-حالاهم ازش عبورکن،برومیدونی که سرنوشت همه ی ما دست توهستش.
اونایی که باهام اومده بودند باتعجب به حرکاتم خیره بودند،داشتم روی پلی از مارها ردمیشدم .برزو هم هاج وواج مونده بود ووقتی که به خودش اومدباعصبانیت خواست به طرفم بیاد .مارها راهشو سد کردند.ومانع اومدنش شدند.
برگشتم به راهم ادامه دادم ،یه مار قهوه ای وریزه میزه داشت جلوم به عنوان راهنما حرکت میکرددنبالش رفتم.
جلوی دهنه ی یه غارحرکتشو متوقف کرد وخزید کنار تامن واردشم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، The unborn، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا