- عضویت
- 6/11/20
- ارسال ها
- 27
- امتیاز واکنش
- 467
- امتیاز
- 168
- سن
- 30
- زمان حضور
- 7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه هاش به من یه جورایی خاص بود.
-میشه بپرسم من چطوری سرازاینجا درآوردم من باید هرچه زودتر برادرامو پیدا کنم وبرگردم.
پیرمرد-اول بریم تو تا صحبت کنیم
خورشید توی حیاط موندبه همراه پیرمردوارد کلبه شدم.
وقتی داخل شدیم یه نگاه گذرایی اول انداختم .یه اتاق کوچک که دورهادورش پشتی وتشکچه بود وکمدی چوبی بزرگ هم کنار یکی ازدیوار ها رواشغال کرده بود.کفش هم دوتا قالیچه پهن شده بود که عجیب واسم آشنا بود نقشهایش شبیه نقشهایی بود که مامان ماه بانومیزد بود.همیشه نقشهایی که مامان میزد تک وخاص بود،داشت صدام میز از فکر خارج شدم.
-بله؟؟؟
پیرمرد-گفتم گرسنه ای یا نه؟؟
باخجالت سری تکون دادم.
پیرمرد-راحت باش دخترم الان میام.
این دخترمی که گفت عجیب به دلم نشست.یه احساس خاصی نسبت بهش دارم انگار سالهاست میشناسمش،رفتم روی یکی از تشکچه ها نشستم. داخلش یه در دیگه ای هم بود.باصدایی که از بیرون میومد به سمت پنجره رفتم نگاهی به بیرون کردم یکی داشت با پیرمرده صحبت میکرد بعدش ازحیاط بیرون زد ورفت .پیرمرده هم به سمت دری که بیشتر به انباری میخورد رفت داخلش بیخیال بازم رفتم نشستم.
صدای در اومد پیرمرده بود باسینی توی دستش امد توی اتاق وقتی نزدیکم شد.گذاشت کنارم یه مقدار پنیر ونان بود که روی سینی مسی گذاشته بودممنونی زیر لـ*ـب گفتم مشغول خوردن شدم.خودش هم رفت سمت شومینه چای درحال جوشیدن بود و چای رو با گیاههای کوهی ومعطر که طرف ما ماهم ازش استفاده میکنیم چای دم کرد بعد ازخوردن غذا چایی رو کردم سمتش:
-خب من منتظرم توضیح بدید
-میشه بپرسم من چطوری سرازاینجا درآوردم من باید هرچه زودتر برادرامو پیدا کنم وبرگردم.
پیرمرد-اول بریم تو تا صحبت کنیم
خورشید توی حیاط موندبه همراه پیرمردوارد کلبه شدم.
وقتی داخل شدیم یه نگاه گذرایی اول انداختم .یه اتاق کوچک که دورهادورش پشتی وتشکچه بود وکمدی چوبی بزرگ هم کنار یکی ازدیوار ها رواشغال کرده بود.کفش هم دوتا قالیچه پهن شده بود که عجیب واسم آشنا بود نقشهایش شبیه نقشهایی بود که مامان ماه بانومیزد بود.همیشه نقشهایی که مامان میزد تک وخاص بود،داشت صدام میز از فکر خارج شدم.
-بله؟؟؟
پیرمرد-گفتم گرسنه ای یا نه؟؟
باخجالت سری تکون دادم.
پیرمرد-راحت باش دخترم الان میام.
این دخترمی که گفت عجیب به دلم نشست.یه احساس خاصی نسبت بهش دارم انگار سالهاست میشناسمش،رفتم روی یکی از تشکچه ها نشستم. داخلش یه در دیگه ای هم بود.باصدایی که از بیرون میومد به سمت پنجره رفتم نگاهی به بیرون کردم یکی داشت با پیرمرده صحبت میکرد بعدش ازحیاط بیرون زد ورفت .پیرمرده هم به سمت دری که بیشتر به انباری میخورد رفت داخلش بیخیال بازم رفتم نشستم.
صدای در اومد پیرمرده بود باسینی توی دستش امد توی اتاق وقتی نزدیکم شد.گذاشت کنارم یه مقدار پنیر ونان بود که روی سینی مسی گذاشته بودممنونی زیر لـ*ـب گفتم مشغول خوردن شدم.خودش هم رفت سمت شومینه چای درحال جوشیدن بود و چای رو با گیاههای کوهی ومعطر که طرف ما ماهم ازش استفاده میکنیم چای دم کرد بعد ازخوردن غذا چایی رو کردم سمتش:
-خب من منتظرم توضیح بدید
داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com