خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه هاش به من یه جورایی خاص بود.

-میشه بپرسم من چطوری سرازاینجا درآوردم من باید هرچه زودتر برادرامو پیدا کنم وبرگردم.

پیرمرد-اول بریم تو تا صحبت کنیم

خورشید توی حیاط موندبه همراه پیرمردوارد کلبه شدم.
وقتی داخل شدیم یه نگاه گذرایی اول انداختم .یه اتاق کوچک که دورهادورش پشتی وتشکچه بود وکمدی چوبی بزرگ هم کنار یکی ازدیوار ها رواشغال کرده بود.کفش هم دوتا قالیچه پهن شده بود که عجیب واسم آشنا بود نقشهایش شبیه نقشهایی بود که مامان ماه بانومیزد بود.همیشه نقشهایی که مامان میزد تک وخاص بود،داشت صدام میز از فکر خارج شدم.

-بله؟؟؟

پیرمرد-گفتم گرسنه ای یا نه؟؟

باخجالت سری تکون دادم.

پیرمرد-راحت باش دخترم الان میام.

این دخترمی که گفت عجیب به دلم نشست.یه احساس خاصی نسبت بهش دارم انگار سالهاست میشناسمش،رفتم روی یکی از تشکچه ها نشستم. داخلش یه در دیگه ای هم بود.باصدایی که از بیرون میومد به سمت پنجره رفتم نگاهی به بیرون کردم یکی داشت با پیرمرده صحبت میکرد بعدش ازحیاط بیرون زد ورفت .پیرمرده هم به سمت دری که بیشتر به انباری میخورد رفت داخلش بیخیال بازم رفتم نشستم.

صدای در اومد پیرمرده بود باسینی توی دستش امد توی اتاق وقتی نزدیکم شد.گذاشت کنارم یه مقدار پنیر ونان بود که روی سینی مسی گذاشته بودممنونی زیر لـ*ـب گفتم مشغول خوردن شدم.خودش هم رفت سمت شومینه چای درحال جوشیدن بود و چای رو با گیاههای کوهی ومعطر که طرف ما ماهم ازش استفاده میکنیم چای دم کرد بعد ازخوردن غذا چایی رو کردم سمتش:
-خب من منتظرم توضیح بدید


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Narín✿ و 5 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نگاهی که هم غم هم حسرت ودلتنگی رامیشد توش تشخیص داد خیره نگاهم میکرد:
-اخلاقت ورفتارت کاملا شبیه پدرت هستش.
خیلی کنجکاو شدم بعد ازمکثی ادامه دادهمینطور منتظر زل زده بودم به دهنش که ادامشو بگه نمیدونم چی شد توی یه بـ*ـغل که بوی حمایت وحس آرامش داشت فرو رفتم ،نمیدونستم چکار کنم.

پیرمرد-ببخشید تویادگار پسرمی نتونستم بـ*ـغلت نکنم .

سریع ازبغلش بیرون اومدم بالکنت شروع به حرف زدن کردم

-پ..س..چطو..رر.نم..یشناسمت.


پدربزرگ-آماده ای یه قصه برات تعریف کنم.

باذوق وشوق موافقت کردم .

پدربزرگ-اول نوه ی گلم بیاد کنارم بشینه.

اولش باشک وتردید نگاش کردم نکنه دروغ گفته باشه ولی با نگاه مهربونی که داشت رفتم بـ*ـغلش نشستم به یه نقطه خیره شد وبه فکر رفت انگار داشت به اون زمان ها سفر میکرد:

-اونموقع ها پدرت ومادرت توی جنگل باهم اشنا شده بودند ویک دل نه صد دل عاشق شدن عشقشون زبون زد خاص عام بود ولی ماه بانو پدرش با ازدواجشون موافقت نمیکرد
ماه بانو پدرش پادشاه بود مسلما این اجازه رو بهش نمیدادند تابایه فرد عادی ازدواج کنه ماه بانو یه برادر داشت به اسم ماهان اونها فقط دوتا بچه بودند پدرت هم که مادرش رواز بچگی از دست داده بود.مدتی میگذشت که اهریمن قصد داشت این سرزمین و همینطور مردمش را تصاحب کنه ولی پدرت تونست تضعیفش کنه وقدرتش رو از بین ببره به خاطر این شجاعت پدرت ،پدربزرگت اجازه ی عروسی دخترش با پدرت را صادر کرد.دوتا برادرات اینجا به دنیا امدند .اون اواخرپدرت هر روز اشفته تر از دیروز میشد بالاخره تونستم به حرف بیارمش میگفت موقعی که برای تضعیف اهریمن رفته بود قبل از نابود کردن گوی شیطانی تونسته آینده شو توش ببینه میگفت اولش بی توجه بوده ولی بعدش متوجه شده که اونجور که گوی نشون میداد داره اتفاق میافته اون میگفت در آینده اهریمن قدرتش رو بدست میاره وکسی که مقابلش ایستادگی میکنه دخترم هستش اون از اینکه خونواده ش ازهم بپاشه میترسید ازاینجا برای همیشه رفت.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Narín✿ و 5 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
باورم نمیشد با حیرت داشتم نگاش میکردم.

- پس به خاطر همین بود که اونجا هیچ قوم وخویشی نداشتیم.

پدربزرگ -اره همه ی فامیلات اینجاهستند

-خب چرا من همه ی این سالها ازهمه چی بیخبر بودم.

پدربزرگ-حتما مادرت صلاح دراین دیده که تو بی خبر باشی.

-اونیکی پدر بزرگ ومادربزرگم ،داییم اونا کجا هستند الان

هاله ای ازغم صورتش رو گرفت :اهریمن قصر را تصرف کرده وهمه رو کشته ولی کسی از شاهزاده خبر نداره.

به خاطرشون خیلی ناراحت شدم دروغ چرا خیلی دوست داشتم ببینمشون ولی عمرشون به دنیا نبوده درمورد شاهزاده هم خدا خودش کمکش کنه.

پدربزرگ - نوه ی عزیز بقیه سوالاتت باشه واسه ی بعدحالاهم پاشو برواستراحت کن که بعد شام مهمون داریم .

-اونا کی هستن برای چی میان

پدربزرگ -خب اینجا دوتاقلمرو داره که هردوتا قلمرو توسط پدر بزرگت اداره میشد که بعد از مرگشون باید توسط پسرداییت اداره بشه که اون هم ازش بیخبریم تو هرقلمرو پدربزرگت نمایندههای داشت که درنبودش بتونند قلمرو ها رو اداره کنندوهمینطور همه ی اتفاقات رو به پدربزرگت اطلاع بدهند حالا هم ازهر قلمرو دونماینده در راه اینجا هستند ودیگه سوال پرسیدن ممنوع برو استراحت .

بلند شدم حس خوبی داشتم یعنی منم پدر بزرگ دارم.خیلی خوشحال بودم با دودلی جلو رفتم محکم بـ*ـغلش کردم ،معلوم بود تعجب کرده اون حالتش طولی نکشید اونم منو بـ*ـغل کرد بـ*ـو*سه ای روی پیشونیم گذاشت بعدش رفتم طرف اتاق درش را باز کردم رفتم داخل


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Narín✿ و 5 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
داخل را نگاهی انداختم چند تالحاف تشک تا شده روی هم کنج اتاق بود،با برداشتن یک بالش ولحاف خودم را به خواب مهمون کردم.

جلوتر رفتم صدای فریاد کسی که کمک میخواست اومد با ترس ولرز به اطرافم نگاه میکردم صدا از داخل دریا چه پریهای بدجنس میاومد.قدم به قدم آهسته به دریا چه نزدیک میشدم هرچه جلوتر میرفتم صدا واضح تر ورساتر میشد آخه من چطوری کمکش کنم نکنه بازم پری های بدجنس میخوان گولم بزنن ضربان قلبم از ترس بالاتر رفته بود مطمئنم این صدا مال پری های بدجنس نیست باید کمکش کنم.با جیغ ازخواب پریدم.وای بازم کابوس همیشگی

یک دست لباس دخترانه کنارم بود پوشیدم رفتم بیرون سه تا مرد همراه پدربزرگ اومدن داخل.

پدربزرگ تاچشمش بهم خورد صدام زد:

-دخترم بیا کنارم بشین

بعد ازنشستن با هم پسغول احوال پرسی شدیم .

فرامرز -پدربزرگت چیزی واست تعریف کرده یا نه .

-راجع به زندگی پدر ومادرم مختصرتوضیح داده

فرامرز -توالان اینجایی تا در از بین بردن اهریمن به ما کمک کنی.

-پس مادر وبرادرانم راچکار کنم ناسلامتی باید دنبال برادرهایم بگردم.


فرامرز-تو به ما کمک کن ماهم درعوض به تو کمک میکنیم.

پدربزرگ -من نمیتونم اجازه بدم جون نوه ام به خطر بیافته .

فرامرز-خودتم خوب میدونی این تنها راهه.

پدربزرگ-اگه تواین راه کشته بشه چی .
فرامرز-یکمی با عقلت تصمیم بگیر نه با دلت اینجا پای کلی آدم وسطه درضمن نوه تو آخرش صحیح وسالم تحویل میگیری.

منم میخوام راه پدرمو دنبال کنم باید قبول کنم


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، DIANA_Z، Narín✿ و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولی اگه بلایی سرم بیاد چی اگر هم بیاد خیلی دوست دارم قبلش خانوادم رو ببینم نه من نمیتونم این کار ازمن برنمیاد.فکرمو باصدای آرومی به زبون آوردم

-ولی من از پس این کار برنمیام.

فرامرز-حتی نمیخوای انتقام پدرت رو بگیری.

گیج پرسیدم-یعنی چی

پدربزرگ-دیگه کافیه نمیخوام کژال رو تحت فشار بزارید.
خیره به فرامرز نگاه میکردم بلکه واسم توضیح بدهد.

فرامرز -اما اون باید بدونه چه بلایی سرپدرش اومده تا کی باید ازش مخفی بمونه.

پدربزرگ -اما اونجوری اون احساسی تصمیم میگیره توی این راه باید ازصمیم قلبش بخواهدنه ازروی احساسات

فرامرز-اما من برعکست فکر میکنم اینجوری هدف داره.

دیگه به حد کافی عصبی شده بودم داشتند به جای من تصمیم میگرفتند.صدامو به زور کنترل میکردم که بلند نباشه گفتم:

-میشه بس کنید.

باصدام هردوشون ساکت شدند.

-حالاهم یکیتون واسم توضیح بده.

فرامرز خواست توضیح بدهدکه پدربزرگ بابالا بردن دستش نذاشت حرف بزنه.

پدربزرگ -خودم بهش توضیح میدم.

پدربزرگ چهرهاش بایادآوری تنهاپسرش حسابی گرفته بوداین کلا ازچهرش مشخص بودبعدازمکثی شروع کردبه تعریف:
-بعدازتضعیف اهریمن بعد ازچندسال موقعی که مادرت تورا تازه حامله بود سراز پا نمیشناخت اومد تا خبردوباره بارداری ماه بانو رو به خانواده ماه بانو ومن بدهدحرفهایی میزد اما اومدنش یه دلیل دیگه هم داشت اومده بود برای آخرین بار منو ببینه به گفته ی خودش خواب هایی میدید که توی اون خواب ها توسط اهریمن کشته میشه.
دیگه عقلم کار نمیکرددیگه به حرفهایشان توجهی نکردم .فقط موقعی به خودم اومدم که ازم جواب میخواستن منم چند روز فرصت خواستم .بعدازاینکه رفتند رفتم اتاق باید خودم رو جمع وجور میکردم اونقدر فکرهای مختلف توسرم بودند که بدون خوردن شام همونجا چشمام گرم شد به خواب رفتم.

نزدیکای صبح بادیدن کابوسهای همیشگی باجیغ از خواب پریدم


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدربزرگ داشت موهامو نوازش میکرد.

پدربزرگ -نترس من اینجام همش خواب بودحالاهم اگه خوابت پریده بلند شو با هم صبحونه بخوریم.

اون چند روز رو همش به این فکر میکرودم چه جوابی بهشون بدم دلم خیلی هوای دهکده رو کرده مامان،بهناز ،خاله...ازطرفی فکر انتقام مثل خوره افتاده به جونم خوب منم آدم هستم هرموقع هم سن سالام از پدرشون میگفتن حسادت درقلبم ریشه میدواند.جای خالیش همیشه درزندگیم حس میشد.به خاطر پدرم هم که شده باید قبول کنم.
با پدر بزرگ قراربود امروز بریم توی شهر بگردیم وپدربزرگ اونجا کار داره کلبه زیادازشهر دور نبودبعد ازرد شدن ازیه دهکده بالاخره نزدیک شهر بودیم از اسبهایمان پیاده شدیم استراحتی بکنیم بعداز خوردن غذا هردو کنار هم دراز کشیده بودیم به اسمان پر ستاره نگاه میکردیم بایدجریان رابهش میگفتم بعدازکمی من من ..شروع کردم.


-پدر بزرگ من میخوام پیشنهاد نماینده هارو بپذیرم.

پدربزرگ-اگه واقعا نخواهی هیچکس نمی تونه مجبورت کنه هیچ اجباری درکار نیست

پریدم وسط حرفش خیلی مصمم گفتم-من میتونم وهیچ اجباری در کار نیست .

پدربزرگ لبخندی برلب گفت-ازفردا اموزشاتت شروع میشه وما اصلا هیچ فرصت نداریم اون روز به روز داره قویتر میشه وآدم های بیشتری رو تحت تسلط خودش درمیاره از امروز به بعد هم باید بیشتر مواظب باشیم ممکنه خطر وحس کرده باشه.

-پس چراتاحالا کسی هیچ تلاشی نکرده .

-بودند کسانی که سعی داشتند نابودش کنند اما تحت تسلط اهریمن درمیامدند ،کسی که وارد این راه میشه اول بایدقلبشون پاک وصاف طوری که اهریمن نتونه واردش بشه بعدش هم امیدش به خدا هیچوقت ازبین نره بعدش اینکار توانایی های رو میخواد که هرکسی ندارد.
بعدازکمی حرف زدن هردو ازخستگی به خواب رفتیم.

نمیدونم چه زمانی از شب بود از خواب بیدار شدم بازم خواب اما ایندفعه یهجایی دیگه بود توی یه جایی شبیه انباری بود خیلی کثیف وترسناک بودیه توده ی تاریکی که جسم رنگ پریده یه ادم روش بود.


صبح دوباره راه افتادیم به سمت شهر یه قصر که اطرافشو ابر های سیاه گرفته بود رویه یه تپه قرار داشت ابهتی که قصر داشت باعث میشد آدم نتونه ازش چشم برداره گرومپی به یه چیزی خوردم سرم خیلی درد گرفت شانس آوردم خورشید آروم حرکت میکرد وگرنه با برخورد به این شاخه حتما له میشدم. پدربزرگ داشت بهم میخندید توبین خنده هاش بریده بریده گفت :حواست کجا بود دختر .

محل ندادم جلو رفتم سرم رو هم بادستام میمالیدم باز به اون سمت نگاه میکردم


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
که شهر رو قسمتیشو که توی سراشیبی تپه هستند ومیتوان دیدمنکه تاحالا پامو از دهکدمون اونور تر نداشتم هر منظرهای روکه میدیدم واسم شگفت انگیز بود.توی ورودی شهر یه چیزایی روی یه تخته بزرگ نوشته بودند از یه درخت بزرگ اویزان کرده بودند .کنجکاویم نذاشت ساکت بمونم.
-پدربزرگ اون چیه.

پدربزرگ -مگه خواندن نوشتن بلد نیستی .

باکمی تعجب گفتم -نه آخه چون اونجا ازدهکده های اطراف هیچکی بلد نبود که بهم یادبدهد .

پدربزرگ باحیرت داشت بهم نگاه میکرد.

پدربزرگ- پس چرامادرت بهت یاد نداده اونکه بلده خودش بهترین معلما رو داشت.

-خوب شاید مجبورا برای اینکه مثل دخترای اونجا بزرگ بشم هم اینکه کسی بهش مشکوک نباشه .

پدربزرگ چه بدونم حق باتو هستش شاید واسه ی اینکار دلیلی داشته باشه.باید اول خوندن نوشتن وبهت یاد بدم درحدی که بتونی بخونی وبنویسی .واینی که اینجا آویزان کردندتوسط شهرداراویخته شده توی این همه ی قوانین شهر ونوشته اند .

وارد شهر شدیم .

پدر بزرگ- ازلحاظ علم وپیشرفت اینجا خیلی از سرزمینی که تو توش بودی جلوتره.
راست میگفت واقعا هم همینطور بودبه بازار رفتیم هرکس کنار گاری خودش مشغول فروش اجناسش بود چیزی که خیلی جالب بود اینکه توی بساتشون گوشت نبود هرچقدرچشم گردوندم هیچ نوع گوشتی نبود پدر بزرگ که از قیافم تشخیص دادحتمااتفاقی افتاده باتکون دادن سرش پرسید چیه .

-هیچی فقط مگه میشه اینجا گوشت نمیخورن.

پدربزرگ-توی این سرزمین پادشاه قبلی یعنی پدربزرگت خوردن گوشت رو ممنوع کرد.اینجا حیوانات هم قدرت حرف زدن وفکر کردن دارند اینکار برای جلو گیری از درگیری میان انسان وحیوان بود.ولی حیوونایی که صاحب داشته باشند حق ندارن از دستورات اربابشون سرپیچی کنند.


همه اونایی که اونجا بودند پدربزرگ ومیشناختندهمشون با تعجب بهم نگاه میکردند.
بعد ازخرید خورد وخوراک وخریدن یه دست لباس برگشتیم.
الان دوهفته هست که برگشتیم خونه بعد از برگشتمون هرروزصبح تا ظهر تمرینهای دفاعی باشمشیر وتیروکمان ودست خالی رابهم آموزش میداد واز ظهر به بعد بهم خوندن نوشتن یاد میدادتاحدی که بتونم بنویسم وبخونم.
بعدخوردن صبحانه به طرف حیاط رفتم وروی تنه ی یه درخت بریده کنار گلها نشستم وبا خورشید مشغول حرف زدن شدم تاپدر بزرگ بیاد تمرین امروزم را بهم بگه.
پدربزرگ هم اومد پیشمون تبرش رو برداشت ورفت تا هیزم هاروخورد کنه


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
باخنده رفتم کنارش ایستادم.
باقدرت باتبربه چوب هاضربه میزد باهرضربه اش چوب ازوسط به دونیم میشد.
-به به استاد نیرومند خودم خوب جوون موندی ها

بالبخندی دلنشین سرش راتکان داد:داری مسخره ام میکنی .

قیافه ی حق به جانبی گرفتم.
-نه مسخره کدومه دارم حقیقتو میگم ماشاالله شما بااین زور وبازو پهلوانی هستی برای خودت کسی جرات مسخره کردنت رو نداره.

پدربزدگ-بسه بسه لازم نیست تعریف کنی.

درحالی که داشتم میخندیدمروبهش گفتم:
-شکست نفسی نفرمایید استادبدور از شوخی برنامه ی امروز چیه.
پدربزرگ -از امروز باید توانایی های خودتوپیداکنی،من فقط یکیش رو دارم قدرت برقراری ارتباط ذهنی ،ولی پیشگویی شده اون کسی که برای نابودی اهریمن انتخاب شده توانایی های دیگری هم دارد.که باید خودت پیدا کنی که .

-یعنی چی ولی من نمیتونم بدون کمک این توانایی های رو که گفتی پیدااکنم،اگر وجود داشت پس چرا تمام این سالهاپیدا نمیشد.
پدربزرگ-نه میتونی پیدا کنی چون تو توی تموم این سالهابه تواناییهات اعتنایی نکردی ولی الان چون ازوجودشون با خبری وضمیرناخوداگاهت خود به خود پیداشون میکنه فقط بایدیکمی تلاش کنی.خب ازالان شروع میکنیم.اول اینکه اولین آموزشت ،راجع به ارتباط ذهنی هست برای اینکاربایدبه درجه ی بالایی از تمرکزبرسی برو شروع کن وسعی کن با من ارتباط ذهنی برقرار کنی.

اخیشش..اینکه خیلی اونه


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، DIANA_Z و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخیش اینکه خیلی آسونه بدو بدو رفتم دوباره روی اون کنده ی درخت نشستم وسعی کردم تمرکز کنم اما همش حواسم میرفت پی حرف زدن های پدربزرگ وخورشیدوصدای تبرزدن پدر بزرگ به روی چوبها هرکاری کردم نتونستم نسبت به صداشون بیخیالی طی کنم .

بعد از گذشت دو ساعت باز دارن حرف میزنن نمیدونم اینا هرروز اینقدر حرف نمیزدند حالاامروز واسه ی من رگ پرحرفیشون گل کرده نه اینجوری نمیشه.دیگه از عصبانیت داشتم میترکیدم.
باعصبانیت هردوتاشونو صدا زدم:
نمیتونم تمرکزبگیرم میشه یه لحظه ساکت شین؟؟؟

پدربزرگ-فکر میکنی الان داری تمرکز میگیری ؟

-خوب اره !
پدربزرگ-به این کارهات نمیگن تمرکز کردن بهش میگن آرامش گرفتن توی تمرکز نباید هیچ یک از اتفاقات اطرافت روی تمرکزت تاثیربذاره حتی اگه اطرافت پرازشلوغی وسرو صدا باشه حالاهم بازتلاشت رو بکن من منتظرم.

بازهم شروع کردم،اولش سعی کردم حواسم رو یه جا جمع کنم بعدش چشمام رو بستم سعی کردم ذهنم روخالی از هرچیزی بکنم وبه اتفاقات اطراف هم هیچ اهمیتی ندادم وتمام تلاشم روبکار بردم تا با پدربزرگ ارتباط ذهنی برقرار کنم :

-پدربزرگ پدربزرگ.

پدربزرگ-آفرین گلم موفق شدی بهت تبریک میگم.
برگشتم به پدر بزرگ نگاه کردم باورم نمیشه پدربزرگ بدون اینکه لـ*ـباش تکونی بخوره ازطریق ذهنی باهم حرف زد یهو تمرکزم رو ازدست دادم وارتباط هم قطع شد.

-چی شد!

پدربزرگ-کارت خوب بود ازحالا به بعد هم سعی کنی در عین اینکه به اطرافت وکارات توجه داری بتونی ارتباط هم برقرار کنی ازحالا شروع کن .

بعد دوروز بالاخره موفق شدم .

پدربزرگ -بقیه تواناییهات هم من ازش بیخبرم به جز یکیشون که پدرت هم داشتش .

بایاداور ی درباره ی پدرم چشام برق میزد از شادی چون میخواستم چیزهای زیادی ازپدرم وقهرمان زندگیم بدانم چون تابه حال چیزهای زیادی ازش نمیدونستم پس با ذوق وشوق به پدربزرگ گوش دادم؛

پدربزرگ -پدرت خوابهای میدید که به واقعیت مبدل میشد یا اتفاقهایی که رخ داده وما ازش بیخبریم.

به فکر رفتم نمیدونستم به پدربزرگ بگم یانه دلو به دریا زدم .

-پدربزرگ یه چیزی بگم .

پدربزرگ باکمی شک وتردید بهم نگاه میکرد کرد:
-بگو چی شده!!!

-خوب مدتیه یه کابوسهایی میبینم امکان داره اینها هم از اون خواب هایی که میگین باشه.

پدربزرگ -اره ممکنه حالا میشه خوابهات روتعریف بکنی .


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، Amerətāt و 4 نفر دیگر

میلان

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/11/20
ارسال ها
27
امتیاز واکنش
467
امتیاز
168
سن
30
زمان حضور
7 روز 8 ساعت 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
-ازوقتی که ازدهکده دورشدم همش کابوس میبینم.توی کابوس ها یه نفر مدام کمک میخواد اوایل فکر میکردم فقط یه کابوسه وخواب میبینم مثل همه ی مردم که خواب می بینند.اما بعدش کم کم بهش مشکوک شدم،مگه میشه آدم یه خواب را به دفعات زیاد ببینه البته اینم بگم تازگی ها شده دوتا خواب ..
پدربزرگ باعجله پرید وسط حرفم تشویش اضطراب درصدا وقیافش به خوبی مشخص بودوهمین ترس واضطراب به منم منتقل میشد -پس چرا تا حالا نگفتی زود باش تعریف کن بگو ببینم چی دیدی..؟؟

بااسترس دستی دور دهانم کشیدم بعدش موهامو تو چنگم گرفتم .
-خوب من که نمیدونستم ..مهمه..اگه میدونستم که میگفتم.

اومد کنارم نشست دستام رو تو دستاش گرفت .

پدربزرگ-اینارو ولش کن جواب سوالمو بده زود باش تعریف کن.

-خوب راستش اوایل همش خواب میدیدم یه جایه تاریکی هستم ویه نفر مدام کمک میخواد توی تاریکی نمیتونستم هیچی رو تشخیص بدم،اما بعدازیه مدت بازم کابوس داشتم توی خواب بازهم همون صدا درخواست کمک میکرد ولی با این تفاوت که کنار دریاچه پری های بدجنس بودم واون صدا ازدریاچه میومد...

بهم مهلت نداد که ادامشو بگم هراسان بلند شد -هرچه سریعتر باید با نماینده ها ملاقات کنم ممکنه دیر بشه.

میخواستم ادامشو بازم بگم-اما...

بازم پرید وسط حرفم-اما واگرنداریم به اندازه ی کافی معطل کردیم دیگه وقت نداریم.

-اما پدربزرگ اد...

پدربزرگ-کافیه زودباش تا با نماینده ها ازطریق ارتباط ذهنی براشون قرار ملاقات تعیین میکنم تو وخورشید هم زود اماده شین تاحرکت کنیم.

دیگه ادامه ندادم رفتم توی حیاط پیش خورشید.
-خورشید بایدزود اماده بشیم .
-سرورم من همیشه درخدمت گذراری آماده ام .

-اولا صد دفعه گفتم بامن اینطوری صحبت نکن هر کی ندونه فکر میکنه پادشاهی ملکه ای شاهزاده ای چیزی هستم باهام خودمونی صحبت کن دوما فعلا من درخدمتت هستم تا تو درخدمتم.

راهمو کج کردم سمت چاه رفتم اول هر دو تا مشک رو پر آب کردم بعدش یکمی آب بردم تا خورشید بخوره بعدش رفتم تا خودم اماده بشم پدربزرگ یه مقدار غذا برای توی راه گذاشته بود برداشتم امدم سوار خورشید شدم.


داستان داستان کودک سفر به یادماندنی | میلان کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، Amerətāt و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا