خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع


ترجمه ی انگلیسی دلنوشته : رویای ندیدنت
به قلم: فاطمه قاسمی
ترجمه شده توسط: kamelia parsa
کاربر انجمن رمان ۹۸


سخن مترجم: سلام به همه دوستان! اولین ترجمه دلنوشته توسط بنده که امیدوارم رویا جان و فاطمه عزیز خوششون بیاد. همچنین کاربران متعهد و همیشه همراه رمان۹۸:گل:

"لازم به ذکر است بعضی از کلمات دلنوشته و لحن آن را اگر بخواهیم مستقیما به زبان انگلیسی ترجمه کنیم معنا و مفهوم خود را از دست خواهند داد. به ناچار بعضی از کلمات با کلمات دیگر تعویض شده اند."


"ترجمه فارسی این دلنوشته، عیناً متن دلنوشته‌ای هست که نویسنده عزیز به رشته تحریر در آورده."


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: paria.m، Crazygirl، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
★In the name of god★

Introduction :
I write but no one seems to read!
Honestly, everyone reads Except who i want.

As if he does not read, no one reads.
If he does not read, there is no reason for me to write ... It seems that my hands and heart will not go to my office without him
But...
Again, I hope that maybe one day something will cross the alley of my heart and someone will understand what I have in my heart.
I start my writing by remembering the eyes that were not mine .....



مقدمه :
من می‌نویسم ولی انگار هیچکس نمی‌خواند!
راستش را بخواهی همه میخوانند جز آنکه من می‌خواهم.
گویا اوکه نخواند، هیچکس نمی‌خواند.
اوکه نخواند، دلیلی برای نوشتن من نیست...گویا بی او دست و دلم به دفترم نمی‌رود
اما...
بازهم براین امیدم، که شاید روزی اتفاقی از کوچه ی دلم عبور کند و اتفاقی بفهمد، من چه در دل دارم.
شروع می‌کنم نوشتنم را با یاد چشمانی که مال من نبود.....​


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: paria.m، Crazygirl، ASaLi_Nh8ay و 11 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
call me....

You do not know, but I have said to myself many times, will there be a day?
You can sit next to me and whisper my name in my ear
Call me only once, call me only once to hope.
Let me make a taro fan.
Call me to trap you.
Can you read to me?
Wow what happens then.
I'm sure the canary is ashamed of his voice, too.
The sound becomes the most beautiful lullaby for my eyes.
Let me confess.
In the air of your reading that I write.
Aslami Danny, I love you so much that I do not allow the wind to blow through your masculine black hair.
There, only the place of my hands. Exactly the times when you are asleep and your eyes are closed innocently.
I love you so much, that I envy the rain when it sits on your hand.
I even get jealous of words when you say them with such emotion.
The breeze has become a bad opponent with us.
I do not know if the child is allowed to tempt you.
Would you like to call me love?
Just watch and see what souls are flowing from my lips.
Woe to the one who knows that at the end of my line of sight there are clouds, in the midst of which I seek refuge, and with raindrops I water the seed of love in my heart.
It 's taken, I'm trying to get there.
Amaneh, there is still a window of hope.
God brought Zuleykha to Yusuf, I veto that we are not far apart.
***


صدایم کن...

تونمی‌دانی اما بارها با خودگفته ام، ایا روزی می‌شود؟
می شود کنارم نشسته باشی وارام درگوشم اسمم را زمزمه کنی
فقط یک بار صدایم کن، فقط یکبارصدایم کن تاامیدوارشوم.
توصدابزن تارویا پردازی کنم.
صدایم بزن تابرایت دام بچینم.
ایاروزی می‌شود توبرایم بخوانی.؟
وای چه می شود انوقت.
من یقین دارم که قناری هم ازصدایش خجالت می‌کشد.
صدای توزیباترین لالایی می شود برای چشمانم.
اصلابگذاراعتراف کنم.
به هوای خواندن توست که من می نویسم.
اصلامی دانی، انقدردوستت دارم، که اجازه‌ی وزیدن باد را درلابه لای موهای مشکی مردانه ات نمی دهم.
انجا، فقط جای دستان من است. درست همان موقعه های که توخوابی وچشمهایت، معصومانه بسته است.
انقدردوستت دارم، که به باران حسادت می کنم وقتی که روی دست تو می نشیند.
من حتی به واژه هاهم حسادت می‌کنم، وقتی تواینگونه انها را بااحساس به زبان می اوری.
نسیم رغیب بدی شده است بامن.
من نمی دانم باچه اجازه ای بانوازش توقصد وسوسه کردنت رادارد.
ایاروزی می شود که به عشق صدایم کنی؟
توفقط صداکن وببین چه جانم های است که ز لبانم سرازیر می شود.
وای چه کسی می داند که اخر خط نگاهم ابرهای هستند، که من درمیانشان، رخ تورامی جویم و باقطره های باران، بذرعشقت رادردلم ابیاری می‌کنم.
گرفته است، حالم انگاررسیدن به تومحال است.
امانه، هنوز روزنه ی امیدی هست.
خدا زلیخا را به یوسف رساند، من وتو که باهم فاصله ای نداریم.



ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: paria.m، Crazygirl، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I want to fly

I want to fly. Let me fly to those who are lonely and have no companions.
I want to take Bahar with me to visit them. Maybe a little love will make their hearts happy.
Maybe no one has loved them for a long time. Maybe they are waiting for even a stranger to ask them how they are.
They are alone and have no one. Maybe their business does not work and the nursing home is their only refuge.
I want to fly. Fly to the needy. Someone who's grief for their night bread and pillows under their heads, stones and bricks on the street floor.
I wish I was so capable, that I could hold their wrinkled hands, bring a small smile to their dry lips.
I want to fly.
I fly to children. Children sitting in the cold and heat among the narrow and dark streets.
what if? What can be done to make them happy, to find out how much we weigh?
Let's get it. Who knows, maybe he made a good living. Maybe the cure for my pain requires prayer and their small hands.
What can we buy gum? Brush our teeth so that their teeth do not fall out from the cold in winter.
I want to fly. I fly to a father who is empty-handed.
He would be ashamed to say no to the demands of the family. Do you know the end?
He is a father and his pride and kindness.
He does not want to say no.
Ohm wants the answer to be yes, to any request.
I want to fly to the little girls and boys who come to school hoping to get an education. But they do not have the money to buy clothes, nor do they have the right bags and shoes.
Maybe I can write happiness on their pure hearts with a black pencil. And erase the bike, I will erase the sadness from their beautiful faces.
I wish I was strong enough to say, with us, everything with us.
***

دلم می‌خواهد پرواز کنم

دلم می‌خواهد پرواز کنم. پرواز کنم به سوی انهای که دلشان تنهاست و همدمی ندارند.
می‌خواهم با خود بهار را به دیدارشان ببرم. شاید کمی محبت دلشان را شاد کند.
شاید خیلی وقت است که کسی به انها محبت نکرده. شاید در انتظارند که حتی یک غریبه جویای حالشان شود.
اخر تنهایند و کسی را ندارند. شایدم کس وکارشان، کارشان ندارند و خانه سالمندان تنها پناهشان شده.
دلم می‌خواهد پرواز کنم. پرواز کنم به سوی محتاجان. کسی که نان شبشان غصه و، بالش زیر سرشان سنگ و اجر های کف خیابان شده.
دلم می‌خواهد انقدر توانا بودم، که می‌توانستم دست چروکیده‌ی انها را بگیریم، وبر لبان خشکیده اشان لبخندی هر چند کوتاه بیاورم.
دلم می‌خواهد پرواز کنم.
پرواز کنم به سوی کودکان. کودکانی که در سرما و گرما در میان خیابان های تنگ وتاریک نشسته اند.
چه می شود؟ چه می شود برای دلخوشی انها هم که شده، بفهمیمم وزنمان چقدر است؟
یافالی بگیریم. کسی چه می‌داند شاید خوب درامد. شاید دوای درد ماهم، محتاج به دعا و دستهای کوچک انهاست.
چه می‌شود ادامسی بخریم. دندان هایمان را روی هم بزنیم تا دندان های انها در زمستان از سرما بهم نخورد.
دلم می خواهد پرواز کنم. پرواز کنم به سوی پدری که دست وبالش خالیست.
شرمنده می شود اگر برخواسته های خانواده نه بگوید. اخر می دانی؟
پدر است و غرور ومهربانیش.
دلش نمی خواهد نه بگوید.
اوهم می‌خواهد جوابش اری باشد، بر هر خواسته ای.
دلم می خواهد پرواز کنم به سوی دختر و پسر های کوچکی که به امید تحصیل، به مدرسه می ایند. اما نه پول لباس خریدن را دارند و نه کیف وکفش درست..
شاید بتوانم با یک مداد سیاه، خوشی را بر دل پاکشان بنویسم. وبایک پاک کن، غم از چهره ی زیبایشان پاک کنم.
کاش انقدر توانا بودم، که بگویم بامن، همه چیز بامن.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: paria.m، Crazygirl، ASaLi_Nh8ay و 10 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
"i'm from coming back on the road"

In the midst of the drizzle, I'm from coming back on the road, perhaps a good breeze, the smell of you has brought me a souvenir.
I'm from coming back on the road to murmur, among a multitude of memories, to whisper my name among the trees.
I'm from coming back on the road.
I smell a spring blossom.
Hey ... it smells like your perfume.
i'm from coming back the road and keep looking behind me, that maybe you will call me your love tone again.
i'm from coming back on the road. It is not raining, but my cheeks are wet from the tears I shed.
I'm scared to go back on the road and see Vtora in another embrace.
But still, i'm from coming back on the road.
I miss the hard days we walked this road together.
Do not be afraid of me. Do not be afraid, I will have companions after the illusion.
Not a few days, not a few months, but for the rest of your life.
They are more faithful than you. They have sworn that they will always be with you later.
You know them more or less. We were going to share them. But now everyone is mine.
Sadness and loneliness ...

****

"جاده را بر می‌گردم"

درمیان نم نم باران، جاده را بر می‌گردم، تاشاید نسیمی خوش خبر، بوی تورا برایم به سوغات اورده باشد.
جاده را بر می‌گردم تاشاید، میان انبوهی از خاطرات، نامت را میان درختان زمزمه کنم.
جاده را بر می‌گردم.
شکوفه ای بهاری بو می کنم.
هی... بد بوی عطر تو را می دهد.
جاده را بر می گردم ومدام به پشت سرم می نگرم، که شاید بازهم تو باهمان لحن عاشقانه ات صدایم بزنی.
جاده را بر می گردم. باران نمی‌بارد اما گونه هایم، از اشک های که ریخته ام خیس خیس اند.
سخت می ترسم جاده را بر گردم وتورا در اغوش دیگری ببینم.
اما با این حال، جاده را بر می گردم.
دلم برای روز های تنگ است که باهم این جاده را قدم می زدیم.
نترس خوب من. نترس، بعد از توهم همدم های خواهم داشت.
نه چند روز، نه چند ماه، بلکه تا اخر عمر.
انها از تو باوفا ترند. قسم خورده اند که بعد تو همیشه بامن باشند.
تو انها را کم وبیش می‌شناسی. قرار بود انها را باهم قسمت کنیم. ولی حالا همه نصیب من شده اند.
غم وغصه ورنج وتنهایی...


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: paria.m، Crazygirl، ASaLi_Nh8ay و 9 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I am in this love

In this love, I have sometimes lost, sometimes I have made.
Sometimes I cried and sometimes I laughed.
Sometimes I was deceived but I forgave.
Sometimes I am left alone.
But it's time to say that I have reached my destination with every pain and suffering.
But is it enough to reach?
When no one knows power?
Is reaching enough. When your romantic whisper in your ear is no different than the howl of the wind.
Is there really no difference between night and day?
Both are in the sky, but the difference is between the earth and the sky. Just like my whisper and ...
What is the use of him not knowing.
He who does not understand.
How much do you value him when you make a scarf for him with your own hands?
You go out in the autumn heat without a scarf.
You freeze ... but not from the cold.
Out of unkindness ...
***


من در این عشق

من در این عشق، گاهی باخته ام، گاهی ساخته ام.
گاهی گریه کردم و گاهی خندیدم.
گاهی فریب خوردم اما بخشیده ام.
گاهی هم تنها مانده ام.
اما وقتش رسیده که بگویم هرجور بود با هردرد ورنج به مقصدم رسیده ام.
اما آیا رسیدن کافی است؟
وقتی کسی قدرت را نمی‌داند؟
آیا رسیدن کافی است. وقتی نجوای عاشقانه ی تو درگوشش با زوزه ی باد فرقی ندارد.
آیا به راستی بین شب و روز فرقی نیست.
هردو درآسمانند اما فرقشان زمین تاآسمان است. درست مثل نجوای من و...
چه فایده او که نمی‌داند.
او که نمی‌فهمد.
وقتی با دست خودت برایش شال گردان میبافی چقدر برایش ارزش داری.
خودت در سوز پاییزی بی شال بیرون میزنی.
یخ می‌کنی...اما نه از سوز سرما.
از بی مهری...


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، Crazygirl و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
*Allah*

Where are you, sad heart? In which street are you looking for love?
Where is the crazy heart? In the presence of this heart stone; Are you looking for love ?!
O my lonely heart, in this city this one is worse than the other. Are you looking for intimacy?
Where do you see love frozen in hearts and I froze from all this lovelessness. Simple heart, are you looking for emotions?
where are you? what are you thinking about? Your friendship is over. The breeze no longer caresses the spring. Are you looking for knowledge?
O my lonely heart, all of us are here but far from ourselves. Why are you looking for a companion?
The words became unfamiliar. Why are you looking for words?
Sunset If Love Between Humans. My heart, why are you looking for Eve?
From each of my sentences, the pain just drips. What are you looking for?
O my lonely heart, until someone is called Allah. Why are you looking for his servant?
***

الله

ای دل غم دیده کجایی؟ در کدام کوچه وخیابان دنبال عشق می گردی؟
ای دل دیوانه کجای؟ در وجود این سنگ دلان؛ دنبال عشق،می گردی؟!
ای دل تنهای من، در این شهر این یکی از ان دیگری بدتر است. تودنبال صمیمیت می گردی؟
تو کجایی که ببینی عشق در قلب ها یخ بسته و من یخ کردم از این همه بی مهری. دل ساده، دنبال عاطفه ها می گردی؟
کجایی؟ در چه فکری؟ رفاقت گذشت. نسیمم دگر دست نوازش بر سر بهار نمی کشد. تو دنبال معرفت می‌گردی؟
ای دل تنهای من، اینجا همه باخانمان اما دورند ز خویش. تو چرا دنبال همراه می گردی؟
حرف ها دگر باهم شدند نااشنا. تو چرا دنبال واژه ها می گردی؟
غروب کرده اگر عشق میان ادمیان. دل من چرا دنبال حوا می گردی؟
از هر جمله‌ی من، درد می‌چکد فقط. تو دنبال چه می گردی؟
ای دل تنهای من، تا کسی به نام الله است. تو چرا دنبال بنده اش می گردی؟


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، Crazygirl و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I know loneliness well

I know loneliness well. Like an ant that has been among other ants for years and now, having become incapacitated, they have decided to leave it alone.
I am broken and I know how to break well. But I do not break. Like an old mother who can sigh, blow up her children's lineage. But it does not.
I know how to be sad. More than a nostalgic bud. But I have decided to open up, and I will put my sorrows in my heart.
I know crying better than a baby. I can say they have broken my heart. It rains like a cloud that when it gets, only the rain calms down.
I learned everything from the beginning. Except without you. Without you, I become like a fish, which has been deprived of its water and told to get used to the land.
****


تنهایی را خوب بلدم

تنهایی را خوب بلدم. همچون مورچه ای که سالها میان مورچه های دیگربود وحالا چون ناتوان شده تصمیم به تنها گذاشتنش گرفته اند.
شکسته ام وشکستن را خوب بلدم. ولی نمی شکنم. همچون مادر پیری که می تواند بایک اه کشیدن، دودمان فرزندان را به باد بدهد. اما این کار را نمی کند.
غمگین بودن را بلدم. بیشتر از غنچه ای دلتنگ. اماتصمیم به بازشدن گرفته ام، وغم هایم را در دلم می نشام.
گریه کردن را بهتر از یک نوزاد بلدم. می توانم بگویم دلم را شکسته اند. ببارم همانند ابری که وقتی گرفته است، فقط باباریدن ارام می گیرد.
من همه چیز را ازهمان ابتدا اموختم. جز بی تو بودن را. بی تو مانند ماهی می‌شوم، که تنگ ابش را از او گرفته اند ومی گویند به خشکی عادت کن.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Regret

You are not and this house of this size is nothing more than a cage for me.
I can turn on the whole house with no lights, all the city lights, you can still be the dark house of my moonlight.
Tunisian and I tremble in the darkness with the howl of the wind, which shakes the curtains like a willow.
Do you know? I am ready to endure all these fears. But when the curtain fell, you were standing behind the window with your constant smile.
Do you know? When it rains, I get more scared. You are not a piece, I am more afraid of death than this double air.
I whisper under my breath. Do not let the air of love hit him in this air. Do not squeeze another hand to warm his masculine hands.
O companion of the heart, where have you traveled? You are bad. I'm afraid, I'm afraid that you will come back with another friend.
My house was later demolished and I was stranded on the street.
All the alleys know me.
My passers-by point at each other. Yes, I'm embarrassed. Your scandal. And you know how sweet this scandal is.
You were not, you are not, you will not be. Imam, I was waiting. I am waiting. And I will wait.
God bless you. Maybe one day we wrote about ourselves together in those days.
If you read my writings correctly, you will understand that they smell of regret one by one.
Yes, the smell of regret.
It is not happiness not to be a piece. Not a laugh.
Then, little by little, grief and sorrow become the guests of my heart.
Then they become my friends.
***

حسرت

نیستی واین خانه به این بزرگی، برای من قفسی بیش نیست.
کل چراغ خانه را که هیچ، کل چراغ های شهر راهم روشن کنم، بازهم تونباشی خانه تاریک تاریکست مهتاب من.
تونیستیو من دراین تاریکی، باصدای زوزه‌ی باد، که پرده های تکان میدهد. مثل بید می‌لرزم.
می‌دانی؟ حاضرم تمام این ترس هاراتحمل کنم. اما پرده که کناررفت، توباهمان لبخند همیشگیت، پشت پنجره ایستاده باشی.
می‌دانی؟ نم باران که می اید، ترسم بیشترمی‌شود. توکه نیستی، من ازاین هوای دونفره، بیشترازمرگ می‌ترسم.
زیرلب زمزمه می‌کنم. نکند دراین هوا، هوای عشق به سرش بزند. نکنددست دیگری رابرای گرم شدن دردست های‌مردانه اش بفشارد.
اه همدم دل، به کجاسفرکرده ای. بدقول شدی. می ترسم، می ترسم ازاینکه با یار دگر برگردی.
خانه ام بعدتوویران شده ومن، ولگردخیابان.
دگرهمه‌ی کوچه ها مرا می شناسند.
عابران من رابادست به هم نشان می‌دهند. اری، رسواشده ام. رسوای تو. و تونمیدانی این رسوایی، چقدرشیرین است.
نبودی، نیستی، نخواهی بود. امامن، منتظربودم. منتظرهستم. و منتظر خواهم ماند.
خداراچه دیدی. شاید روزی درهمین روزها کنارهم، ازخودت نوشتیم.
نوشته هایم را اگردرست خواندی، فهمیده ای که تک به تک بوی حسرت می دهند.
اری، بوی حسرت داشتن تو.
توکه نباشی خوشی نیست. خنده نیست.
بعد تو کم کم غصه و غم مهمان قلبم می شوند.
بعدتو انها رفیقم می شوند.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
What does my smile say?

The sound of footsteps came from the yard.
I got up and went to the window.
Suddenly the wind came. He pulled back the curtain.
My heart is pounding.
He was sitting on the window sill. It seems that no one had touched him for several years.
I opened the window.
I was heartbroken.
I saw him by the garden. With his smile. The same smile that broke my heart. Like an earthquake that shook Bam.
He frowned artificially and said: My lady, did you forget to clean your glass again?
He looked at my head and face and his eyes fell on my clothes.
"Didn't I tell you not to wear thin clothes?" Why did you wear black at all?
I did not pay attention to his words, only one word was repeated in my mind:
my lady?
Ms.!
my lady......
How strange was that word.
I smiled. I closed the window tightly and went to the yard, imagining seeing it.
The cold burn came. My cheeks froze.
Really, why are my cheeks wet? Unless it rains.
But no ... there is no cloud in the sky. Maybe I cried.
No ... if I cried, then what does my smile say?
Really, why am I standing in the yard in this thin dress?
I thought. I remembered. Again, his mind had drawn me here. I was out of breath.
I was sad. Tang who is not. Not forever.
Yes, I miss you, my friend halfway.
What about the rest of the world?
are you well? Do you have warm clothes?
Do not forget to tie your scarf around your neck ...
You know ... you idiots, people ...
Nobody cares about my clothes anymore. No more laughing. Your hands and caresses are no more.
My tears flowed again.
It was me again, the black ribbon in the corner of the picture that was suffocating me.
***


لبخندم چه می‌گوید؟

صدای قدم های از حیاط می آمد.
از جایم برخواستم و به طرف پنجره رفتم.
ناگاه باد آمد. پرده را کنار زد.
قلبم محکم می‌کوبید.
روی شیشه‌ی پنجره قبار نشسته بود. گویا چندسالی کسی دستی به رویش نکشیده بود.
پنجره را باز کردم.
دلم ریخت.
کنارباغچه دیدمش. باهمان لبخندش. همان لبخندی که دلم را بهم می‌ریخت. مثل زلزله ای که بم را بهم ریخت.
اخم‌ی تصنعی کرد و گفت: خانمم بازهم که یادت رفت شیشه هارو پاک کنی؟
به سررویم نگاهی کردو چشمش به لباس تنم افتاد.
_مگر نگفتم لباس نازک نپوش. اصلا چرا سیاه تن کردی؟
حواسم به حرف هایش نبود فقط یک کلمه در ذهنم تکرار می‌شد:
خانمم؟
خانممم!
خانمم......
چه غریب بود این کلمه.
لبخندی زدم. پنجره را محکم بستمو به خیال دیدنش به طرف حیاط رفتم.
سوز سردی آمد. گونه هایم یخ کرد.
راستی چرا گونه هایم خیس است؟ مگر باران زده.
اما نه...ابری درآسمان نیست. شاید گریه کرده ام.
نه...اگر گریه کردم، پس لبخندم چه می‌گوید.
راستی چرا من با این لباس نازک، توی حیاط ایستاده ام.
فکر کردم. یادم آمد. بازهم خیال او من را به اینجا کشانده بود. باز هوای شده بودم.
دلم تنگش بود. تنگ کسی که نیست. تا ابد نیست.
آری دلم تنگ توست رفیق نیمه راه من.
راستی از آن ور دنیا چه خبر؟
خوبی؟ لباس گرم داری؟
نکند یادت برود شال گردنت را دور گردنت ببندی...
می‌دانی...توکه رفتی من مردم...
دیگر کسی به فکر لباس تنم نیست. دیگر خبری از خنده کردن نیست. دیگه دستها و نوازش تو نیست.
دوباره اشک هایم سرازیر شد.
بازهم من بودمو، ربان مشکی گوشه‌ی عکست که خفه ام می‌کرد.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا