خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I hate soil anymore

I am tired...
It seems that Farhad inherited digging the mountain for me ...
My legs hurt. My dress is earthy.
I do not know, maybe last night I had insomnia again and walked around the Marnjab desert.
The alleys were duplicated. It is as if I have played the role of all of them thousands of times.
I do not know passers-by.
Not a single person is familiar to me in this city.
It's not like it's been nearly twenty years, I've been breathing between them.
I keep staring at them all.
A look mixed with ridicule, pity, and sometimes absurdity.
Other than all that hair, only a few thin strands of white remain, and from the arched eyebrows, only space ...
My eyes have no other side.
My breath does not try to get out of my throat.
You know, I believed in my death when I no longer liked the smell of damp soil.
I hate soil anymore. Yes, since he took you in his arms and did not return them to me.
***


دگر از خاک بدم می آید

خسته ام...
گویا فرهاد کندن کوه را به من ارثیه داده...
پاهایم درد می‌کند. سرو لباسم خاکی است.
نمی‌دانم، شاید دیشب باز بی خوابی به سرم زده و، کویر مرنجاب را دور زده ام.
کوچه ها تکراری شدند. انگارکه نقش همه شان را، هزاران بار کشیده ام.
عابران را نمی‌شناسم.
حتی یک نفربرایم دراین شهرآشنا نیست.
انگار نه انگار نزدیک به بیست سال است، درمیانشان نفس کشیده ام.
نگاه خیره ی همه شان را حفظم.
نگاهی آمیخته با تمسخر، با ترحم، وگاهی جنس پوچی.
دگر از آن همه مو فقط چندتار نازک سفید باقی مانده و از ابروهای کمانیم فقط جای خالی...
چشمانم دگر سوی ندارد.
نفسم تلاشی برای بیرون آمدن از گلویم نمی‌کند.
میدانی من مرگم را وقتی باور کردم که، دگر بوی نم خاک را دوست نداشتم.
دگر از خاک بدم می آید. آری از وقتی که تو را در آ*غو*شش گرفت و دگر به من پس نداد.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، ASaLi_Nh8ay و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Ah
He walks along the road.
Near Eid, everyone wore new clothes.
I looked at his clothes. It was not clear what they were. Shirt, coat ..
Just a piece of khaki paint that had been scratched. But neither once nor twice.
Maybe as much as all the Eids of his life.
His cane was made of wood. But not from pure wood.
It was as if he had cut it from a small tree.
Sit in a corner.
Sometimes he would raise his head and ask the passers-by for something.
But...
Do not hesitate to help ...
Only the sweat of shame flowed from his forehead.
Finally, one of them came and took his cane.
The old man wore a hat.
He took off his hat and walked over to Dado's boy.
went away. Farther away ... I wanted to call him. But my cry was muffled in my throat.
I was not safe.
The old man left. God knows where he is. Maybe they took off their tension clothes.
His body may have been torn apart by werewolves.
But....
What does anyone know?
Maybe oh old man took the world.
***


آه
کنار جاده، گشت وار قدم می‌زد.
نزدیک به عید بودو همه لباس نو برتن داشتند.
به لباسهایش نگاه کردم. معلوم نبود چیستند. پیرهن، پالتو..
فقط یک پارچه‌ی خاکی رنگ که رفو شده بود. اما نه یک بار نه دوبار.
شاید به اندازه‌ی تمام عیدهای عمرش.
عصای دستش از جنس چوب بود. اما نه از چوب ناب.
گویا از درختی کوچک بریده بودش.
گوشه ای نشست.
گاهی سرش را بالا می‌اورد و باشرم از عابریان چیزی می‌خواست.
اما...
دریغ از کمکی...
فقط عرق شرم از پیشانیش می‌ریخت.
دست آخر یکی آمدو عصایش راهم برد.
پیرمرد ماندو کلاه سرش.
کلاه را درآوردو به پسرک دادو دست به دیوار رفت.
دور شد. دورتر..خواستم صدایش کنم. اما فریادم در گلو خفه شده بود.
بغض امانم نمی‌داد.
پیرمرد رفت. خدا می‌داند کجاست. شاید لباس تنش راهم برده باشند.
شاید بدنش را انسان های گرگ نما دریده باشند.
اما....
کسی چه ‌می‌داند؟
شاید آه پیرمرد دنیا را گرفت.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، ASaLi_Nh8ay و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
portion
Knocked on the door.
Several times in a row.
Xing Xing Xing
No, it seems that no one was going to open the door.
He smiled.
He said in his heart: There is no problem, I will wait. will come.
With that thought, he put his head on his knee.
The sound of children's laughter rose from his seat.
So they were at home.
Knocked on the door. The same sound rang in his ear again.
A man shouted from behind.
The man angrily opened the door.
shouted.
Old woman, this is not a beggar's house. I also do not have the money to give to an idiot like you.
Get out of the front door and go.
The old woman did not say anything all the time and only looked at her son.
The boy came to his senses.
Who are you?
The old woman smiled bitterly and said, "I still remember the lullaby I sang to you at night."
Aram picked up the rain bag and left.
Many when it was crowded around them. They lose themselves.
They do not remember who they were and with whom they were.
If you become the greatest in the world. Small again with your mother. A mother who spent all her life and stress, her youth in you and gave only one and got frown from you.
***

نصیب
در را زد.
چندبار پشت هم.
زینگ زینگ زینگ
نه گویا کسی قصد نداشت در را باز کند.
لبخندی زد.
دردل گفت: عیب ندارد منتظر می‌مانم. خواهد آمد.
بااین فکر سر را روی زانویش گذاشت.
باصدای خنده‌ی بازی بچه ها، از جایش بلندشد.
پس در خانه بودند.
در را زد. باز همان صدا در گوشش زنگ زد.
صدای فریاد مردی از پشت در آمد.
مرد باعصبانیت در را گشود.
فریاد زد.
پیرزن، اینجا گداخانه نیست. من هم پول ندارم که به بی سروپای چون تو بدهم.
از جلوی در گمشو و برو...
پیرزن تمام مدت چیزی نگفت و فقط به قدو بالای پسرش نگاه می‌کرد.
با داد پسر به خود آمد.
اصلا تو کی هستی؟
پیرزن لبخندی تلخ زدو گفت: لالایی که شب برایت میخواندم را هنوز حفظم.
آرام کوله بارش را برداشت و رفت.
خیلی ها وقتی دورشان شلوغ شد. خودشان را گم می‌کنند.
یادشان نمی آید که بودند و با چه کس این شده اند.
اگر بزرگ ترین عالم بشوی.‌بازهم کوچکی در کنار مادرت. مادری که همه جان و تنش، جوانیش را صرف تو کرد و فقط یک داد و اخم از تو نصیبش شد.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
The most distracting girl in town

I'm tired tonight ... I can't say no.
Please don't rain anymore ... I can't stand the smell of dirt.
The sound of your drops hitting the window reminds me of when I fell, waiting for someone to see me behind the window.
When he hit the glass with his fingers.
And sometimes he wanted to scare me, so that I could take refuge in him out of fear.
I entrusted the moonlight to be behind the clouds tonight. I do not want to write about him again when I see him.
I have turned on all the lights in the house so that I do not remember the darkness of his eyes.
I have turned my poetry book upside down. My poems are just heartache and reading it makes me feel worse
I closed the windows. I do not want someone's voice to remind me of his pleasant voice again.
Honestly, I have not smelled any perfume for a long time, lest it be his perfume.
I have not gone shopping for myself anymore. I can not control it. When I see a man's clothes, I suddenly imagine him in it. With the same state of mind, and self-confidence, which calls itself the most beautiful of men, to make me laugh.
Oops! Wow, I love you!
I wrote about him again.
Again, the end of my sentence ended with him.
My mother was right that I was the most distracted girl in town.
***


حواس پرت ترین دختر شهر

من امشب خسته ام...نای گفتنم نیست.
باران خواهشا دیگر نبار...حوصله‌ی بوی خاک را ندارم.
صدای قطره هایت که به پنجره می‌خورد، یاد وقتی می افتم، که پشت پنجره کسی انتظار دیدنم را می‌کشید.
وقتی که با انگشتانش، روی شیشه ضرب می‌گرفت.
و گاهی قصد داشت مرا بترساند، تا از ترس به او پناه ببرم.
به مهتاب سپرده ام امشب پشت ابرها باشد. نمی‌خواهم باز، بادیدنش از او نویسم.
کل چراغ های خانه را روشن کرده ام که نکند باز، یاد ظلمت چشمانش بیفتم.
دفتر شعرم را قایم کرده ام. شعرهایم فقط درد دل است و خواندنش، بدتر می‌کند حالم را
پنجره هارا بسته ام. نمی‌خواهم دوباره صدای یکی، مرا یاد صدای دلنشینش بیندازد.
راستش خیلی وقت است هیچ عطری را بو نکرده ام که نکند عطرش، عطر او باشد.
برای خودم دیگر به خرید نرفته ام. دست خودم نیست. لباس مردانه که میبینم، ناگاه او را در آن تصور می‌کنم. با همان حالت همیشگی، و اعتماد به نفسش، که خود را زیباترینه مردان می‌خواند، تا من بخندم.
وای! وای بر من عاشق!
باز که از او نوشتم.
باز که آخر جمله ام به او ختم شد.
مادرم راست می‌گفت که من حواس پرت ترین دختر شهرم.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I feel for you

I do not know how I feel about you
It is love, it is the soul, or a childish feeling.
When your voice rings in my ear, I go crazy and no one understands this madness.
When you speak, I like the whole world to be deaf and dumb, the voice of calmness
I know, I know, bad jealousy has crept into me.
But what can I do to lose this feeling to you?
What can I say that in the back alley of the heart, your grandfather has been planted and I always remember you, my goodness.
What a pleasant sound of rain when accompanied by my tears and your voice.
First of all, my name is engraved on the notebooks because of my homework every night, and alas, I do not know who you are talking about love.
Honestly, I made a name for myself in my poems.
I write about Lily and Majnoon every time I write about love in your office. Wax does not know, I am the sweet one that Farhad, who has forgotten, has to make Biston.
Do you know I feel for you, the strangest feeling in the world.
A feeling that only I and God know about.
Honestly, my office has also been informed that I am writing to you.
But it is a pity that he does not have a language.
Do you know what he would say if he had a tongue?
The same poem of Saadi ....
They said do not say Saadi, such a word about his love
I say and after me they say to the times
Yes, I am not the only one who says about you, you will see that even after me, what writings will reach you, that you will be their addressee.
When my poetry book opens, the smell of your shirt, my Joseph, pervades my back alley of Canaan.
But I'm afraid that it will be just your shirt and my hut will become more horny.
I wish you would send someone following me, so that I would lovefully embrace you.
You know, wanting to wrap my hand around your hair just once has made me impatient.
Sometimes I like to shout my name
But it is a pity, a pity that only I and my God hear this cry
It's good that I can write about you
But writing about you, while sweet, is the bitterest of all writings.
Like Farhad, whose bitter memory was sweet.
***


احساسم به تو

نمی دانم چه احساسی است که به تو دارم
عشق است، نفس است، یا یک حس کودکانه.
وقتی صدایت درگوشم می پیچد، دیوانه می شوم و هیچ کس این دیوانگی را نمی فهمد.
وقتی حرف می زنی، دوست دارم کل دنیا کر باشند ونشوند، صدای ارامش بخشت را
می دانم، می دانم، در وجودم حسادت بد رخنه کرده.
اما چه کنم از دست این احساسم به تو؟
چه بگویم که در کوچه پس کوچه ی دل، بزر تو کاشته اند و من هر دم، یاد تو را بر داشت می‌کنم خوبه من.
نم نم باران چه صدای دل انگیزی است وقتی که بااشک های من وصدای تو همراه می شود.
اول نامت، چون مشق های هرشبم، در برگه های دفتر حکاکی می شود و افسوس که من نمی دانم که تو از عشق چه کس می گویی.
راستش را بخواهی، من در میان شعرهایم نامت را قایم کردم.
من هر بار به عشق تو دفتر و قلم بر می دارمو از لیلی ومجنون می نویسم. وکس نمی داند، من همان شیرینم که فرهادش، یادش رفته باید بیستون بکند.
می دانی؟ احساسم به تو، غریبانه ترین حس در دنیاست.
حسی که فقط من وخدایم از ان با خبریم.
راستش را بخواهی، دفترم هم با خبر شده، که من از تو می نویسم.
اما حیف که زبان ندارد.
می دانی اگر زبان داشت چه می گفت؟
همان شعر سعدی....
گفتند مگو سعدی، همچین سخن از عشقش
گویم و بعد از من گویند به دوران ها
اری تنها من نیستم که از تو می گویم، خواهی دید که حتی بعد از من، چه نوشته های به دستت برسد، که مخاطبشان تو باشی.
دفتر شعرم که باز می شود، بوی پیراهنت ای یوسف من، در کوچه پس کوچه‌ی کنعان دلم می پیچد.
اما می ترسم فقط پیراهنت باشد وکلبه ی احزانم احزان تر شود.
کاش توهم چو یوسف کسی را به دنبالم می فرستادی، تا من هم عاشقانه به سمت اغوشت پر می کشیدم.
می دانی، خواستن اینکه فقط یکبار دستم را، لابه لای موهایت تاب دهم، بی تابم کرده
بعضی وقتا دوست دارم فریاد کنم نامت را
اما حیف، حیف که این فریاد را فقط من و خدایم می شنویم
خوب است که می توانم از تو بنویسم
اما نوشتن از تو در عین شیرین بودن، تلخ ترینه نوشته هاست.
همچون فرهاد که تلخ تریت خاطره اش شیرین بود.




ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Government

You know we look a lot alike.
Not from the face, no.
From ethics and behavior.
You and I both love each other.
Both are stubborn and have a gear, like a boy who walks the streets again.
You and I are both proud. It seems that we have forgotten that love stands behind our hearts, so that the discussion can take place.
You and I are a form of the same رابـ*ـطه
Manoto's love is like ruling a land of two rulers.
Neither you nor I will fall short.
Neither you nor I are silent.
And last but not least, I will die by the sword.
By beating the sword in love
***


حکومت

میدانی منو تو بهم زیادی شبیه ایم.
نه از چهره، نه.
از اخلاق و رفتار.
من و تو هردو عاشقیم.
هردو لجباز و یه دنده، چون پسر بچه‌ای که باز هوای کوچه رفتن کرده.
من و تو هردو مغروریم. گویا یادمان رفته پشت در قلبمان، عشق ایستاده تا بحثش به میان بیاید.
من و تو یک شکلیم از یک جنس از یک نوع
عشق منوتو درست مثل این است که به یک سرزمین، دوفرمانروا حکم رانی کند.
نه تو کوتاه می آی نه من.
نه تو سکوت میکنی نه من.
و آخرش این منم که با ضرب شمشیر جان خواهم داد.
با ضرب شمشیر توی عاشق



ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
The smell of the month of October

Who knew what would happen?
Did anyone know that on the same day last year, he was listening to the last smell of October.
The seal came again. Month of kindness.
But the sound of the smell of the month of October can no longer be heard anywhere.
The game is not on the way anymore.
There is no more happiness.
Only the stench comes.
Nobody plays in the streets.
Everything has become a distance.
Two meters, three meters, the more the better. It is not a matter of life.
It no longer matters to have a pen and office.
The first thing they ask you is to have a mask and that's it!
Did you really know that you will not smell the smell of October this year ?!
I did not know either.
My mother used to say that one day man is a fugitive from man.
But my answer was just a smile and that was it.
All I cared about was the lack of a morning line. But now I miss, I miss the hours that were wasted.
I miss, I miss holding my friends' hands again carelessly.
You know, I miss talking to the class.
Oh, of all the love that went in vain.
***


بوی ماه مهر

چه کسی می‌دانست چه میشود؟
آیا کسی می‌دانست پارسال درهمین روز، دارد آخرین بوی ماه مهر را گوش می‌دهد.
باز مهر آمد. ماه مهربانی ها.
اما دگر نوای بوی ماه مهر، درهیچ کجا شنیده نمی‌شود.
دگر بازی در راه نیست.
دگر شادی نیست.
فقط بوی تعفن می آید.
درکوچه خیابان ها کسی بازی نمی‌کند.
همه چیز شده فاصله.
دو متر، سه متر، هرچه بیشتر بهتر. خبری از زندگی نیست.
دیگر نداشتن خودکارو دفتر مهم نیست.
اولین چیزی که ازتو می پرسند، داشتن ماسک است و بس.
به راستی تو می‌دانستی امسال بوی ماه مهر را نمی شنوی؟!
من هم نمی‌دانستم.
مادرم می‌گفت روزی انسان از انسان فراری است.
اما جواب من فقط لبخند بود وبس.
تمام دغدغه ام نبودن صف صبگاهی بود. اما الان دلتنگم، دلتنگم ساعاتی که بیهوده رفت.
دلتنگم، دلتگ اینکه دوباره بی دغدغه در دست بگیرم دست های دوستانم را.
می‌دانی دلم برای حرف زدن های سرکلاس تنگ شده.
آه از ان همه مهر که بیهوده رفت.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I'm used to it

There is no love anymore.
I said that fear is no longer love.
Yes, there is no more love between you and me.
We are just used to being together
You shout, I will cry.
You laugh, I hurt.
I'm used to hearing sarcasm from you.
I'm used to being broken.
My heart, but still, every frown of yours is a shock that pushes him to the other side of death.
Do you know that my heart is not good?
This amount of pain is poison to him.
Do you not know that my heart is sensitive?
Don't you know that with every shock, I can breathe and never come back?
Why do you know.
You know all this.
But you are used to being bad.
You are used to torturing me.
You never thought of me.
Every time I said I was in pain, it was just your mocking smile that set me on fire.
There was not even a slight discomfort on your face.
You have a right. You have no feelings for me.
If you had, it would not be my day.
You are just used to it.
Who do you think I am?
A murderer, or a criminal.
I'm just a seventeen year old girl. only this.
Hey carefree. I'm used to this amount of pain.
I am used to begging my heart to breathe again.
I'm used to shedding tears.
Do you know I'm used to being scared.
I'm afraid to sleep. Worse than waking up ‌.
I was happy when you were early.
But now I'm just afraid of being you.
***


عادت کرده ام

دیگر هیچ عشقی نیست.
گفته بودم ترس که باشد دگر عشق نیست.
آری، دیگر عشقی میان منوتو نیست.
فقط عادت کرده ایم به بودن هم
تو فریاد بزنی، من اشک بریزم.
تو بخندی، من درد بکشم.
من عادت کرده ام، به طعنه شنیدن از تو.
عادت کرده ام به شکسته شدن.
قلبم اما هنوز، هر اخم تو، برایش شکی است که تا ان سوی مرگ، میکشاندش.
میدانی حال قلبم خوب نیست؟
این حجم درد برایش سم است.
مگر نمی‌دانی قلب به من حساس است.
مگر نمی‌دانی ممکن است با هرشک، نفسم برود و دگر باز نگردد.
چرا میدانی.
تمام این ها را می‌دانی.
اما عادت کرده ای به بد بودن.
عادت کرده‌ای به شکنجه دادنم.
توهیچوقت به فکر من نبودی.
هروقت از دردم گفتم فقط لبخند تمسخر آمیزت بود که آتشم می‌زد.
حتی کمی ناراحتی در صورتت نمایان نشد.
حقم داری. تو احساسی به من نداری.
که اگر داشتی، این حال روزم نبود.
تو فقط عادت کرده‌ای به توبخیم.
تو فکر کردی من کیستم؟
یک قاتل، یا یک تبهکار.
من فقط دختری هفده ساله ام. فقط همین.
هی بیخیال. عادت کرده‌ام به این حجوم درد.
عادت کرده ام که برای نفسی دوباره، به قلبم التماس کنم.
عادت کرده ام به اشک ریختن.
میدانی؟ به ترس عادت کرده‌ام.
از خوابیدن می‌ترسم. ازبیداری بدتر‌.
اوایل تو بودی شاد بودم.
اما حالا از بودنت فقط میترسم.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: paria.m، Z.A.H.Ř.Ą༻، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
my heart

My breath is numbered.
one two three four.
Does not kill. There is no more power than this.
I shout but no one hears.
There is pain in my bad tongue.
I get up no matter how hard I try.
I pull out my tangled hair.
I take a few steps to reach the mirror.
The sores on my face hurt.
But less than last night.
I went in front of the mirror.
I raised my head.
The mirror was full of emptiness.
No, I did not know. Not from anyone else.
I was surprised. Maybe the blow that hit me last night drove me crazy.
I went to the mirror on the ledge.
This time I saw myself.
There, by the bed, my face drowned in blood,
My hand was still on my heart.
I mean, I'm dead.
I mean all ... just as easily.
I sat on the bed.
I put my hand on my head ..
I laughed..to myself..to my thoughts ..
To my dreams ..
The door opened...
He came .. the cause of all my misfortunes ..
Regardless of our distress and bruised face.
The guest slapped me.
On the contrary, I did not always feel pain ... I was devoid of any pain.
He shouted..with us always having titles.
Remembering the good old days only calls me with love and breath.
He shook me .. he was surprised to see my color.
He shook me more and more..but I could not wake up complaining.
I was no longer arguing with him.
This I was dead last night by his love ...
Suddenly he looked at me..I had not seen the same sadness that had been there for a long time.
After a while, he stepped back and sat against the wall.
He put his head on his knee and the sound of his masculine cry filled the whole alley.
My heart pounded again.
His crying was really harder for me than any pain.
It seems that they are on fire ..
With every drop of tears, a dagger went into my heart ..
No, I still loved him ... even from the other side of the world
Even with all its evils ...
I loved him again.
He fell asleep crying.
I put my head on his heart for the last time and then I left forever ... I left a world where nothing is known.
***


قلبم

نفسم به شماره افتاده.
یک، دو، سه، چ..ها..ر.
نمی‌کشد. بیشتر از این توانی نیست.
فریاد می‌زنم اما کسی نمی‌‌شنود.
دردی در وجودم بد زبانه می‌کشد.
به هر زحمتی که شده بلند می‌شوم.
موهای ژولیده ام را کنار میزنم.
چند قدمی برمیدارم تا به آیینه برسم.
زخم های صورتم درد می‌کند.
اما کمتر از دیشب.
جلوی آینه رفتم.
سرم را بالا آوردم.
آینه پر بود از خالی.
نه از من خبری بود. نه از هیچ کس دیگر.
تعجب کردم. نکند دیشب ضربه ای که به سرم خورد، دیوانه ام کرده باشد.
به طرف آینه ی روی طاقچه رفتم.
این دفعه خودم را دیدم.
همانجا، کنار تختخواب، صورتم غرق در خون،
دستم هنوز روی قلبم بود.
یعنی مرده ام.
یعنی تمام...به همین راحتی.
روی تختخواب نشستم.
دستی بر سر خودم کشیدم..
خنده ام گرفت..به خودم..به افکارم..
به آرزوهای که داشتم..
در باز شد...
او آمد..مسبب تمام بدبختی هایم..
بی توجه به حال پریشان و صورت کبود خونیم.
سیلی مهمان صورتم کرد.
برعکس همیشه دردی احساس نکردم..تهی بود وجودم از هردردی.
فریاد زد..باهمان القاب همیشگی.
یادش به خیر اوایل فقط مرا با عشق و نفس صدا می‌زد.
تکانم داد.. با دیدن رنگم تعجب کرد.گویا تاالان موهای مزاحم اجازه دیدنم را از او گرفته بودند..
تکانم داد بیشترو بیشتر..اما نه دگر منی نبود که با شکایت از خواب بیدارشود.
دگر منی نبود که بااو بحث کند.
این من همان دیشب به دست عشقش مرده بود...
ناگاه نگاهش راغم گرفت..همان غمی که خیلی وقت بود ندیده بودم.
چندی بعد عقب رفتو کنار دیوار نشست.
سر را به روی زانویش گذاشت وصدای گریه ی مردانه اش کل کوچه را گرفت.
دوباره قلبم تیرکشید.
به راستی گریه‌ی او برایم از هردرد سخت تر بود.
گویا به اتشم کشیده اند..
با هرقطره‌ی اشکش خنجری به قلبم رفت..
نه هنوزم دوستش داشتم..حتی از اون سوی دنیا
حتی با همه ی بدی هایش...
باز دوستش داشتم.
با گریه خوابش برد.
برای بار آخر سرم را روی قلبش گذاشتم و بعد برای همیشه رفتم...رفتم از دنیای که هیچش معلوم نیست.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: paria.m، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I miss you

I miss you
It does not matter if you are a girl or a boy
Small or large
Distances are one step or thousands of miles
Only your heart boils, to see it for once
Sometimes he even sits next to you, but again nostalgia
This nostalgia also has a strange philosophy.
The course he completes is the end of the card.
In my happiest place, sadness, if it's supposed to be, is not by your side.
***


دلتنگ که باشی

دلتنگ که باشی
فرقی نمی‌کند دختری یا پسر
کوچکی یا بزرگ
فاصله‌ات یک قدم است یا هزارن فرسنگ
فقط دلت می‌جوشد، برای یک بار دیدنش
گاهی حتی کنارت نشسته، اما باز دلتنگی
این دلتنگی هم فلسفه ی عجیبی دارد.
دوره‌ات که بکند، کارت تمام است.
در شاد ترین مکانم غمگینی، اگر اوکه باید باشد، کنارت نباشد.


ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: paria.m و ASaLi_Nh8ay
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا