- عضویت
- 29/6/20
- ارسال ها
- 2,811
- امتیاز واکنش
- 8,659
- امتیاز
- 358
- سن
- 24
- محل سکونت
- ~Dark World~
- زمان حضور
- 57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
I hate soil anymore
I am tired...
It seems that Farhad inherited digging the mountain for me ...
My legs hurt. My dress is earthy.
I do not know, maybe last night I had insomnia again and walked around the Marnjab desert.
The alleys were duplicated. It is as if I have played the role of all of them thousands of times.
I do not know passers-by.
Not a single person is familiar to me in this city.
It's not like it's been nearly twenty years, I've been breathing between them.
I keep staring at them all.
A look mixed with ridicule, pity, and sometimes absurdity.
Other than all that hair, only a few thin strands of white remain, and from the arched eyebrows, only space ...
My eyes have no other side.
My breath does not try to get out of my throat.
You know, I believed in my death when I no longer liked the smell of damp soil.
I hate soil anymore. Yes, since he took you in his arms and did not return them to me.
***
دگر از خاک بدم می آید
خسته ام...
گویا فرهاد کندن کوه را به من ارثیه داده...
پاهایم درد میکند. سرو لباسم خاکی است.
نمیدانم، شاید دیشب باز بی خوابی به سرم زده و، کویر مرنجاب را دور زده ام.
کوچه ها تکراری شدند. انگارکه نقش همه شان را، هزاران بار کشیده ام.
عابران را نمیشناسم.
حتی یک نفربرایم دراین شهرآشنا نیست.
انگار نه انگار نزدیک به بیست سال است، درمیانشان نفس کشیده ام.
نگاه خیره ی همه شان را حفظم.
نگاهی آمیخته با تمسخر، با ترحم، وگاهی جنس پوچی.
دگر از آن همه مو فقط چندتار نازک سفید باقی مانده و از ابروهای کمانیم فقط جای خالی...
چشمانم دگر سوی ندارد.
نفسم تلاشی برای بیرون آمدن از گلویم نمیکند.
میدانی من مرگم را وقتی باور کردم که، دگر بوی نم خاک را دوست نداشتم.
دگر از خاک بدم می آید. آری از وقتی که تو را در آ*غو*شش گرفت و دگر به من پس نداد.
I am tired...
It seems that Farhad inherited digging the mountain for me ...
My legs hurt. My dress is earthy.
I do not know, maybe last night I had insomnia again and walked around the Marnjab desert.
The alleys were duplicated. It is as if I have played the role of all of them thousands of times.
I do not know passers-by.
Not a single person is familiar to me in this city.
It's not like it's been nearly twenty years, I've been breathing between them.
I keep staring at them all.
A look mixed with ridicule, pity, and sometimes absurdity.
Other than all that hair, only a few thin strands of white remain, and from the arched eyebrows, only space ...
My eyes have no other side.
My breath does not try to get out of my throat.
You know, I believed in my death when I no longer liked the smell of damp soil.
I hate soil anymore. Yes, since he took you in his arms and did not return them to me.
***
دگر از خاک بدم می آید
خسته ام...
گویا فرهاد کندن کوه را به من ارثیه داده...
پاهایم درد میکند. سرو لباسم خاکی است.
نمیدانم، شاید دیشب باز بی خوابی به سرم زده و، کویر مرنجاب را دور زده ام.
کوچه ها تکراری شدند. انگارکه نقش همه شان را، هزاران بار کشیده ام.
عابران را نمیشناسم.
حتی یک نفربرایم دراین شهرآشنا نیست.
انگار نه انگار نزدیک به بیست سال است، درمیانشان نفس کشیده ام.
نگاه خیره ی همه شان را حفظم.
نگاهی آمیخته با تمسخر، با ترحم، وگاهی جنس پوچی.
دگر از آن همه مو فقط چندتار نازک سفید باقی مانده و از ابروهای کمانیم فقط جای خالی...
چشمانم دگر سوی ندارد.
نفسم تلاشی برای بیرون آمدن از گلویم نمیکند.
میدانی من مرگم را وقتی باور کردم که، دگر بوی نم خاک را دوست نداشتم.
دگر از خاک بدم می آید. آری از وقتی که تو را در آ*غو*شش گرفت و دگر به من پس نداد.
ترجمه انگلیسی دلنوشتۀ رویای ندیدنت | kameliaparsa کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com