خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: سهراب، من گم شده‌ام!
نام نویسنده: گلی پاک‌سرشت
ویراستار: Mahla_Bagheri

مقدمه:
من، گم شده‌ام!
درکوچه پس کوچه‌های خیال‌ها و آرزوهایم
همه جا تاریک است.
من، ترسیده‌ام!
نه از تاریکی
که از صدای زمزمه دست‌هایم ترسیده‌ام.
تو را صدا می‌زنند!
خسته و بی‌رمق
در میان تاریکی شب
در کنار تک درخت خشکیده کوچه باغ رویاهایم، می‌نشینم
و با خودم می‌گویم:
«من، گم شده‌ام!»
مدت‌هاست که گم شده‌ام
در کلاف پرپیچ و خم ترس‌هایم.
تو، شاد و بی‌پروا
از کنارم می‌گذری!
دست‌هایم بلندتر صدایت می‌کنند
اما تو، نمی‌شنوی!
مدت‌هاست که دیگر صدایشان را نمی‌شنوی!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، Amerətāt، mahaflaki و 29 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزهاست که زمزمه‌اش را می‌شنوم:
«قایقی خواهم ساخت
دور خواهم شد از این خاک غریب.»
می‌شود من را هم ببری؟
خسته‌ام از این بیشه‌ی عشق
دیگر، هیچ‌کس نیست!
قهرمانان خوابیده‌اند.
اسطوره‌ها، بارِ سفر بسته‌اند.
می‌شود من را هم ببری؟
به همان شهری که در آن سوی این پهنه آبی‌ست؟
من در این بیشه تاریکی
می‌ترسم.
من از این تاریکی، بیزارم!
می‌شود من را هم ببری؟
با تو خواهم خواند.
با تو خواهم راند.
با تو دور خواهم شد از این خاک غریب.
می‌شود من را هم ببری؟!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *RoRo*، Amerətāt، mahaflaki و 28 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
به سراغ من اگر می‌آیی؛
من به هیچستانم!
می‌شنوی؟
من به هیچستانم!
روزهاست که در این بیغوله؛
در یاد تو، محبوسم!
به سراغ من اگر می‌آیی؛
آهسته بیا!
چینی دل من؛
نازک شده است!
دل من...
به هیچستان است!
جایی که در آن؛
پرنده‌ها، بی‌بالند!
چشم‌ها، گریان‌اند!
به سراغ من اگر می‌آیی؛
من به هیچستانم!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: *RoRo*، Amerətāt، mahaflaki و 23 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
«چترها را، باید بست!
زیر باران، باید رفت!»
سهراب چه شیرین می‌گویی؛
من چتر ندارم!
آبادی من بی‌باران است؛ اما، نه!
یکبار،
باران بارید.
خاطره‌هایم را دزدید!
وقتی در آبادی من،
باران می‌بارد؛
زیر چتر باید رفت!
باران...
خاطره‌ها را خواهد دزدید!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، Amerətāt، mahaflaki و 21 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
«زندگی خالی نیست؛
مهربانی هست!
سیب هست!
ایمان هست...»
اما سهراب، بی او
زندگی‌ام خالیست!
مهربانی‌ها پوچ‌اند!
سیب‌ها کال‌اند!
بی او...
ایمانم سست شده است!
بی او...
نغمه‌ها را نمی‌شنوم!
سهراب؛
زندگی‌ام رنگ ندارد بی او!
خوبی‌ها، گم شده‌اند...
چشم‌ها، سرد شده‌اند...
بی او...
من تاب ندارم!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: *RoRo*، Amerətāt، mahaflaki و 22 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاییز رسیده...
روی آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاجِ بلند،
تو چه زیبا می‌خندی!
حرف‌هایت رنگیست.
چشمانت، گرم است.
چه قشنگ می‌گویی:
«دل من، گیرِ نگاهت شده است!»
پاییز رسیده...
روی آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تو نمی‌خندی‌!
رنگِ نگاهت،
سرد شده است.
من، می‌لرزم
تو نمی‌فهمی!
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تنها شده‌ام!
آسمان ابریست، کلاغ می‌خواند.
راستی،
چه کسی گفته کلاغ‌ها شوم‌اند؟!
برایم می‌خواند.
چه صدایش گرم است!
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
تو را می‎بینم!
تو چه زیبا می‌خندی.
نگاهت گرم است.
چه درخشان شده‌ای!
دل من می‌لرزد،
تو نمی‌فهمی.
تو،
چه خوشبختی با او...
زیباتر شده‌ای!
پاییز رسیده...
رویِ آن نیمکتِ‌سبز؛
زیرِ آن کاج بلند،
دل من،
می‌میرد!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، mahaflaki، Mohadeseh.f و 24 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سهراب، تو گفتی:
«زندگی حس غریبی‌ست که یک مرغِ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری‌ست که در خوابِ پلی می‌پیچد!»
او اما می‌گفت:
«زندگی، حس قشنگی‌ست که نگاهت دارد؛
زندگی، یافتنت در گیتی بود!»
تعبیرش مثل یک سیب، شیرین بود!
گفتم:
«زندگی شعر است، بودنِ ماست!
زندگی، نوشیدن یک فنجان چای، با توست!»
سهراب، حالا تعبیرش چیست؟!
حالا که،
قارچِ غربت روییده، فرسخ‌ها فاصله افتاده
می‌دانی؟ به گمانم،
زندگی حالا، تنها..
لمسِ خوشبختیِ اوست!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، Mohadeseh.f، میلان و 20 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیروز تو را دیدم؛
چشم‌هایت بغض داشت،
لـ*ـب‌هایت می‌لرزید.
نگاهت کردم،
چه مغموم بودی!
گونه‌هایت خیس بود؛
صدایت بَم شده بود.
دیروز من،
به وسعتِ غم‌هایت گریستم.
جانا!
می‌شود فردا، فراموش کنیم؟
می‌شود من باشم و تو؟
تو که غمگین باشی،
دنیایم تاریک است!
می‌توانیم یکبار،
برایِ هم، مَرهم باشیم؟
سهراب تو بگو...
می‌شود یک روز،
من و او
مرهمِ هم باشیم؟​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Sh@bnam، *RoRo*، Mohadeseh.f و 21 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
«چه کسی می‌داند که در پیله تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟»
تنها پنجره می‌داند!
جز او،
چه کسی می‌خواهد
رو به جهانم، چشم بگشاید؟
من تنهایم، این را پنجره می‌داند!
«پیله‌ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی!»
پیله تنهایی من،
مثل یک زندان است.
میله‌هایش،
ابریشم نیست، فولاد است!
خاطره او، زندانبان است!
پس چه می‌گویی سهراب؟!
پیله‌ام را بگشایم؟
تا خاطره‌اش اینجا هست
پیله‌ام می‌ماند!​


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Sh@bnam، *RoRo*، Mohadeseh.f و 20 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
«زمین، باران را صدا می‌زند؛
من، تو را!»
هرساعت
هرلحظه
نامت را فریاد می‌زنم.
رو به آسمان، رو به اقیانوس...
فریادِ عاجزانه‌ام اما،
تنها در میانِ نوشته‌هایم می‌پیچد!
واژه‌ها را می‌لرزاند!
حالِ غریبی‌ست سهراب؛
این‌که پژواکِ صدایت،
در قلبِ خودت بپیچد!
تو راست گفتی؛
من آن زمین تشنه‌ام!
که نام باران هم،
گاهی سیرابش می‌کند.
من آن زمین تشنه‌ام!
که لفظ به لفظ
نامش را...
برای سیراب‌ شدن
فریاد می‌زنم!


دلنوشته سهراب، من گم شده ام | goli pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Sh@bnam، *RoRo*، Mohadeseh.f و 21 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا