خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: میرشکار
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
نویسنده:گلی پاک سرشت
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
از تحقیر و سرزنش خسته است. در جدال با سرنوشت، مسیری را آغاز می‌کند که باید در آن یک شکارچی باشد. در آن میان با کسی همگام می‌شود که اگرچه از نوع اوست؛ اما تضاد میانشان، آشکارا به چشم می‌خورد. قلبش از عشق هراسان و حال در هیاهوی جان فرسای یک جهان تاریک، بی دفاع مانده است. بازی آرام آرام آغاز می‌شود و پله‌های فرسوده، فرو می‌ریزند؛ صدای زوزه گرگ‌ها و غرش شکارچیان، درهم می‌پیچد و آوای مرگ به گوش می‌رسد. امپراطوری نرم نرمک به لغزش درمی‌آید و جانشینان یکی پس از دیگری، پا به بازی می‌گذارند و حال که اشخاص در جای خود قرار گرفته‌اند، شکارچیان برای شکار آماده می‌شوند!


در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 30 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

به آینه نگاه کردم، دخترک بازیگوشی را دیدم که بی‌پروا می خندید؛ از شیطنت نگاهش خندیدم! نگاهش داشت می درخشید. دخترک نگاهم کرد. خنده از لـ*ـب‌هایش پر کشید؛ دیگر چشمانش نمی درخشید. قهوه‌ای چشمانش سرد و خاموش بود! دیگر نمی خندیدم. گویی چشمان سردش را می شناختم! دخترک را بارها دیده بودم! نگاهش کردم؛ عمیق و طولانی. لـ*ـب‌هایش داشت می لرزید؛ قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید! صدایش کردم. هق هق کرد. نگاهش را از من دزدید! قدمی به سمتش برداشتم. آینه سرد و تاریک بود؛ از سرمایش لرزیدم. دخترک همچنان اشک می ریخت! حرف چشمانش رامی فهمیدم. به سمتش رفتم. به سمتم آمد. انگشتانش همپای من به آینه رسید. او هم بی قرار بود. درست مثل من! او، من بودم. من، او بودم. ما زندانی بودیم. زندانی این آینه!


در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 32 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
مردم بی‌توجه به هوای داغ و گرفته شهر هر کدام به سمتی می‌دویدند. صدای بوق ماشین‌ها دیگر برای مردم شهر عادت شده بود. خورشید بی‌رحمانه می تابید. سایه درختان سبز پناهگاهی شده بود برای آدم‌هایی که از گرما فرار می‌کردند. شهر فارغ از گرما پر از جنب و جوش بود، و عقربه‌های ساعت باشتاب به دنبال هم می‌دویدند اما عقربه‌هایِ ساعتِ اتاقِ سرهنگ شکیبا گویی که به خواب رفته باشند، همچنان مصرانه در جایشان ایستاده بودند! خبری از جنب و جوش پر هیاهوی شهر نبود، تنها دخترک ریز نقشی بود که سربه زیر کمی دورتر از میز بزرگ سرهنگ ایستاده بود و به کفش‌هایش خیره شده بود و لبه های چادرش را در مشتش می‌فشرد، حتی صدای مافوقش هم سرش را بلند نکرد.
-که پشیمون نیستین ستوان نه؟!
مائده اخم کرده بود، نه از روی خشم که از روی بغض می‌لرزید. حرفی برای دفاع از خودش نداشت. چه می‌گفت؟! «به حسم اعتماد کردم» حتما اگر حتی این جمله را به زبان می‌آورد بی بُر و برگشت اخراج می‌شد اگرچه دیگر دیر شده بود.
-خب خانم ماهر انگار دیگه ادامه همکاری ما میسر نیست.
مائده لحظه‌ای مکث کرد و سپس با گیجی سرش را بالا آورد و با چشمان درشت شده نگاهش را به چشمان سیاه روبرویش دوخت، معنی واژه‌ها را نفهمیده بود، اما با شنیدن ادامه حرف‌هایش زانو‌هایش خم شد و چشمانش دو دو زد.
-لطفا وسایلتون رو جمع کنید.
لـ*ـب‌هایش را چندبار بازو بسته کرد، اما چرا واژه‌ها فرار می‌کردند؟
-من...
سرهنگ بدون آن که نگاهش کند، پرونده روبرویش را ورق زد.
-متاسفم خانم.
صدایش همچنان آرام بود، با دست به در اتاق اشاره کرد.
-بفرمایید.
مائده برای لحظه‌ای چشمانش را بست، احترام گذاشت و به سختی تن خسته‌اش را از اتاق بیرون کشید. در را که بست به دیوار کناری‌اش تکیه داد، سربازی که پشت میز نشسته بود با دیدن چهره رنگ پریده دخترک و دستان لرزانش ایستاد، و با کنجکاوی پرسید:
-حالتون خوبه ستوان؟
مائده بدون آن که حتی نگاهی به او بیاندازد سرش را تکان داد و در راهروی شلوغ و پر رفت و آمد قدم گذاشت.
ذهنش خالی بود؛ حتی نمی‌دانست در آن زمان باید به چه چیزی فکر کند. روزگار این‌بار برایش سنگ تمام گذاشته بود!
در اتاق را محکم بهم کوبید و بی‌توجه به صدای هین نگار به سمت میزش رفت.
-چته روانی؟! زهره‌ام ترکید.
حوصله حرف زدن نداشت و وقتی او حرف نمیزد یعنی یک جای کار می‌لنگید! روی صندلی‌اش نشست و در سکوت پیشانی‌اش را به چوب سرد میز تکیه داد و سعی کرد خودش را آرام کند.
نگار متعجب از سکوت و رفتار مائده روی ورقه روبرویش چیزی نوشت و از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد برگشت، مائده همچنان در همان حالت مانده بود.
-مائده؟چته تو؟
حالا واژه‌ها پشت هم در ذهنش ردیف می شدند، دلایلی که می‌توانست آن‌ها را به سرهنگ بگوید، جواب‌هایی که می‌توانست به او بدهد، و برداشتی که از حرف‌هایش شده بود را اصلاح کند، اما دیگر دیر شده بود، واژه‌های گریزان حالا حکم نوشدارو بعد از مرگ سهراب را داشتند.
-مائده؟با توام.
سرش را از روی میز بلند کرد و به نگار که به سمتش خم شده بود نگاه کرد، گفتنش شاید اورا متعجب می‌کرد اما نه هیچ‌کس از اخراج «مائده ماهر» متعجب نمیشد.
-فکر کنم...یعنی نه...اخراجم کرد.
چشمان ناباور نگار کمی دلگرمش کرد حداقل می‌دانست یک نفر از نبودنش خوشحال نمی‌شد!
-شوخی میکنی؟!
مائده آهی کشید، با اینکه خودش را برای این اتفاق آماده کرده بود اما تجربه کردنش سخت‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد در حالی که از روی صندلی اش بلند می‌شد سرش را به چپ و راست تکان داد.
-نه!
نگار میز را دور زد و روی صندلی جلوی میز نشست، خم شد و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند، بیشتر نگران مائده بود تا متعجب از اخراج شدنش! می‌دانست آرامش ظاهری‌اش در روزهای آینده چیزی جز خشم و کلافگی نخواهد بود.
-خب میخوای با سرگرد صداقت حرف بزنم اون...
مائده ناگهان چرخید و به نگار نگاه کرد.
نگار، خیره به چشمانش نگاه کرد و لحظه‌ای حس کرد نفس کشیدن را فراموش کرده است، چشمانِ قهوه‌ای که خشمگینانه به او خیره بودند ترسناک و بی احساس بودند؛ نگاهی که بارها گفته بود دوست ندارد آن را ببیند!
مائده، با صدایی بلند شمرده شمرده گفت:
-میخوای بیوفتم به پای کسی که خودش اینکار رو باهام کرد؟
نگار آبِ دهانش را به سختی فروبرد، بلند شد و با قدم‌های آرام به سمت مائده رفت.
او بهتر از هرکسی می‌دانست ادامه دادن صحبتش در مورد «سرگرد صداقت» چه پایانی خواهد داشت؛ درحالی‌که خودش را برای گفتن چنین چیزی سرزنش می‌کرد به سمت مائده رفت.
دستانِ مشت‌شده‌اش را که از خشم می‌لرزیدند را میان دستانش گرفت و گفت:
-خیلی‌خب الان آروم باش...ببخشید!
مائده دستانش را با خشم عقب کشید و بی‌هدف مشغول گشتن در کشوی میزش شد.
نگار اما همچنان به او خیره بود؛ این خشم و نفرت در چشمان مائده را دوست نداشت، با خودش گفت شاید در ماه‌های آینده بتواند با خودش کنار بیاید، اما او چه می‌دانست که این خشم روزی دامان خودِ او را نیز خواهد گرفت.


در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 29 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت2
***
پاییز از راه رسیده بود. هوا رفته رفته سرد و سردتر می‌شد.
مائده نگاه منتظرش همچنان از پشت پنجره نظاره‌گر خیابان خلوت و خاموش روبرویش بود که گه‌گداری تنها صدای بوق ماشین‌هایی که از آن میگذشتند سکوت دلنشین‌ش را میشکست.
نیمی از ظهر گذشته بود و هوای بارانی پاییز دلشوره عجیبی را به جان دخترک انداخته بود!
کلافه نگاه سرگردانش را از خیابان گرفت و به گوشی‌اش دوخت؛ نگار دیر کرده بود، عصبی شده بود! بار دیگر شماره‌اش را گرفت؛ امیدوار بود این‌بار صدایش را بشنود. بوق اول به پایان نرسیده بود که صدای سرحالش را شنید و نفس عمیقی کشید.
-سلام گل دختر، یادی از من کردی؟
مائده پرحرص صدایش را بلند کرد.
-هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟اون لامصب رو چرا جواب نمی‌دی؟
نگار با شنیدن لحن پرحرص و نگران مائده خندید؛ مائده اگر عصبانی نمی‌شد که مائده نبود!
-ببخشید خب...امروز درگیر یه عملیات بودم...حواسم به گوشیم نبود.
-یه پیامم نمی‌شد بدی؟کی میای؟
-امروز دیر میام...فکر کنم تا شب باید اینجا بمونم...باید گزارشا رو تحویل بدم.
مائده وارفته خودش را روی مبل انداخت و با خودش فکر کرد چطور می‌تواند با این بی حوصلگی تا شب سر کند!
با بی حوصلگی باشه‌ای گفت.
بعد از اخراج شدنش، زودرنج و کلافه شده بود! نگار این را بهتر از هرکسی می‌فهمید؛ اما این آشی بود که خودش برای خودش پخته بود و حالا باید تاوان می‌داد، نگار سعی کرد ملایم‌تر حرف بزند.
-اگه شد سعی می‌کنم زودتر بیام خب؟
مائده باشه آرامی گفت و با خداحافظی آرامی قطع کرد، گوشی‌اش را روی میز کوچک روبریش پرت کرد و کلافه انگشتان‌ش را میان موهای بلند و تاب خورده‌اش فرو برد.
سه ماه از اخراج شدنش می‌گذشت و حتی واسطه گری‌های سرهنگ مرتضوی هم بی فایده بود! این خانه نشینی اجباری کلافه و خسته‌اش کرده بود، شاید هم حق با همان سرگرد بداخلاق و از خودراضی بود، او آدم این کار نبود؛ اصلا برای این کار ساخته نشده بود.
آهی کشید و این‌بار به جای زل زدن به سقف ترک خورده آپارتمان کوچک‌شان به صفحه خاموش تلویزیون روبرویش خیره شد؛ کی قرار بود این بدبیاری‌ها تمام شود؟ خودش هم این را نمی‌دانست؛ خودش هم نفهمید چقدر از زل زدنش به تصویر مبهم‌اش در صفحه سیاه روبریش می‌گذرد که با صدای «گلن فری» محبوبش، نگاهش به گوشی روبرویش کشیده شد، با دیدن اسم«پسر خلافکار» ناخودآگاه لبخندی روی لـ*ـب هایش نشست.
-سلام
صدای پر از نشاط سام که در گوشش پیچید، بلند شد و به سمت پنجره دوست داشتنی‌اش رفت.
-سلام خانم پلیسه...یه هفته‌است کجا غیبت زده؟
پیشانی گرمش را به شیشه سرد وباران خورده تکیه داد و با خنده گفت:
-خسته‌ام حوصله خودمم ندارم...ترسیدم بهت زنگ بزنم از کارم پشیمون بشم...به سرهنگ تحویلت بدم.
عجیب بود که صدای خنده‌اش از کلافگی‌اش کمتر می‌کرد؛ اما سام مضطرب بود، در این سه ماه روحیه حساسش را خوب شناخته بود! باید امروز همه چیز را می‌گفت، داشت دیر می‌شد!
-دیگه دیره آبجی...
سام سرفه ای کرد و سعی کرد افکار بهم ریخته‌اش را منظم کند. از خشم این دختر می‌ترسید! چشمانش را بست و کلمات را سریع پشت سر هم گفت:
-امروز باید ببینمت...یه چیزایی هست که باید بهت بگم!
مائده نگران از لحن جدی سام، تکیه‌اش را از پنجره گرفت و پشت به آن ایستاد.
-نیما خوبه؟...اتفاقی افتاده؟
سام با شنیدن صدای نگرانش لبخند زد، این دختر عجیب شبیه خودش بود!
-آره بابا خوبه...اینجا نشسته داره مخ من رو می‌خوره...آماده شو میام دنبالت.
مائده انگار که سام روبرویش ایستاده باشد دستش را در هوا تکان داد و سعی کرد او را منصرف کند.
-نمی‌خواد آدرس بده خودم میام.
-میام دنبالت...خداحافظ.
و بدون آنکه منتظر پاسخ مائده باشد قطع کرد و نفس عمیقی کشید، هنوز قسمت سخت ماجرا مانده بود؛ مائده متعجب گوشی‌اش را از کنار گوشش برداشت و با سری کج شده نگاهش کرد، خنده‌اش گرفته بود.
سام بی حوصله تر از او بود، نگاهش به سمت ساعت کشیده شد، باید زودتر آماده می‌شد!


در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 30 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3

چادرش را روی سرش مرتب کرد و به تصویر خودش در آینه خیره شد.
نگاهش را از لـ*ـب های کوچکش بالا کشید و بی اختیار انگشتانش را روی تصویر چشمانش لغزاند. چشمانی که فقط خورشید میتوانست قهوه ای بودنشان را آشکار کند! چشمان درشتی که در حصار مژه های بلندش بود؛ خسته به نظر می رسید اما همچنان حس زندگی داشت!
لحظه ای ذهنش به کودکی هایش پرکشید و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 28 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت4

مائده بی توجه به اطرافش چشمانش را بست و صورتش را رو به آسمان گرفت؛ دلشوره اش لحظه به لحظه داشت کم رنگ تر میشد! که با صدای بوق ممتد و بلند ماشینی وحشت زده به عقب برگشت.
با دیدن صورت خندان سام اخم هایش درهم رفت و زیرلب ناسزایی نثارش کرد. خشمگین سیب محبوبش را داخل کیفش گذاشت و به سمتش رفت.
-مردم آزاری دوست داری نه؟
به دنبال حرفش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 27 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت5

سام کلافه از سوال های پی درپی مائده ماشین را نگه داشت.
-رسیدیم...پیاده شو بهت میگم.
مائده نگاهی به کوچه باران زده انداخت و پیاده شد. آسمان تیره تر شده بود و باران به شدت می بارید.
-بدو دختر خیس شدیم.
دوان دوان خود را به در کوچک آبی رنگ رساندند. سام کنار ایستاد تا مائده داخل شود، مائده خنده کنان به سمت پله های گوشه حیاط دوید، از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 27 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت6

-امیرشاهرخ...این به قول خودشون شکارچی آموزش میده
سام ابروهایش را بالا انداخت، خب فکر نمیکرد این دختر چیزی از این موضوع بداند.
-تو این رو از کجا میدونی؟
مائده با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و به مبل پشت سرش تکیه کرد.
-یه رابط بهم گفت.
نگاه خیره سام را که دید،گوشه پیشانی اش را خاراند و در همان حالت گفت:
-نصف پس اندازم رو ازم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 27 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت7

-برای من مهم نیست تو کدوم پرونده ها رو خوندی یا چیا میدونی اما خوب به حرفام گوش کن!
نفس عمیقی کشید، همین که ادامه نداده بود، جای شکر داشت!
-ده سال پیش بود که وقتی نفوذی های پلیس نتونستن وارد باند ایرج فریبا بشن... و تلاشای پلیس برای فرستادن یه نفوذی به امپراطوری ایرج فریبا به بن بست رسید با پیشنهاد سرهنگ مرتضوی قرار شد سازمان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر

Goli Pakseresht

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/10/20
ارسال ها
165
امتیاز واکنش
1,996
امتیاز
163
زمان حضور
13 روز 18 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت8

سکوت ناگهانی سام و نگاه خیره اش به میز مائده را متاثر کرده بود...نمی توانست حتی برای لحظه ای خودش را جای او بگذارد.
با صدای دوباره سام نگاه مغمومش بار دیگر روی صورتش نشست.
-نمی تونستم کاری بکنم...بدجور رودست خورده بودیم.
ستش به سمت کتفش رفت، انگار داشت درد میکشید
-چاقوشو توی کتفم فرو کرد...انگار که می خواست من رو به صندلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان میرشکار | goli Pakseresht کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، Armita.M، Ghazaleh.A و 26 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا