خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ماه پسند
نام نویسنده: روناک کاربر انجمن رمان ٩٨
ناظر: ~ROYA~
ژانر: تراژدی، عاشقانه،اجتماعی
خلاصه:
مدت‌هاست که از مرگ پدرش می‌گذرد، بی اعتمادی، ناملایمتی‌ها و روزگار سخت، بعد از مرگ پدر باعث می‌شود دیگر رنگ و روی خوشبختی را نبیند، اما در این میان اتفاق جدیدی برایش می‌افتد!
گریباش را می‌برد و قلبش را از ریشه می‌کند!


در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 67 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
در دنیای درهم و برهم خویش سرگردانم
دفتر زمان را ورق میزنم تا بلکه به پایان ان برسم
بریده ام از این آدمیان
اما...
کمی درنگ کن ای روزگار
این سوزش دیگر چیست بر روی قلبم؟
امکان ندارد نه
امکان ندارد اینگونه تمام معادلاتم بهم ریزد
نمیشود نه
نمیتوان مانع این حرارت شد..
بگویید دور شود
بگویید بگریزد از من
بیم دارم که مبادا علاوه برذوب نمودن احساسم تمام وجود و جسم و روحم را نیز در اتش کشد
بیم دارم که مرا از این تنهاتر کند
بیم دارم...
بیم دارم تنهایی سیلی بزند
بیم دارم گردن خم کنم روبه روی احساسم
و چه زیبا گفت فخر الدین عراقی:
بیم آن است کز غم عشقت
سر بر آرد دلم به شیدایی


در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 65 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهت زده به سنگ قبر مشکی رنگ چشم دوختم هنوز برایم قابل باور نبود. شیشه آب را برداشتم؛ روی سنگ قبرخالی اش کردم و چند بار روی قبرخاک گرفته دست کشیدم، نامش به چشمم خورد، محسن مجد، فرزنده علی، تاریخ فوت...
آهی از ته دل کشیدم نامش کافی بود تا زخم قلبم سر باز کند.
ارام گفتم:
-بابایی فک نمیکنی واسه رفتنت زودبود؟ من دور اون چشمای خوشکلت بگردم! بابای مهربونم، قرار نبود یکی یدونت و تنها بزاری، مگه نگفتی به هیچ کس تکیه نکن! تو منو داری، بابا! من دیگه الان تورو هم ندارم، دیگه هیچ کسو ندارم. هیچکی پشتم نیست.
آبان ماه،خیلی سرد بود و احساس میکردم اگر بیشتر بمانم، حتما یخ میزنم. هوای تاریک شده بودو قبرستان ترسناک بودنش را به رخ می کشید، ماندن را جایز ندانستم . برای بار اخر فاتحه ای نثار روح پدر کردم و سنگ قبر سرد را بـ*ـو*سیدم، از میان قبرها میگذشتم صدای خش خش برگ های خشک پاییزی زیر پاهایم سکوت خوفناک قبرستان را میشکست تن بیجان و خسته ام را با ترس ولرز به خیابان رساندم و برای اولین تاکسی که به چشمم خورد دست تکان دادم.
هوای تاکسی را اگر بوی تند سیگار راننده که با هوا مخلوط شده بود فاکتور میگرفتیم.گرم بود
تلفنم زنگ میخورد،به سختی، بی توجه به شلوغی کوله ام، تلفن درب و داغان و رنگ و رورفته ام را پیدا کردم.پوزخندی زدم. سعید در حال تماس بود.چهار پیام و شش تماس بی پاسخ. نگران های دروغین! پدرم انتظار داشت بعداز مرگش من به انها تکیه کنم. حتی فکرش هم خنده دار بود؛ اجازه دادم تا سعید خسته شودو از تماس دست بکشد پیام را باز کردم نوشته بود:
-ایرانسلی عزیز...
نفس عمیقی کشیدم، . تلفن را محکم در دستانم وگرفتم وفشار دادم. دلم شور میزد، پوست لـ*ـب های بیجانم را میکندم. با نگرانی رو به راننده گفتم:
-اقا ببخشید میشه یکم تند تر برید
به نشانه تایید سر تکان داد.چند دقیقه بعد لرزش تلفن مجابم کرد نگاهی به صفحه شکسته اش بیندازم .ساعد!؟ با حرص دکمه تماس را زدم:
-الو
صدای فریادش تقریبا گوشم را کرکرد، صدایش انقدر بلند بود که راننده هم ازداخل اینه نگاه تعجب باری انداخت. تلفن را کمی از گوشم فاصله دادم.
-کجایی تو؟ به مولا تو پاتو بزار خونه روزگارتو سیاه میکنم
-وایسا توضیح بدم
-توضیح؟ خفه شو تن لشتو بیار خونه ببینم کدوم گوری بودی؟
مانند خودش فریاد زدم:
-قبرستون
انگار اتشش زدم، داد کشید:
-حالیت میکنم
تلفن را قطع کردم. پوست لـ*ـب های بیچاره ام را به دست دندان هایم سپردم، اگه سعید میگفت شاید ترس به جانم می افتاد اما ساعد! بعداز نیم ساعت به محله مان رسیدم. انگار میدانستم چه چیزی به انتظارم نشسته.کیلد انداختم و داخل شدم، خدایا به امید تو. حیاط خلوت بود،عجیب است! باران باریده بودو موزاییک های شکسته و رنگ و رو رفته حیاط نمناک بنظر میرسید. به حوض کوچیک ابی رنگ وسط حیاط نگاه کردم. خبری از ماهی قرمزهای بازیگوش نبود به جایش، برگ های رنگین پاییزی حوض کوچک حیاط را بـ*ـغل کرده بودند. خانه هم درسکوت عجیبی فرو رفته بود! انگار میخواست غربتش رابه رخ عالم و ادم بکشد.به خاطر نبودن چراغ؛ حیاط نسبتاکوچکمان تاریک بود و گوشه گوشه هاش درسیاهی خودشان را قایم کرده بودند. سمت پله های ورودی خانه شخصی به نرده های زنگ زده تکیه داده بود.، نتوانستم تشخیصش بدهم
ارام گفتم:
-مهران؟ تویی
به چندثانیه نکشید که سعید با کمربند از داخل تاریکی ظاهرشد نفسم بندامد این مرد کابوس شب و روزه من بود.لامپ کم نوره حیاط را روشن کرد.
با دست پاچگی گفتم:
-سلام
پوزخندی زدو گفت:
- کدوم گوری بودی؟
-پیش دوستم بودم
مشکوک نگاهم کردو گفت:
-منم عرعر
تن صدایش بالا رفت :
-کجا بودی؟
نمی دانم اینهمه جرات را یک تنه از کجا اوردم دست هایم میلرزید لـ*ـب هایم خشک شده بود با صدای بلند گفتم:
-به توچه مگه من هرجا میرم باید بزارم کفه دستت به تو چه زندگی من؟ چیکارمی؟ هان؟! خماری بهت فشار میاره گیر میدی به من!
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.
فریاد کشید:
-قبر خودتو کندی
به سمتم دوید ، من هم شروع کردم به دویدن. اگر میگفتم بهشت زهرا بودم باورم نمیکرد.خماری به اعصابش فشار اورده بود، پایم به یکی از موزاییک های شکسته گیر کرد و زمین خوردم . ضربه اول:
-عوضی اشغال
ضربه دوم به کمرم:
-بی همه چیزه هر جایی
ضربه سوم، چهارم، پنجم، ششم، دهم فحش های رکیکی میداد که از شنیدنش آب میشدم. زیر دست های زخمت و پر زورش رسما پر پر میشدم. کسی نبود جلوی این افسار گسیخته را بگیرد، موهای تاب دار و فرم را پیچ دستانش کردو و محکم کشید. جیغ کشیدم، با صدای بلند گفت:
-میگی کدوم گوری بودی یا نه؟ مگه نگفتم هر جا میری بنال؟!
با ناله و گریه گفتم:
-سعید غلط کردم!به روح بابا قسم سره خاکش بودم.غلط کردم.
لگدی محکم به پهلویم زد ، سرش نزدیک اورد وبه صورتم تف انداخت و از لای دندان های قفل شده اش گفت:
-حیوون! فک کردی من مثل خودت خرم باور میکنم؟ فکر میکنی نمیدونم با این پسر اون پسر بودی ساپورتشون میکنی؟ میگی کار میکنم، کار میکنم، کارت اینه!!
سیلی زدوکمی دور شد. بغض به گلویم چنگ انداخت. صدایش در سرم اکو میشد. در حالی که داشتم از درد به خود، میپیچیدم ارام و بریده بریده گفتم:
- حیوون...تویی...وحشیه...اشغال...
شنیدو به سمتم هجوم اورد، همین که سمتم امد منتظر بودم ضربه بعدی بزند.دستم را حاله صورتم کردم اما ضربه ای احساس نکردم چشمان بسته ام را باز کردو .مهران! فرشته همیشه ناجی من! روبه سعید داد کشید:
-مفنگیه بی غیرت، مواد نداری سره این بیچاره خالی میکنی.
همین جمله مهران باعث شد دست به یقه شوند و به جان هم بیوفتند. ساعد هم به جمعشان اضافه شده بود میخواست جدایشان کند اما مثل اهن ربا به هم چسبیده بودند.
به خودم که امدم وسط حیاط مچاله افتادم، هوای سرد تضاد خاصی با لباس های نازک و پاره ام ایجاد کرده بود. پروین روی سکو به حالت زار نشسته بود.ساعد روی پله ها دست هایش راروی سرش گذاشته بود. سعیدهم کنار حوض، با اخم زل زده بود به اسمان مه گرفته و سیگاری گوشه لـ*ـب هایش میرقصید. مهران بیچاره هم داشت با دستمال خون راه افتاده از بینی اش را پاک میکرد. فضای سنگینی حکم رانی میکرد. کسی هم حرفی نمیزد .مهران بعداز چند دقیقه از جایش بلند شدو به سمتم امد ، کوله ام را برداشت و ارام گفت:
-شرمندم ابجی خونه نبودم دیر رسیدم اگه بودم نمیزاشتم دستش بهت بخوره.
قطره اشکی از چشمش پایین امد، بغض گلویم را قورت دادم. دستم را روی صورتش کشیدم و با سر گفتم:
- اشکال نداره
دستم را دور گردنش انداخت ،با مهران راهی زیر زمین شدیم ، دلم برایش سوخت اتاق نداشت و زیر زمین و اتاق خودش کرده بود سنگینی نگاه سعید را شدیدا احساس میکردم.از کنارش ردکه شدیم، لباس مهران و گرفت و گفت:
-پول
مهران بی حوصله مرا از خودش جدا کرد.با اکراه ده تومنی های داخل جیبش را در آورد و پرت کرد سمت صورت سعید. هرچه امروز کار کرد در حلقوم آن بی غیرت ریخت. مهران در زیر زمین را بازکردو مرا کشان کشان به اتاقش برد زیر دائم لـ*ـب حرف میزد نیش خندی زدم و گفتم:
-چی میگی زیر لـ*ـب ؟
لبخند مردانه ای زدو چیزی نگفت در زیر زمین را بست. نگاهش که به صورتم افتاددست هایش را مشت کرد وبا حرص گفت:
-اشغاله بی غیرت
زیر زمین زیادی سرد بود. لرزش دست هایم این را به خوبی نشان میداد.
-مهران پتو نداری اینجا؟
در حالی که در حال تعویض لباس کارش بود گفت:
-چرا دارم
سمت وسیله هایش رفت دست پاچه نگاهی به من اندخت و بعد خیره وسایلش شد. انگار دلش نمیخواست پتویش را بدهد ناراحت شدم و گفتم:
- پتو نمیخوام، هوا خوبه بیخیال
نگران گفت:
-نه نه! ام... چیزه
-گفتم که بیخیال
برگشت سمتم و گفت:
-ابجی؟
-جونم
- پتو بهت میدم. ولی یه چیزی بگم به کسی نمی گی؟
مشکوک نگاهش کردم:
-چی میخوای بگی؟
پتویش را برداشت. چشمهایم از تعجب گشاد شده بود با تعجب گفتم:
-اینو از کجا اوردی؟
پتورا رویم کشید و گفت:
-توروخدا به کسی چیزی نگو حتی پروین، به خدا ابجی واسه رشتم نیاز دارم. بهش توکه میدونی من چقدر دوست دارم
با حرص گفتم:
-به کسی چیزی نمیگم تو بگو از کجا اوردیش؟از کی کش رفتی؟
-محمد کارزان هست رفیقم، تو مکانیکی امانت داده نیاز داشتم.
مشکوک نگاهش کردم:
-یعنی باور کنم
-به ارواح خاک بابا راست میگم فقط به سعید چیزی نگو
-دیوونه ای! من بمیرمم به اون حیوون نمیگم
چشمان مشکی رنگش برق زد.
-راس میگی؟
با لبخند گفتم:
-معلومه که راست میگم
با ذوق نگاهی به لپ تاپ درب و داغان کرد. کامپیوتر میخواند و با این اوضاع مالی نیازش داشت. مهران پسر ساده ای بود ولی فوق العاده باهوش و غیرتی بر عکس سعید، لپ تاپ را جا جاساز کردیم که مبادا سعید متوجه شودو کار دستمان دهد . بدنم کوفته و گرسنه بودم. از ظهرچیزی نخورده بودم. دستان یخ کرده ام نشان میداد فشارم افتاده و به خاطر کتک هایی که خوردم چشمانم خمار خواب بود، که دره زیر زمین زده شد. مهران با تعجب نیم نگاهی به من انداخت با ترس خودم را جمع کردم. هنوزم شک داشتم که مبادا سعید باشد. مهران دو به شک دره زیر زمین را باز کرد قامت پروین با سینی غذا در درگاه در ظاهر شد. مهران سینی غذا را گرفت ولی چهره اش ناراحت بود، سینی را که زمین گذاشت متوجه شدم فقط برای مهران غذا گذاشتند. من هم هیچ! معدم داشت میسوخت مهران غذا را نصف کرد زیر لـ*ـب گفت:
-بی انصافا، کی میشه از این خونه بزنم بیرون؟
آهی کشیدم، بعداز پدر اوضاع همین بود. به خودم که امدم. مهران قاشق را جلویم گرفت و خودش با نان میخورد، با دهان نمیه پر اشاره ای به غذا کرد و گفت:
-بگیر ابجی این سهم من، اینم سهم تو.
لبخندی زدم به چهره اش نگاه کردم برخلاف سنش. قالب صورتش مردانه بود ابرو های پهن مشکی به صورتش جذابیت میداد.بینی متناسبش‌ هم به چهره اش می امد. اگر از موهای فر و صورت شش تیغه اش فاکتور میگرفتیم زیادی شبیه پدر بود، شاید به خاطر همین زیادی دوستش داشتم
با خجالت گفتم:
-بابت امشب...
حتی اجازه نداد صحبت کنم. سریع گفت:
-تو یکی رو چشم من جا داری، هر کاری برات کنم کمه.
لبخندی زدم وگفتم:
-مرسی که هستی، دستاتم بشور بعد غذابخور.
با اکراه به دست هایش نگاه کردم دستای سفیدش به خاطر کار با ماشین کثیف و سیاه شده بود. غذا را خوردیم، باید یه فکری به حال خودم میکردم، از خیاطی که اخراج شده بودم از فردا مجبور بودم پیگیر یه کاره دیگری شوم.مهران سرش را با درس هایش گرم کرد. خمیازه ای کشیدم، خیلی خسته بودم و در همان حال خوابم برد.


در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 69 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح زود با سرو صدای مهران از خواب بیدار شدم. داشت کتاب هایش را با وسواس خاصی حاضر میکرد. نیم نگاهی انداخت، دست پاچه و با تن صدای ارام گفت:
-عه! شرمنده بیدارت کردم
کشو قوسی به بدنه خسته ام دادم و گفتم:
-نه دیگه باید بیدار میشدم میری مدرسه؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد:
-اره میرم مدرسه از اون ور میرم پیش حاج احمد تو بازارچه
تعجب کردم، با مهران ما چکار داشت؟ ارام گفتم:
-مهران حاج احمد باهات چیکار داره؟
شانه هایش به نشانه نمیدانم تکان داد.
با بی حوصلگی از رخت خوابم دل کندم. مهران در حالی که داشت سویشرتش را میپوشید گفت:
-ماهی
-جونم
با انگشت اشارش پشت سرش را خاراند و ادامه داد:
-از خیاطی اخراج شدی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و در حالی که موهایم را می بستم با اخم گفتم:
-کی به تو گفت؟ اون فررزانه دهن لق.
و با اخم رویم را ازاو گرفتم. سریع کوله اش برداشت و گفت:
-نه به فرزانه چه؟ اصلا اون چیکارست؟
به حالت مشکوک نگاهش کردم:
-مهران! من تورو نشناسم به هیچ دردی نمیخورم
با حرص گفت:
-من باید از بقیه بشنوم اخراج شدی
چشمانم را از تعجب گشاد کردم و گفتم:
-برو بچه، برو! به تو چه من چیکار میکنم، چیکار نمیکنم؟
با حرص از در خانه بیرون زد. به چند ثانیه نکشید که دوباره وارد زیر زمین شد. با حرص گفتم:
-تو درس و مشق نداری؟!
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:
-پول داری؟
-چقدر میخوای؟
-من واسه تو میگم، اگه پول نداری بهت بدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-نه نمیخوام داداشی برو دورت بگردم.
نیم ساعتی در اتاق مهران ماندم و حاضر شدم. به خودم در اینه شکسته اتاق مهران نگاه کردم قلب من هم مثل این اینه هزار تکه شده بود، گوشه لـ*ـبم پاره بودو رده خون مردگی روی صورتم ایجاد شده بود. بدنم هنوز کوفته بودو حال درستی نداشتم. چشمان سبز رنگم خسته بودو پف کرده موهای فرم از مقنعه گشاده مشکی رنگم بیرون زده بود کاپشن چرمی دربو داغانم را تنم کردم. از شیشه زیر زمین نگاهی به حیاط انداختم. باران شدید داشت میبارید انگار ابر بیچاره دل خیلی پری داشت، کتونی های رنگ و رو رفته ام را پایم کردم. پاور چین، پاورچین از حیاط گذشتم و فورا از خانه خارج شدم. وارد کوچه که شدم، بوی خاک و نم، حس حالم را سر جایش اورد. از یکی از دکه های سره راهم روزنامه گرفتم. شاید دستم را به کاری بند میکردم. انقدر دیر به دیر خیاطی میرفتم که اخراج شدم. در یکی از پارک های جوادیه نشسته بودم. روی صندلی های خیس، باران بند امده بود ولی نیمکت های رنگ و رو رفته خیس بود.
کلافه شده بودم به هرجا زنگ میزدم به دره بسته میخوردم خدایا کرمت را شکر .با حرص روزنامه را پرت کردم روی زمین روزنامه خیس خالی شده بود. سرم را با دستاهایم گرفتم خدایا حالا من چکار کنم؟ چه خاکی بریزم؟ کجای دنیا به یک دختر نوزده ساله که درست حسابی هم درس نخوانده بود کار میدادند؟ علاف و بیکار در خیابان هامی چرخیدم جالب بود کسی حتی زنگی هم نمیزد


در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 65 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوا سرد بود. بی هدف از این خیابان به ان خیابان از این پارک به ان پارک میرفتم نگاهم به ادم هایی میخورد که هر کدام دغدغه خود را داشتند. بی خبر از دیگری. کاش به موقع به خیاطی میرفتم که نتیجه اش نمیشد فلاکت ودر به دری ام. کیک دوتومانی راکه از دکه خریده بودم باز کردم. با حرص کیک را گاز زدم. از صبح هم چیزی نخورده بودم یعنی چیزی نبود که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 63 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
عصبی و منتظربا پاهایم به زمین ضربه میزدم. به ساعتم نگاهی انداختم، یک ساعتی بود که علاف این فرهاده احمق مانده بودم. نفسم را صدا دار بیرون فرستادم. دندان هایم از سرما بهم میخورد. اگر فرهاد را میدیدم حتما جانش را کف دستش میگذاشتم. صدایی پشت سرم سرفه کرد، با ترس برگشتم. فرهاد با لبخند دندان نمایی پشت سرم ایستاده بود. خواستم لـ*ـب باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، Vlinder و 54 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی صدا و ارام، پشت سر فرهاد راه افتادم. پله های مارپیچ و مشکی رنگی که در نور کم آنجا برق میزدند و به طبقه بالا ختم میشدند، عجیب دلربایی میکردند. فرهاد، رو به زنی که پشت پیشخوان نشسته بود و سرش را با کامپیوتر جلوی دستش سرگرم کرده بود، گفت:
-سلام
-سلام، بفرمایید سفارشتون رو بزنید من در خدمتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-نه من با مدیریت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: YeGaNeH، Vlinder، Afsa و 53 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
لعنتی شبم را خراب کرد. خواست چیزی بگوید که گفتم:
-به روح بابام قسم، یه کلمه دیگه از دهنت در بیاد یه دندون سالم برات نمیزارم.
انگار تنش لرزید، میدانست انقدر کله شق هستم که بلایی سرش بیاورم. فقط ارام گفت:
-من میرم، ولی بهت قول میدم چنان آهی بکشه که کمره زندگیتو بشکنه.
با تاسف به سر تا پایش نگاه کردم و گفتم:
-با آه اون بلایی سر من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Vlinder، Afsa و 53 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهران فریاد زد:
-باهات که کاری نکرد؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم. ساعد با تنفر خاصی نگاهم کرد. بعد چند دقیقه سکوت در زیر زمین به طرز وحشت ناکی به هم زده شد. ساعد رفته بود. مهران چشم های مشکی رنگش را به صورت رنگ پریده ام دوخت. اشک های روی صورتم را با دست های لرزانم پس زدم. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. هر دو به عکس پدر خیره شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Vlinder، Afsa و 47 نفر دیگر

ronak.a

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/6/20
ارسال ها
722
امتیاز واکنش
6,368
امتیاز
213
سن
23
محل سکونت
اتاقم
زمان حضور
27 روز 20 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
-فرهاد تو از کجا میدونی
اخم ریزی میان ابرو های مردانه و مشکی اش مهمان شد. نفسش را کلافه بیرون دادو گفت:
-خودش گفت
چشم هایم را از تعجب تا اخرین حد باز کردم:
-یعنی چی که خودش گفت؟ فرهاد درست حرف بزن.
راهنما زدو گوشه ای نگه داشت. به سمتم برگشت و به در سمت خودش تکیه داد. دست به سـ*ـینه و با اخم گفت:
-خان داداشت هرچی از دهنش در اومده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ماه پسند | ronak.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • گریه‌
  • ناراحت
Reactions: YeGaNeH، Vlinder، Afsa و 46 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا