خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب به قلمم؟روند رمان رو دوست دارین؟به اندازه طنز هست یا نه؟

  • ۱خوب

    رای: 2 28.6%
  • ۱متوسط

    رای: 2 28.6%
  • ۱پایین

    رای: 0 0.0%
  • ۲بلیی

    رای: 2 28.6%
  • ۲نع کنده

    رای: 2 28.6%
  • ۲نع خیلی تند پیش میری

    رای: 1 14.3%
  • ۳اره

    رای: 2 28.6%
  • ۳نخیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: سرگذشتی نادر
ژانر: معمایی، فانتزی
نویسنده:برگزیده۱۴(ه.بی‌نیاز)
ناظر: Matiᴎɐ✼


خلاصه رمان:
زندگی همیشه همه چیزش عادیه؛ خونه، دوست‌ها و حتی خود آدم‌ها و زندگی‌ها...
لحظات غیر عادی رو فقط می‌شه در داستان‌ها و قصه‌ها خوند؛ اما یک شخص، قراره وقفه بزرگی رو همراه خودش بیاره.
تنها نیست! با هم به راه می‌افتند.
از یک اردو شروع می‌شه...
شروعی با یک اردوی عادی اما با اتفاقات غیر عادی!


در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 38 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نام او

مقدمه:
با شتاب از روی تـ*ـخت جواهرنشان بلند شد و با عصبانیت غرشی کرد و پرسید:
-چی گفتی؟ منظورت چیه که مایا(maya) فرار کرده؟
مرد با ترس و صدایی لرزان گفت:
-من رو ببخشید بانوی من. اما ایشون به طرز عجیبی تونستن طلسم رو بشکنن و از تبعیدگاهشون فرار کنن!
در لحظه‌ای بعد، تنها صدای شکستن استخوان‌هایی در تالار پیچید.


در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 37 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-1

اشک ها بی‌رحمانه از کنار چشمانم می‌ریختند و من سرگردان در میان درختان سرک می‌کشیدم به امید پیدا کردن آن گوی برای فرار از این زندان لعنتی.
با خشم مشتی به درخت کنارم زدم اما ناگهان با حس چیزی ساکت ماندم؛ امید در دلم رخنه کرد. یعنی ممکنه؟!
دیگر گریه نمی کردم، لبخند امید روی صورتم جلوه می کرد.
****
همینطور که به سقف نگاه می‌کردم، با خودم دو دوتا، چهارتا کردم که امروز چند شنبه‌است؟ یا ساعت چنده؟
غلتی زدم و دستم رو زیر چونم گذاشتم و آرنج‌ام روی تـ*ـخت. خُب اگه بگیم امروز سه شنبه‌اس، پس به این نتیجه می‌رسیم که امتحان داریم و اگه بگیم چهارشنبه، بازم امتحان داریم؛ حالا فرقش چیه؟!
فرقش اینه که چهارشنبه امتحان فیزیک داریم ولی سه شنبه امتحان ادبیات و خُب فیزیک کجا و ادبیات کجا اونم تو رشته‌ی ریاضی!
سرجام نشستم و قبل از اینکه از اتاق خارج بشم به سر و وضعم تو آینه نگاه کردم.
خداروشکر از اون دسته آدم هایی نبودم که بعد از بیدار شدن موهاشون سیخ سیخ باشه. مسلما قبل خواب موهای خرمایی‌ام رو بافت می‌زدم تا وقتی بلند شدم، مثل برق گرفته ها نباشم.
از اتاق بیرون زدم و به آشپزخانه رفتم که بابا رو با صورتی رنگ پریده و موهایی بهم ریخته و لقمه به دست دیدم.
بابا یه لباس چهارخونه مشکی-سفید و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود.
گوشه‌های لـ*ـبم بالا رفت و گفتم:
-سلام؛ صبح بخیر بابا.
با صدای من یکی از چشمان پف کرده و یخی رنگش رو باز کرد و بی‌حال سلامی داد.
-چی شده؟ این چیه دستتون؟
خمیازه ای کشید و گفت:
-هیچی بابا جان. این؟ نون پنیر!
به میز اشاره کردم
-می‌دونم، ولی چرا نمی‌شینید صبحانه بخورید؟
با افسوس سری تکان داد و گفت:
-هی چی بگم بابا جان! دیشب به خاطر این پروژه تا نزدیکای سه صبح بیدار بودم و الان دیرم شده. برای همین وقت نشد صبحونه کامل بخورم.
سعی کردم لحنم رو طوری بگم که نشون بدم کاملا حالش رو درک میکنم.
-آهان،صحیح صحیح. خوب من باید برم برای مدرسه حاضر بشم. فعلا خداحافظ.
-خدانگهدار باباجان.


در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 37 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-2

آبی به صورت رنگ و رو رفته‌ام زدم و به طرف اتاق رفتم و شروع کردم به حاضر شدن. خداروشکر هنوز بیست دقیقه ای وقت داشتم.
فرم مشکی رنگم رو تنم کردم و کوله یشمی رنگی که امسال گرفته‌بودم رو تو دستم گرفتم و به سوی مقصد مورد نظر راه افتادم.
با دیدن در مدرسه انگاری که به درهای بهشت رسیدم، به طرفش دویدم و آخر صف کلاسمون ایستادم.
من از دانش آموزان کلاس یازده ریاضی بودم.
ما جمعا سی نفر می شدیم، که نصف بیشترمون از شیطون های مدرسه و نصف دیگه از مظلوم ها بودیم.
الان اوایل اسفندماه بود و هوا حسابی سرد شده بود.
آخه بگو مگه مجبورن ما رو تو این هوای به این سردی تو حیاط نگه دارن!
بعد از زدن یه سری حرف، بالاخره اجازه ورودمون به کلاس، توسط وزیر اعظم صادر شد!
بعد از ورودمون سرکار خانم عسگری وارد کلاس شد. ایشون دبیر ریاضی بودن. اخلاقی جدی و خشکی داشتند با ابروهای همیشه درهم گره خورده! خدا اون روز رو نیاره که دانش آموزی از دستوراتش سرپیچی کنه یا نمره کم بیاره!
اونوقت چشماشو روی همه چی میبنده و احترام دانش آموزی و معلمی رو فراموش میکنه؛ تا الان هم هیچکی از ترسش جرعت اعتراض به مدیریت مدرسه رو نداشته!
به شیرین یکی از بچه های، به قول ما خود شیرین نگاه کردم؛ صورتش دمغ بود و با چشمانی که اشک تمساح در اون ها جریان داشت، به عسگری خیره شده بود.
با نگاه خیره‌ام، عسگری گفت:
-اَکبری بیا تمرین رو حل کن.
وایی زیر لـ*ـب گفتم.
-چشم
از روی صندلی بلند شدم؛ قدم هام رو پشت سر هم و منظم بر می داشتم.
به سکو که انگار سکوی اعدام بود، نگاه کردم و آب دهنم را قورت دادم. لباس فرم مدرسه رو تو دستم فشردم.
عسگری کنار میزش ایستاده بود و به من خیره شده بود.
روی سکو ایستادم و تا ماژیک رو برداشتم، زنگ به صدا درآمد.
عسگری چشم غره ای بهم رفت و کیف و پوشه ی سبز رنگش را برداشت و به بیرون رفت.
خوبه حالا من زنگ رو نزدم اینجوری چشم غره میره. روان پریش!


در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 34 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-3

سرجام نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و با آسودگی به نسترن گفتم:
-به خیر گذشت
با همون لپای بادکرده سرخش و دهنی پر جواب داد:
-آره واقعا
نسترن لقمه اش را همچین با به به و چه چه ای میخورد که آدم دلش برای اون یه تیکه لقمه آب میرفت.
با چشمای عسلی رنگش به من که با حسرت به لقمه ش نگاه می کردم، خیره شد.
بعد از اینکه لقمه‌ی بزرگش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 34 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-4

ده‌تا برگه رو دست چین کرد و بهم داد و بعد گفت:
-اَکبری این ده برگه رو تا آخر زنگ تصحیح کن و بهم بده.
آخه چرا همش اَکبری‌ها مورد ستم قرار میگیرند؟
این حقه آخه؟ این یه ظلمه، ظلم!
با حالی زار گفتم:
-چشم خانوم
ساعتش را نگاه کرد و رو به بچه های کلاس و گفت:
-تا زنگ ده دقیقه مونده. استراحت
با این حرفش صدای صحبت های بچه ها اوج...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 32 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-5

سوار ماشین شدیم و مامان راه افتاد.
وقتی رسیدیم مامان با اخطار بهم گفت:
-سارا رفتی تو شلوغ بازی نکنی ها. سربه سر کسی هم نزاری ها!
مامانم منو حتما گوزدیلایی در قالب دخترش تصور کرده.
-خیالت تـ*ـخت تـ*ـخت!
-مبینا و مینا هم هستن. نبینم گریشون رو در آوردی ها.
دیگه نمی‌شد از تنها تفریح اونجا بگذرم.
گفتم:
-خودت که میدونی نمیتونم
ابروهای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 33 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-6

رفتم تو اتاق قبلی دایی بزرگم که الان یه جور اتاق پرو به حساب می اومد و مانتو و شلوار و مقنعه ام رو در آوردم.
کمی لای پنجره رو باز کردم تا بادی به صورتم بخوره. خنکی باد روی پوست عرق کرده و داغم مثل آبی بود که روی آتیش ریخته باشی!
نفس عمیقی کشیدم و با حس بویی از ترکیب خیابان خیس و سردی باد، تبسمی کردم.
آروم از لای در چوبی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 33 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-7

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
-والا هروقت به شما میرسم میگین بیا کمک
واه غلیطی گفت و بعد به آشپزخانه رفت و صدایش آمد
-پاشو سفره رو بچین
باشه‌ای گفتم و سفره رو، روی فرش انداختم و ظرف و کاسه رو گذاشتم و بعد گوشه‌ای نشستم. بعد ازخوردن غذا بلند شدم و تشکری کردم و بعد از کمک به جمع کردن ظرف و ظروف به سمت اتاقم رفتم اما بعد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 30 نفر دیگر

برگزیده۱۴

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,422
امتیاز
163
محل سکونت
ɧamɷɷŋ cɩtʏ
زمان حضور
5 روز 9 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
Part-8

با لحن ناراحتی گفتم:
-لباس ندارم که...
مامان دستی به ریش نداشته‌اش کشید و با صورتی که انگار درحال حل مسئله‌ای سخت بود، گفت:
-لباسات رو بریزم تو کوچه تا بفهمیم لباس داری یا نه؟
حالا که میبینم اصلا نیازی نیست. من رو چه به این امتحانا و آزمایشا.
منم مثل خودش درحال تفکر جواب دادم:
-نه نه نمیخواد
بعدش به اتاقم رفتم و در کمد رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نهایت سرگذشتی نادر | برگزیده۱۴ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، MaRjAn، سیده کوثر موسوی و 30 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا