خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: استیلا
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی
نام نویسنده: Arad.zarei
ناظر: MĀŘÝM
خلاصه: هنگامی که ناامیدی مانند هاله‌ای سیاه به دور قلب‌هایشان پیچیده بود، گویی امیدی پیدا شد! گریختن تنها راه نجات از تاریکیِ آن یتیم خانه منفور بود!
تاریکیِ یک جنگل درمانی؛ برای تاریکیِ یتیم خانه...


در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 27 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 | دانلود رمان جدید ایرانی
مقدمه:
عشق احساسی‌ست که به وجود آمد تا بتوانیم دوست بداریم و دوست داشته بشویم؛ اما امروزه یعنی در قرن بیست و یکم، این احساسِ قابل ستایش به بازی گرفته شده است؛ البته در دنیای انسان‌ها!
در دنیای فانتزی، جایی میان گرگینه‌ها و ومپایر‌ها هنوز هم عشق به شیرینی عسل و به زلالی آب است.


در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 27 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
همیشه سر یک میز در آخر سالن غذاخوری می‌نشستند اما امروز خانوم اسمیت آنها را مجبور کرد تا سرمیز با بقیه بچه‌ها بنشینند، میز هایی ده نفری که در هر طرف میز پنج نفر می‌نشستند و حدود سی میز ده نفری در سالن بزرگ و قدیمی با دیوار های ترک خورده‌ی یتیم خانه جا داده بودند، هیلدا و آدرین که رابـ*ـطه‌ی خوبی با بچه‌های دیگر نداشتند ساکت بودند و غذایشان را می‌خوردند اما بچه‌‌های دیگر حسابی شلوغ میکردند و باهم صحبت میکردند؛ مونیکا رو به آدرین و هیلدا با نیشخند گفت:
- من مطمئنم اگر هم موجودات تخیلی در کار باشه اول سراغ شما‌ها میاد.
بعد با طعنه ادامه داد:
- آخه بنظر نمیاد هدفی برای زندگی فلاکت بارتون داشته باشین!
بچه‌های دیگر با این حرفش شروع به خندیدن کردند استفان پوزخندی به مونیکا زد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد؛ هیلدا هم که کلا به آنها توجه‌ای نداشت رو به آدرین گفت:
- من سیر شدم، میرم تو اتاق.
آدرین سری تکان داد و سریع قاشق دیگری برنج در دهانش گذاشت و گفت:
- منم میام.
از سالن غذاخوری بیرون رفتند و توی حیاط بودند که باز‌هم صدای ناله‌ی حیوانی آمد، هیلدا با اخم رو به آدرین گفت:
- بالاخره که من اون حیوون رو پیدا میکنم و میفهمم چشه!
آدرین خندید و گفت:
- مگه اینکه قصد داشته باشی سرت توسط خانوم اسمیت کنده بشه!
هیلدا پوفی کشید و به راهش ادامه داد، یتیم خانه‌ای بزرگ که سالها پیش یک بیمارستان بوده است و درواقع سالن غذاخوری قبلا سالن غذاخوری کارمندان و دکتران بیمارستان بوده است. سالن غذاخوری و یتیم خانه درست شکل ال را تشکیل میدادند، ساختمان مخوف و قدیمی یتیم خانه که بعضی قسمت هایش بخاطر دود سیاه شده بود و ترسناک‌ترش میکرد. هیلدا پس از نگاهی به آدرین به طرف ساختمان مخوف یتیم خانه راه افتاد چند قدم مانده بود تا به پله‌های ورودی سالن برسد که باز هم صدای ناله حیوان را شنید، از تعجب ابروهایش بالا پرید به طرف آدرین برگشت و گفت:
- صدا از طبقه‌ی بالا بود درست میگم؟
آدرین چشم‌های قهوه‌ای تیره خود را به معنای تایید باز و بسته کرد؛ هیلدا پس از دیدن واکنش آدرین سرش را به طرف انباری‌ای که دقیقا روبرویشان به دیوار یتیم خانه نزدیک بود چرخاند و قدمی به طرفش برداشت که آدرین هول گفت:
- نه ما نمی‌تونیم این کارو بکنیم! اگه خانوم اسمیت یا آقای هال مارو ببینن بیچاره میشیم.
هیلدا پوفی کشید و گفت:
- الان که دارن ناهار میخورن، کسی بیرون نمیاد.
آدرین کلافه گفت:
- هیلدا عقلت رو از دست دادی؟! حتی یک نفر هم مارو ببینه کافیه!
هیلدا به او توجه‌ای نکرد و به راه خودش ادامه داد که آدرین سارافون مشکی او را که همه‌ی دختر های یتیم خانه باید می‌پوشیدند در دست گرفت و گفت:
- کافیه هیلدا.
- نه آدرین ما باید بفهمیم چه دروغی بهمون گفتن.
استفان با صدایی که سعی داشت از بالا رفتنش جلوگیری کند گفت:
- به ما ربطی نداره هیلدا، بحث کردن بی فایدس همین الان میریم توی اتاقمون.
همان موقع بچه ها از سالن غذاخوری خارج شدند که هیلدا با عصبانیت گفت:
- حالا خوشحال شدی؟


در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 29 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
آدرین با لبخند گفت:
- آره! خوشحال شدم! بریم بالا.
هیلدا اخمی کرد و به طرف طبقه‌‌ی بالا راه افتاد. آدرین هم دنبال او راه افتاد پس از بالا رفتن از پله ها به سمت آخرین اتاق که اتاق آنها بود رفتند و وارد اتاق شدند، سالن طبقه بالا از سمت‌های چپ و راست طول داشت و سمت راست ده اتاق وجود داشت اما سمت چپ نه تا اتاق بود پنج تا یک طرف و چهار تا روبروی آنها سالن سمت راست هم همین ترتیب را داشت، اما بعد از اتاق هیلدا و آدرین یک راهروی خیلی کوچیک وجود داشت که ته آن یک اتاق بود اما آنجا هم قسمت ممنوعه‌ی یتیم خانه بود! هیلدا روی تختش رفت و دراز کشید مطمئن بود یک جای کار می‌لنگد! صدا از طبقه‌ی بالا می‌آمد اما خانوم اسمیت گفته بود یک حیوان در انباری توی حیاط هست حیوان زخمی شده و خانوم اسمیت و آقای هال سعی دارند او را خوب کنند! هیلدا با به یاد آوردن حرف‌های خانوم اسمیت اخمی کرد و زیر لـ*ـب گفت:
- هر چی هم بچه باشم خنگ نیستم!
صدای در اتاق آمد و بعد مونیکا و فرد و رینا هم‌اتاقی‌هایشان با خنده و سر و صدا وارد اتاق شدند هیلدا صدای پوف آدرین را شنید به پهلوی راستش چرخید تا آدرین را که تختش سمت راست هیلدا بود ببیند، موهای خوش حالتش روی بالشت پخش بود، شاید جالب ترین عضو آدرین موهایش بود که شلال و قهوه‌ای روشن بود و واقعا زیبا بود! هیلدا با لبخند گفت:
- هی مو قشنگ!
آدرین با خنده جواب داد:
- بله
هیلدا لبخند عمیقی زد و گفت:
- فکرش رو کن ازینجا آزاد شیم، حتی فکرشم باعث میشه از شادی جیغ بکشم!
لبخند آدرین خشک شد و با ناراحتی گفت:
- کاش میشد!
- بهش فکر کن، چرا نشه؟
- هیلدا دیوونه نشو، اونا همه جا دوربین دارن سریع میگیرنمون.
هیلدا با حرص گفت:
- آدرین اونا هم آدم هستن، آخه مگه میشه بیست و چهار ساعت زل بزنن به مانیتور بالاخره یه زمانی میخوابن یا حتی میرن تا خوش بگذرونن یا هر چیز دیگه‌ای!
آدرین هم با حرص جواب داد:
- درسته! اما ما جادوگر نیستیم، پس نمی‌تونیم بفهمیم کی قراره این کارا رو انجام بدن.
هیلدا ناراحت نفسش را بیرون داد و ناچار گفت:
- درست میگی!
آدرین آرام گفت:
- بیخیال بیا بخوابیم، شاید بالاخره ما هم نجات پیدا کردیم!
هیلدا سری تکان داد و چشم هایش را بست اما سر و صدای مونیکا و رینا که بلند بلند می‌خندیدند و لطیفه های مسخره می‌گفتند مانع خوابیدن او میشد کلافه نفسش را بیرون داد و چشم هایش را باز کرد با حرص از میان دندان هایش غر زد:
- واقعا توقع داری خوابم ببره؟!
آدرین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- نه خودم هم خوابم نمیبره.
ناگهان فرد فریادی کشید که آدرین از جا پرید و هیلدا با تعجب به فرد نگاه کرد اما مونیکا و رینا که غرق صحبت بودند جیغ کشیدند و با ترس به فرد نگاه کردند که فرد بلند زیر خنده زد! هیلدا از شوخی مسخره او اخمی کرد و گفت:
- واقعا که!
آدرین هم با داد گفت:
- خیلی مسخره‌ای!
اما فرد همچنان می‌خندید و مونیکا و رینا به او ناسزا می‌گفتند؛ آدرین ناسزایی گفت و ادامه داد:
- یتیم خونه نیست که! دیوونه خونست!


در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 19 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
هیلدا چشم غره‌ای به فرد رفت اما فرد بیخیال اشک هایش که از خنده جاری شده بودند را پاک کرد بعد خیلی ریلکس سرجایش نشست، مونیکا و رینا هم بالاخره خسته شدند و تصمیم گرفتند بخوابند اما هیلدا خوابش نمی‌برد و با اخم به سقف ترک خورده نگاه می‌کرد هوا سرد بود و بخاری زوار در رفته و درب و داغان گوشه اتاق فقط کار دکور را انجام می‌داد! هیلدا پتو را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
رینا با هیجان گفت:
- بنظر من اون یه خرسه!
مونیکا به دست او کوبید و گفت:
- نه، اون خرس نیست! بنظر من یه شیر یا ببره.
پوزخندی به آن ها زد و با خود گفت:
- بنظر من یک گرگه.
رو به آدرین پرسید:
- تو چی فکر میکنی؟
آدرین با لحن مشکوکی گفت:
- من هشتاد درصد مطمئنم اون یه گرگه.
هیلدا لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- هی منم همین فکر رو دارم.
آدرین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
خز سفید گرگ غرق در خون بود و همین که خواست حمله کند روی زمین افتاد هیلدا به آدرین نگاه کرد که متوجه شد او هم هنوز در شک است. محکم آدرین را تکان داد که آدرین گیج و با لکنت گفت:
- گر.. گ! گرگه!
- آدرین دیدی درست می‌گفتم؟! ببین سر اون گرگ بیچاره چه بلایی آوردن!
آدرین با تعجب فریاد زد:
- هیلدا اون گرگه! گرگ! بجای اینکه براش دل بسوزونی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی که خود را به جلو می‌کشید ناگهان رها شد و محکم زمین خورد، لحظه‌ای بعد آن شیطان نبود. با هق هق از روی زمین بلند شد و برگشت که با دیدن گرگ زخمی و آدرینی که روی آن نشسته بود گریه کردن را از یاد برد و با بهت به آن صحنه نگاه کرد، آدرین از روی گرگ پایین پرید و گرگ هم زمین خورد و ناله‌ای کرد استفان محکم بازو های هیلدا را فشار می‌داد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرانک پاسخی به او نداد که آدرین با اخم به طرفش رفت و دستش را کشید، بچه‌ها با بهت به این رفتار او نگاه می‌کردند. همه می‌دانستند خانوم اسمیت فرانک را چنان دوست دارد که گویی پسرش است! اما آدرین بی‌توجه به همه چیز فقط برای رهایی تلاش می‌کرد فرانک را گوشه‌ای برد و بعد به هیلدا اشاره کرد که برود هیلدا سری تکان داد و به طرف سالن یتیم خانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

Arad.Zr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
54
امتیاز واکنش
1,584
امتیاز
203
محل سکونت
خونه کُلَنگی تَهِ دِهِمون:)
زمان حضور
6 روز 16 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
- هی فرانک میری اون دوستتم با خودت میاری و کمک ما این سورتمه رو می‌گیرین فهمیدی؟
فرانک با اخم گفت:
- آدرین، قسم می‌خورم روزی تاوان این کارت رو پس میدی!
بعد با اخم رو به بچه ها جاد دوستش را صدا کرد جاد از میان بچه ها بیرون آمد و به طرف آنها راه افتاد، هر لحظه همهمه‌ی بچه ها بیشتر می‌شد. هیلدا پوفی کشید و برای بار هزارم دعا کرد از اینجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان استیلا | Arad.Zr کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، ASaLi_Nh8ay، *ELNAZ* و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا