- میگـه که منشا علائمم از کجاست؟
- نمیدونم. اگرچه بلاگش از اینجا خیلی امنیتیه، پس فقط باید بهش زنگ بزنی.
دامیان بیلون.آن اسم یک رشته عصب عمیق را درون وجودش روشن کرد، انگار که باید آن را بشناسد. با یک چیز دیگر ضربه زد، او عینکش را برداشت و درحالی که حرف میزد، به جیک چشم دوخت.
- میدونی، توی این دو سال اخیر با من بیشتر از یه سلام کردن حرف نزدی. دو هفته گذشته و من هنوز موفق نشدهام که تو رو از اتاقکم بیرون کنم. جیک، مشکل چیه؟
او دوباره دستی به دهانش کشید و با یک خنده عصبی گفت:
- من فقط داشتم یه عالمه خودکاوی میکردم و دارم سعی میکنم... که آدم بهتری بشم.
قبل از اینکه جیک به بارها برود و دخترها انتخاب کند، او تقریبا میتوانست روند ایستادن او را قبل از تمرینات جلوی آینهاش ببیند. اما هر چیزی که داشت پنهان میکرد نمیتوانست مهم باشد.
او گفت:
- بعدا به این رسیدگی میکنم. برو بیرون و تنهام بزار جیک. رو مخم نرو.
در حالی که توی چشمان او نگاه میکرد.
- سوفیا من واقعا فک میکنم که باید به این مَرده زنگ بزنی. لطفا.
با جدیتی که در صدای عادی و آهستهی او بود، حس غریبی به او نفوذ کرد.
- خیلی خب، زنگ میزنم.
جیک لبخندی زد و با گامهای بلند از اتاقکش دور شد. او دوباره به کاغذ نگاه کرد. او تلفنش را پیدا کرد و کاغذ را در جیبش گذاشت. قبل از اینکه صدای لیسی* را بشنود، عینکش را برداشت و تقریبا داشت آن را کنار در میگذاشت.
- سوفیا، میتونی بیای و من رو ببینی؟
او شکلکی در آورد و برگشت تا آن قدبلندِ بور را که خرامان خرامان به طرف دفترش میرود، ببیند. لیسی یک دامن خیلی کوتاه و تنگ برای پوشش محل کار، پوشیده بود؛ اما وقتی که رئیس باشی...
به محض ورود سوفیا به اتاق، لیسی گفت:
- من متوجه شدم که این اواخر خیلی مریض بودی.
سوفیا جواب داد:
- آره، یه سری مشکلات دارم.
- جیک بهم گفت. منابع انسانی این موضوع رو به مدیران بالارتبه انتقال دادند. من به این نیاز دارم که تو یه سری گواهی و کاغذ از دکترت برام بیاری که توضیح بده مشکل از کجاست.
- دکترا نمیدونند مشکل چیه. میتونم یکی از یادداشتهای دیگه رو بیارم که تایید میکنه که وقتی که دارم کارم رو از دست میدم، جایی که من حضور دارم، اونجاست.
در حالی که نگاه از نامهی غیر رسمی (گواهی) در دستش، میگرفت، گفت:
- منظورت چیه؟ اونا دکترن. البته که میدونند مشکل چیه. این گواهیها هم به اندازه کافی خوب نیستند.
*لیسی: Lacy