خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اوراکلِ دامیان (پیشگوی دامیان)
نویسنده: Lizzy Ford
مترجم: ماهان
ژانر: فانتزی
درجنگ بین خدایان سفید و سیاه، سوفیا و موهبت نادر و کمیابش برای آن مرد که اولین بار توجه سوفیا را جلب می‌کند، پیروزی به ارمغان می‌آورند. تغییر سخت او از یک انسان به اوراکل، او را به سوی دنیایی جدید هدایت می‌کند. مکانی که در نمایش خود به عنوان همسر دامیان، دست و پا می‌زند و به مردی مرموز کمک می‌کند، کسی که پیش بینی شده که می‌میرد.

این اثر در حال ترجمه در انجمن‌های همکار است.


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، cute_girl، Jãs.I و 11 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید

سخن نویسنده:
این رمان یک رمان تخیلی است. هرگونه اشاره‌ای به حوادث تاریخی، افراد واقعی، زنده یا مرده، یا اشاره به محل‌های واقعی فقط برای این منظور است که به داستان تخیلی حقیقت و اعتبار، اسامی، شخصیت‌ها، مکان‌ها و حوادث بخشیده شود؛ همچنین آن‌ها زاده‌ی تصورات نویسنده است یا به طور ساختگی مورد استفاده قرار گرفته‌اند و تشابه آن‌ها با همتایان واقعی کاملا تصادفی است


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: زهرا.م، cute_girl، Jãs.I و 9 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید
فصل اول
سوفیا* بی آن که عینک آفتابی‌اش را بردارد، کیف پولش را روی میز داخل اتاقکش گذاشت. خورشید در اوایل ماه دسامبر نمی‌توانست به اندازه کافی سریع غروب کند، تا او موقعی که مجبور است کار کند، مانع از بدتر شدن سردردش شود.
-‌ دکتر گفت که تو داری به یه خون‌آشام تبدیل می‌شی؟
به محض این‌که نشست، جیک*، مای فرند سابقش، از کالج و همکاری کنونی جلوی ورودی کیوبش ظاهر شد. او این مرد جذاب چهارشانه را نادیده گرفت و امیدوار بود او متوجه این اشاره غیر مستقیم بشود.
-‌ من برات یه چیزی آوردم. می‌تونی وانمود کنی که این خونه.
او یک بطری آب قرمز بیرون آورد.
او متقابلا جواب داد:
-‌ پنج دقیقه وقت داری که از اتاقکم بری بیرون، وگرنه گردنت رو گاز می‌گیرم!
-‌ واقعا دکتر چی گفت؟
جیک جدی شد و روی یک صندلی خالی در اتاقک او نشست.
سوفیا شقیقه‌هایش را مالید و بهتر بود که یک تشخیص و نتیجه تصادفی از کلاه بیرون بکشد (و به او بگوید.)
او جواب داد:
-‌ هیچ تومور مغزی‌ای وجود نداره. احتمالا فکر کردند که این یه مسئله عصبی نیست. دارند ایده‌های دیگه رو بررسی می‌کنند.
-‌ اونا می‌دونند که چه چیزی باعث میشه تو به نور حساسیت پیدا کنی یا باعث می‌‌شه برای هر وعده غذایی گوشت‌های خام پوشیده شده با کره بادوم زمینی بخوری؟
-‌ اونا خام نیستن و من فقط برای شام از اونا می‌خورم.
-‌ دکتر این بی‌ثباتی مودت رو هم توضیح داد؟
او دندان‌هایش را به هم سایید. او از سال سوم دانشکده با جیک آشنا شده بود. آن‌ها در کالج با هم قرار گذاشتند، متقابلا راهشان از هم جدا کردند، در آخر در یک شرکت برنامه ریزی مالی در ویرجینیا شروع به کار کردند. طبق معمول، حس کرد این امتیاز را دارد که هنوز جیک وقتش را به او اختصاص می‌دهد، آنی که به روشی جیک مانند یک خدای یونانی شکل گرفته و مانند آن خدا از آب درآمده بود، با چشمان فندقی بسیار زیبا که هر وقت رئیسشان با او حرف می‌زد، از هوش می‌رفت. اما امروز نمی‌خواست به یاد بیاورد که در عرض دو ماه، از بیست و چهارمین تولدش، او از یک انسان معمولی بودن به یک فراری از نورخورشید بی‌ثباتِ عوضی تبدیل شده است.
پرسید:
-‌ فکر می‌کنی بتونی با رئیس حرف بزنی که من یکی دو ساعت دیگه بیام سر کار؟
-‌ آره. آسونه. من فقط یه لبخند خوشگل می‌زنم. روی تو کار نمی‌کنه؛ ولی روی رئیس کارسازه.
-‌ ممنون جیک. سردردها داره به مراتب بدتر می‌شه.
*سوفیا: Sofia
*جیک: Jake


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Asal_Zinati، cute_girl، Arnosh و 10 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع

جیک با ملایمت گفت:
-‌ سوفی، من نگرانم. چه اتفاقی داره میفته؟
او با آهی گفت:
-‌ پزشک‌ها نمی‌دونند. اونا با یک متخصص از اونور آب به اینجا پرواز دارند. آن‌ها گفتنند که ممکنه یه اختلال نادر در خون باشه.
-‌ این چه معنی کوفتی‌ای می‌ده؟ این که اونا واقعا هیچ سرنخی ندارند؟
-‌ خیلی زیاد.
جیک یک تکه کاغذ را باز کرد و گفت:
-‌ من علائمت رو سرچ کردم. یک عالمه پست‌های چرت و پرت از خون‌آشام‌های قلابی و طرفدارانِ گرگ و میش؛ ولی من این رو هم پیدا کردم.
جیک تکه کاغذ را جلوی او تکان داد. در حالی که به بطری آب قرمز اشاره می‌کرد، گفت:
در هر حال این بانچ میوه‌اس. نوشیدنی مورد علاقت، درسته؟
-‌ یادم نمیاد این رو بهت گفته باشم.
-‌ حالا. بین این نوشته‌های غیر عادی و عجیب، من این سایت رو پیدا کردم.
او به صفحه وب اشاره کرد تا یک لینک را با نام و شماره تلفنی را که روی آن نوشته شده است، نشان دهد.
دامیان بیلون*.
او کاغذ را از جیک گرفت و پرسید:
-‌ این چیه؟
جیک دهانش را مانند آن موقعی دستمال کشید که چهار سال پیش به خــ ـیانـت به سوفیا اعتراف کرده بود. سوفیا عینک آفتابی‌اش را برداشت تا چپ چپ به او نگاه کند.
-‌‌ این یه بلاگه که این دکتره نگه می‌داره. توش توصیف می‌کنه که الان توی چه وضعیتی به سر می‌بری.
او پرسید:
-‌ واقعا؟
-‌ آره.
او پرسید:
-‌چطور پیداش کردی؟ من روزها صرف جستجو توی نت کردم. حتی تانیا* هم سعی کرد کمک کنه.
جیک گفت:
-‌ خب، تو و بهترین دوستت مثل جیک خوب نیستین. به هر حال اون هنوز هم یه عوضیه.
او چشم در حدقه چرخاند. جیک بعد از اینکه دوست سوفیا رهایش کرد، جیک هرگز بحث رد شدن قرارش با دوست سوفیا را تمام نکرده بود. شخصیت و درونِ جیک درست به بزرگی هیکلش شانزده فوت بود.
-‌ می‌گـه که منشا علائمم از کجاست؟

*دامیان بیلون: Damian Bylun
*تانیا: Tanya


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Arnosh، Jãs.I و 9 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌ می‌گـه که منشا علائمم از کجاست؟
-‌ نمی‌دونم. اگرچه بلاگش از اینجا خیلی امنیتیه، پس فقط باید بهش زنگ بزنی.
دامیان بیلون.آن اسم یک رشته عصب عمیق را درون وجودش روشن کرد، انگار که باید آن را بشناسد. با یک چیز دیگر ضربه زد، او عینکش را برداشت و درحالی که حرف می‌زد، به جیک چشم دوخت.
-‌ می‌دونی، توی این دو سال اخیر با من بیشتر از یه سلام کردن حرف نزدی. دو هفته گذشته و من هنوز موفق نشده‌ام که تو رو از اتاقکم بیرون کنم. جیک، مشکل چیه؟
او دوباره دستی به دهانش کشید و با یک خنده عصبی گفت:
-‌ من فقط داشتم یه عالمه خودکاوی می‌کردم و دارم سعی می‌کنم... که آدم بهتری بشم.
قبل از اینکه جیک به بار‌ها برود و دخترها انتخاب کند، او تقریبا می‌توانست روند ایستادن او را قبل از تمرینات جلوی آینه‌اش ببیند. اما هر چیزی که داشت پنهان می‌کرد نمی‌توانست مهم باشد.
او گفت:
-‌ بعدا به این رسیدگی می‌کنم. برو بیرون و تنهام بزار جیک. رو مخم نرو.
در حالی که توی چشمان او نگاه می‌کرد.
-‌ سوفیا من واقعا فک می‌کنم که باید به این مَرده زنگ بزنی. لطفا.
با جدیتی که در صدای عادی و آهسته‌ی او بود، حس غریبی به او نفوذ کرد.
-‌ خیلی خب، زنگ می‌زنم.
جیک لبخندی زد و با گام‌های بلند از اتاقکش دور شد. او دوباره به کاغذ نگاه کرد. او تلفنش را پیدا کرد و کاغذ را در جیبش گذاشت. قبل از اینکه صدای لیسی* را بشنود، عینکش را برداشت و تقریبا داشت آن را کنار در می‌گذاشت.
-‌ سوفیا، می‌تونی بیای و من رو ببینی؟
او شکلکی در آورد و برگشت تا آن قدبلندِ بور را که خرامان خرامان به طرف دفترش می‌رود، ببیند. لیسی یک دامن خیلی کوتاه و تنگ برای پوشش محل کار، پوشیده بود؛ اما وقتی که رئیس باشی...
به محض ورود سوفیا به اتاق، لیسی گفت:
-‌ من متوجه شدم که این اواخر خیلی مریض بودی.
سوفیا جواب داد:
-‌ آره، یه سری مشکلات دارم.
-‌ جیک بهم گفت. منابع انسانی این موضوع رو به مدیران بالارتبه انتقال دادند. من به این نیاز دارم که تو یه سری گواهی و کاغذ از دکترت برام بیاری که توضیح بده مشکل از کجاست.
-‌ دکترا نمی‌دونند مشکل چیه. می‌تونم یکی از یادداشت‌های دیگه رو بیارم که تایید می‌کنه که وقتی که دارم کارم رو از دست می‌دم، جایی که من حضور دارم، اونجاست.
در حالی که نگاه از نامه‌ی غیر رسمی (گواهی) در دستش، می‌گرفت، گفت:
- منظورت چیه؟ اونا دکترن. البته که می‌دونند مشکل چیه. این گواهی‌ها هم به اندازه کافی خوب نیستند.
*لیسی: Lacy


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Blue.Jasmine، cute_girl، Arnosh و 9 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
- ببین لیسی، من سعی ندارم سختگیر باشم. الانم خیلی عاجزم. من فقط از یک عالم آزمایش برگشتم که می‌گن مشکلی توی من نیست.
لحظه‌ای که کلمات از دهانش خارج شدند، او به اشتباهش پی برد. ابروهای لیسی به سرعت بالا پریدند.
-‌ منظورت چیه که مشکلی وجود نداره؟ از خودت داری در می‌آری؟!
-‌ نه لیسی، منظورم اینه که همه چیز اشتباهه...
-‌ پس من رو احمق فرض کردی. یکی از اون آفرودیسیاک* یا همچین چیزی.
- هایپکندریک*، نه آفرود...
لیسی با فریاد گفت:
- من منظورم اینه که تو داری از خودت این رو در می‌آری. آفرو، هایپو، کی اهمیت می‌ده؟! همشون یکین! تو بهم دروغ گفته بودی!
- نه لیسی...
- تو به جیک هم دروغ گفته بودی. اون خیلی نگران بود. اوه خدای من! چه...
سوفیا در حالی که می‌نشست پرخاش کرد:
-‌لیسی، بسه!
- من بهت دروغ نگفته بودم. اونا نمی‌دونند مشکل چیه. و من این رو از خودم در نیاوردم.
- تو همیشه فکر می‌کنی که خیلی بهتر از ماها هستی و از طرز فکرت حالم بهم می‌خوره. الان داری درمورد مریض بودنت بهم دروغ می‌گی. می‌دونی چیه؟ تا وقتی که بتونی ثابت کنی که یه بیماری لعنتی داری، بدون پول از اینجا می‌ری.
سوفیا حیرت زده به او خیره شد.
- لیسی، من دارم...
- ‌خفه شو و گمشو بیرون!
تحیر، بعد خشم درونش خروشید.
او در حالی که در دفتر را به بیرون باز می‌کرد، گفت:
-‌ خیلی خب. ولی لیسی، همه می‌دونند که تو با جیک خوابیدی.
دهان لیسی باز ماند. سوفیا به طرز مبهمی می‌دانست که بعد از این ضربه‌ی کاری او هرگز دوباره آنجا کار نخواهد کرد. او کیفش را قاپید و با عجله به خانه برگشت؛ تا وقتی که کتش را روی تـ*ـخت انداخت، به رفتارش فکر نمی‌کرد.
تلفنش زنگ خورد.
- احمق، احمق، احمق!
آن را از جیبش بیرون آورد.
*آفرودیسیاک: داروی عشق
*هایپکندریک: خودبیمار انگار


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Arnosh، Jãs.I و 7 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی که کفش‌هایش را در می‌آورد، گفت:
-‌ سلام تانیا. چه خبر؟
- سلام عزیزم، جیک گفت بهم که کارت رو ول کردی.
سوفیا تکرار کرد:
-‌ جیک؟
- اون هنوزم یه آشغاله. تو که دوباره نمی‌بینیش، می‌بینیش؟
- تانیا، سرم درد می‌کنه. بعدا بهت زنگ می‌زنم.
- سوفیا در حالی که درمانده بود، گوشی را گذاشت.
جیب‌هایش را خالی کرد و ناهارش را درون یخچال انداخت. وقتی به همان برگشت، چراغ را خاموش کرد؛ کز کرد، اما خودش را مجبور کرد که به انعکاسش در آینه‌ی بالای روشویی خیره شود.
داشت می‌مرد. او فقط همین را می‌دانست. هر بیماری‌‌اش، ماه‌ها بود که از دکترها گریخته بود. زمانی که آن‌ها می‌فهمند این بیماری چیست، او احتمالا نزدیک مردن است، مثل مرحله چهارم سرطان. او به انعکاسش خیره شد. یک چیز دیگر دستگیرش شد که به نظر جور در نمی‌آید. او در حالی که به عنبیه چشمانش خیره شده بود، به جلو خم شد. عضو مورد علاقه‌ی چهره‌اش، چشمانش، همیشه در سایه‌ای از رنگ فیروزه‌ای بودند؛ اما به جای حاشیه‌ی آبی تیره اطراف عنبیه چشمانش، آن‌ها با یک نوار پهن نقره‌ایِ رنگین کمانی* احاطه شده بودند.
زمزمه کرد:
-‌ اوه خدای من!
همان‌طور که خیره شده بود، به نظر رسید که نوار نقره‌ای در تابش عمیقی شعله کشید و مانند ماشین که در مسیر مسابقه دور می‌زند، دور عنبیه‌هایش چرخید. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. نوار نقره‌ای هنوز آن‌جا بود.
-‌ خیالات!
او به سمت میزش دوید، یک مجله بیرون کشید و آخرین نشانه‌هایش را یادداشت کرد.
حساسیت به نور، افزایش شنوایی آن قدری که نمی‌توانم بدون هدفون‌های دفع سروصدا* بخوابم، نفرت از ماهی، میل به گوشت و بروکلی، رشد سریع‌تر ناخن‌ها، سردرد، سردرد، سردرد، بینی گرفته، اعتیاد به کره بادام زمینی، کاهش وزن، ضعف کلی...
این علائم عجیب و غریب سه صفحه شدند. لیست را خواند تا اینکه وحشت در سـ*ـینه‌اش ریشه دواند. تنگنا هراسی در آن غار تاریک که تبدیل به تنگنا هراسی در خانه‌اش شده بود. کت و کیف پولش را برداشت و به دل غروب سرد و فرح بخش زد. نمی‌خواست که بمیرد. او نمی‌خواست بقیه عمرش را بدون دیدن دوباره‌ی خورشید، مانند برد پیت* در فیلم مصاحبه با خون‌آشام* بگذراند.
*نقره‌ایِ رنگین کمانی: iridescent silver
* هدفون‌های دفع سروصدا: noise cancellation headphones
*برد پیت: Brad Pitt
*فیلم مصاحبه با خون‌آشام: Interview with the Vampire


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Arnosh، Jãs.I و 7 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
او به جمعیت در جنب و جوش مردم در مرکزِ شهرِ کریستال* ملحق شد تا نمایش‌های کریسمس و مغازه‌ها را ببیند. دیدن این اوضاع و وضعیت عادی، تا وقتی که کسی به او تنه نزده بود، او را آرام کرد.
چهره‌ی یک مرد، یک زن در بیمارستان روی تـ*ـخت مرگش، بچه‌هایشان آن‌ها را احاطه کرده بودند.
همان‌طور که تحت تاثیر این تصویر ناگهانی تلو تلو می‌خورد، کسی در حالی که او را آرام می‌کرد، گفت:
- ‌خیلی معذرت می‌خوام.
رویایش واضح بود و او از دید خودش به چهره‌ی مرد نگاه کرد؛ اگر چه مرد بسیار از او جوان‌تر بود.
در حالی که مجبور بود لبخند بزند، گفت:
-‌ من خوبم. ممنون.
در حالی که مرد از دستش را به سوی زنی که منتظرش بود، دراز می‌کرد، او به راه خود ادامه داد. همان زنی که در عرض بیست و سه سال در اثر سرطان تخمـدان می‌میرد.
توهمات بیشتر. سوفیا به خودش گفت که چیز دیگری نیست. سوفیا به حس نگرانی اعتنایی نکرد و دستانش را در جیبش فرو برد. انگشتانش به کاغذ تا ‌شده‌ای که جیک به او داده بود، خورد. آن را بیرون آورد، یک بار دیگر مجبور شد دوباره اسم نوشته شده در آن‌جا نگاه کند. مسیرش را به یک کافی‌شاپ تغییر داد و با یک هات چاکلت در دست، در تاریکی انتهای کافی‌شاپ پشت یک میز نشست.
- کودی*، ببین کجا داری می‌ری!
یک مادر پسر کوچکی را که روی زمین ولو شده بود، سرزنش کرد.
سوفیا در حالی که به او کمک می‌کرد تا سرپا بایستد، دستش را به سمت او دراز کرد.
کودی، بعد از تصادف با ماشین وسط خیابان افتاد، خون از جمجمه‌اش مانند هجوم طوفان بیرون می‌زد. چشمان تیره‌اش باز و خیره شدند.
مادر جوان در حالی که لبخند می‌زد، گفت:
-‌ بخاطرش متاسفم.
- مشکلی نیست.
سوفیا با حیرت پلک زد. باز هم یکی از نشانه‌های بیماری او: دیوانگی! دوباره به اسم روی کاغذ نگاه کرد و شماره گرفت.
صدای دلپذیری پاسخ داد:
- سوندرا* هستم. چطور می‌تونم تماستون رو وصل کنم؟
- آم، سلام، آه، این شماره رو توی بلاگ دکتر بیلون پیدا کردم. مطمئن نیستم که بتونند کمکم کنند، اما واقعا می‌خوام باهاشون صحبت کنم.
- ما فقط یه آقای بیلون داریم که اونم بلاگ نداره. ممکنه شماره رو اشتباه برداشته باشید؟
*برد پیت: Brad Pitt
*فیلم مصاحبه با خون‌آشام: Interview with the Vampire
*کریستال: Crystal
*کودی: Cody
*سوندرا: Sondra


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: cute_girl، Arnosh، Jãs.I و 6 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوفیا گفت:
- اوکی. قبول دارم یه نفر گفت که اونا این شماره رو توی بلاگشون پیدا کردند و گفتند که باید تماس بگیرم.
لحظه‌ای سکوتی برقرار شد و او تقریبا می‌توانست ببیند که سوندرا چه کار می‌کند.
- چرا اسمت رو بهم نمی‌گی و اگه آقای بیلون این رو تصدیق کردند و باور داشتند، در بهترین حالت باهاتون تماس می‌گیرند.
این جواب مرموز، او را دو دل کرد. سوفیا آهی کشید و دستی میان موهایش برد.
- چرا که نه. چیزی واسه از دست دادن ندارم. اسمم سوفیا فست* هست از شهر کریستال*، ویرجینیا*.
سوندرا پرسید:
- و تماستون بخاطر چیه؟
- بیمارم. من یه بیماری دارم که هیچ کس نمی‌تونه تشخیص بده و یکی از همکارام این شماره رو بهم داد تا امتحان کنم.
- به چه کسی اشاره کردید؟
- جیک همپتون*.
صدای تایپ کردن منشی را شنید.
- متاسفم، توی سیستم نیستند. پیامتون رو می‌رسونم. لطفا تعجب نکنید اگه آقای بیلون تصمیم گرفتند که باهاتون تماس نگیرند.
سوفیا گوشی را گذاشت و به شماره‌ی روی کاغذ خیره شد، در فکر این بود که آیا جیک به او دروغ گفته بود یا به شماره گند زده بود. او واقعا مردِ جزئیات نبود، به همین خاطر از دیدن کارکردن او به عنوان یک برنامه ریز مالی، خیلی متعجب شد. قطعا هرگز درمورد پولش به جیک اعتماد نکرده بود. زنگ گوشی‌اش به صدا در آمد و او متوجه شد که شماره‌ی دکترش است.
صدای یک زن مسن گفت:
- سلام خانم فست، لیندام از مطب دکتر مالارد*.
- سلام لیندا*.
- دکتر مالارد گفتند که باهاتون تماس بگیرم و یه وقت ملاقات برای فردا صبح اول وقت هماهنگ کنم.
سوفیا دست آزادش را تا وقتی ناخن‌هایش در گوشتش فرو رفتند، مشت کرد و فریاد زد:
- اوه، خدایا. حالا چی شده؟
- یه متخصص از زوریخ پرواز داشت، امشب می‌رسه. ظاهرا خیلی مشتاقه باهاتون ملاقات کنه.
- واقعا؟ دوست دارم بیام. کی باز می‌کنید؟
لیندا گفت:
- هفت. پس من نوبت شما رو برای هفت و ربع تنظیم می‌کنم اینطوری دکتر مالارد هم یه فنجون قهوه می‌خورند.
*سوفیا فست: Sofia Fast
*شهر کریستال: Crystal City
*ویرجینیا: Virginia
*جیک همپتون: Jake Hampton
*دکتر مالارد: Dr. Mallard
*لیندا: Linda


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: cute_girl، Arnosh، Narín✿ و 5 نفر دیگر

_MAHAN_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
113
امتیاز واکنش
1,500
امتیاز
163
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن رمان نویسی | دانلود رمان جدید

- این خیلی عالیه لیندا! خیلی ممنون بابت تماست!
- مشکلی نیست. فردا ساعت هفت و ربع می‌بینمت.
سوفیا امیدوار کاغذ اطلاعات دکتر بیلون را مچاله کرد. اگر مهمان بین‌المللی دکتر مالارد مشتاق بود که او را ببیند، پس باید می‌دانست چه اتفاقی دارد میفتد! کاکائواش را مزه مزه کرد. از فکر اینکه بالاخره می‌فهمید چه بلایی سرش آمده بود، خوشحال شد.
صدای جیغ تایرها و فریاد مشتریان از کافی شاپ به پنجره کشیده شد. (منظور این است که مشتریان به سمت پنجره ها رفتند.) سوفیا کاغذ دکتر بیلون را در فنجان خالی‌اش انداخت و به تماشاچیان به صف شده در خیابان ملحق شد. چند بلوک آن طرف‌تر، آمبولانس ناپدید شد. یک مرد مـســت کنار یک بی‌ام‌وه آبی تلو تلو خورد. به سمت بالای خیابان رفت تا دید بهتری داشته باشد، کنجکاو بود ببیند که او به چه چیزی زد.
درحالی که دیدی مستقیمی به صحنه داشت، یخ زد - آن پسر کوچک، کودی، نزدیک دریچه فاضلاب پخش زمین شده بود. مادرش دیوانه وار فریاد می‌زد، یکبار سر راننده یک بار سر پسر مرده‌اش. همان‌طور که سوفیا داشت به صحنه‌ی آشنا پیش از او نگاه می‌کرد، سرما درونش نفوذ کرد. در این فاصله، صدای زنگ تلفنش را شنید. خاموش شد و دوباره شروع به زنگ زدن کرد. انگار در خواب آن را برداشت و جواب داد.
صدای عمیقی برایتون* افکارش را بهم ریخت.
-‌ خانم فست؟ دامیان بیلون هستم. شما برای منشیم یه پیغام گذاشته بودید.
هنگامی که فهمید رویایش به حقیقت پیوسته بود، دنیا دور سرش شروع به چرخیدن کرد. درحالی که تلاش می‌کردند، تنفسش را کنترل کند، پاهایش ضعف کردند و او به سنگینی روی جدول نشست، بنابراین بی‌هوش نشد.
خدایا، چه مشکلی دارم؟ من دیدم او مرد...
-‌ ببخشید؟
متوجه شد که گوشی را در دستش فشار می‌دهد. صفحه را قفل کرد و به آسفالت خیره شد. کسی او را لمس کرد و تصاویر از ذهنش دور شدند. یک دختر سبزه‌ی زیبای قیافه گرفته در کوچه‌ی پشتی به او تجـاوز شده و کشته شده بود.
یکی دیگر پرسید:
-‌ هی، حالت خوبه؟
وقتی که مرد بازویش را گرفت تا کمکش کند که روی پا بایستد، چهره‌ی گود رفته‌اش در یک تصویر دیگر ظاهر شد. یک مرد مسن با جنون رها شده بود تا بمیرد و در نهایت در خانه‌ی سالمندان می‌میرد.
سوفیا درحالی که بازویش را به زور جدا می‌کرد، فریاد زد:
-‌ ازم دور شو!
همان طور که به مردم بیشتر برخورد می‌کرد و تصاویر بیشتر می‌درخشیدند، تلوتلوخوران، فرار کرد. تا زمانی که هوای سرد ریه‌هایش را سوزاند و مردم پشت سرش قرار گرفتند، دوید. درحالی که به طور منقطع نفس می‌کشید و اشک‌های سردش روی گونه‌اش خشک می‌شدند، به سمت آپارتمانش عقب گرد کرد.
*دکتر مالارد: Dr. Mallard
*لیندا: Linda
*صدای برایتون: baritone voice، صدایی بین بم و زیر


⨂ پیشگوی دامیان (جلد اول مجموعه جنگ خدایان | ماهان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: cute_girl، Arnosh، Narín✿ و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا