خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Asal_Zinati

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/2/20
ارسال ها
593
امتیاز واکنش
19,821
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار..
زمان حضور
129 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان کوتاه: آقای امید ایمان، چرا؟
نویسندگان: نرگس علی اوغلی، عسل زینتی، mahaflaki
ناظر: Ryhwn
ژانر:
اجتماعی
سطح رمان: ویژه
خلاصه: جسور و بی پروا، همیشه حرفش را می‌زد. از هیچ چیز نمی‌ترسید و به قول اسدی، کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌داد! همین جسارتش بود که مهر بر پیشانی‌اش زد "سابقه‌دار!" نه از آن قاتل‌ها یا دزدها، نه آن جنایتکارهای شبگرد، از آن سابقه‌دارهایی که اندوخته‌ی مغزیشان از من و تو بیشتر است! آری، امید
ایمان سابقه‌داری بود فرهنگی!
نقد و بررسی: نقد و بررسی - نقد و بررسی رمان آقای امید ایمان، چرا؟ | کار گروهی کاربران انجمن رمان98

این داستان اختصاصی انجمن رمان 98 تایپ شده و هرگونه کپی برداری، پیگرد جدی به همراه دارد!


#آقای_امید_ایمان_چرا؟
#داستان_کوتاه_آقای_امید_ایمان_چرا؟


ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: LADY، *ELNAZ*، parädox و 46 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,887
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
رمان 98 * دانلود رمان جدید



«تقدیم به تمامی امید ایمان‌ها، امید‌ها و ایمان‌ها
برای بهبودی این جهان»
مقدمه:
آقای امید ایمان، چرا؟
این سوالی بود که همیشه دوست داشتم از نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام بپرسم!
نویسنده‌ای که ذهن مرا باز و دیدم به زندگی را تغییر داد.
چیزی که حتی نمی‌توانستم به آن فکر کنم، اتفاق افتاد!
من او را ملاقات کردم؛
او را ملاقات کردم و پرسیدم:
-آقای امید ایمان، چرا؟


سخن نویسنده:

آقای امید ایمان!
این دوست، لعنتی‌ترین آدمی است که مطمئنم همیشه عاشقش خواهم بود. روزی که در به در لیست نام‌ها را زیر و رو می‌کردیم؛ ناگهان از آن ته ته دل جوانه زد و شد «امید»! و بعد آنقدر با دل و ایمان بازی کرد که شد امید ایمان!
نمی‌دانم! احتمالا امید تنها قدمی‌ است که این روز ها برداشته‌ام و خود من است! اصلا این ایمان لعنتی جان می‌دهد برای بـ*ـغل کردن...
می‌دانی؟ امید تمام ان حرف های خاموش و لبخند‌های پر صداست. گاهی که نه! همیشه دلم می‌خواهد #یک_امید_ایمان باشم.
و به راستی که بی #امید زندگی توهمی تکراری ا‌ست.

#آقای_امید_ایمان_چرا؟
#داستان_کوتاه_آقای_امید_ایمان_چرا؟


ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، LADY، *ELNAZ* و 48 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 13 ساعت 15 دقیقه
انجمن رمان 98 * بهترین انجمن رمان‌نویسی
-ازت متنفرم!
آب دهانش را فرو داد و با پشت دست قطره عرق نشسته بر پیشانی بلندش را پاک کرد.
-بایدم حرفی نزنی! چی می‌تونی بگی؟ اخرش این بود امید؟ آره؟
دست راستش را روی پا مشت کرد. همزمان با بالا رفتن صدای زن، فریادهایی از درون ذهنش بلند شد.
به او حق می‌داد؟ می‌داد!
-دِ حرف بزن! اخرش چی بود؟ زیر گوش من از این می‌خوندی؟ این بود ته ته نقشه‌هات؟ اره امید؟
گوشی تلفن را روی پیشانی‌اش گذاشت؛ نفس‌هایش با فاصله اما عمیق می‌شدند. بغض نشسته در کلام زن ناگهان ترکید. زمزمه کرد:
-مقصر من بودم مارال. اشتباه کردم. نباید پا می‌ذاشتم رو دم هر کس و ناکسی که شما...
این بار بغض گلوی او را گرفت. دختر مارال نام از پشت خطوط تلفن فریاد کشید:
-خفه شو امید! تموم این چهار سال بهت افتخار می‌کردم.
هق هقش را در گلو خفه کرد ودستش را روی دهان گذاشت تا به گوش او نرسد، گویی دختر هم از نفس افتاده بود که زمزمه می‌کرد.
- چهار سال تمام! حتی اون زمان که گوشه چشمم اشک و خون بود و شبونه زدیم به دل جاده. امید می‌فهمی؟ من عاشقت بودم.
مارال بی‌جانی در گوشی تلفن صدفی رنگ، زمزمه کرد. و کاش می‌توانست فریاد بزند که دیگر نمی‌کشد! که نمی‌تواند به یاد بیاورد خانواده‌ کوچکش چگونه شبانه، خانه و کاشانه رها کردند تا دور شوند از انچه امید بی‌جایش برایشان ساخته بود.
-امید نا امیدم نکن!
-تو چه می‌فهمی از نا امیدی؟ من ته خط رسیدم؛ بن بست بود!
هق زدن های مارال پشت خطوط برایش از تمام روز‌های سیاهش، حتی ان روز که گوشه حیاط ان اسارتگاه لعنتی پشت پا زده بود به تمام حرف‌ها و ایمانش، گران‌تر بود.
-بن بست روزیه که امید نباشه! چرا این رو نمی‌فهمی؟ تو که نباشی، ایمان که نباشه همه چیز تموم میشه. تو داری تمومش می‌کنی! تو!
دستش را زیر چشمان قهوه‌ای رنگش که قدری گود افتاده بود کشید. اشک‌هایش را پاک کرد و با صدای لرزان گفت:
-چی‌کار کنم مارال؟ چی‌کار کنم این صدای لعنتی ته ذهنم که داره مغزم رو می‌خوره خفه شه؟ من مادر و خواهرم رو اواره کردم. شما دارین چی‌کار می‌کنین الان؟ تموم این چهار سال چی‌کار کردین؟ ها؟ توقعت از من چیه؟
دستش را گره کرد دور تاریخ معاصر قطورش و منتظر جوابی ماند که خود خوب ان را از بر بود! مارال را از حفظ می‌خواند؛ خود الفبای فریاد را در ذهنش هجی کرده بود.
-هیچی! توقعی ازت ندارم. دیگه ندارم! تو خود خواهی! همیشه بودی.
بوق ازاد که در گوشش پیچید فهمید این بار مارال، ان دختر اشنایش نیست. فهمید جواب می‌خواهد؛ جواب سال‌های سختش را! خودش هم می‌خواست؟
نفس‌های تندش را با نفس عمیقی خاتمه داد وکتاب تاریخ معاصر را در قفسه چوبی کتابخانه کوچکش جای داد.
چند قدمی به عقب برگشت و پس از گرفتن نگاه مبهوتش از تلفن، با کشیدن صندلی چوبی از زیر میز، بر روی آن نشست؛ نگاه قهوه‌ایش را به سقف چوبی دوخت و سعی کرد مابین خطوط درهم آن حل شود.
چندمین بار بود که مارال، به هر بهانه‌ای به او زنگ زده و امید نبودن را بر سرش می‌کوباند؟ گویی این روزها طاقت او هم به سر آمده بود...
آرام زمزمه کرد:
-امید کی بود؟
و سرش را در دستانش گرفت.
کمی بعد سر بلند کرد و نگاهش را به یادداشت‌ها و کتاب‌های روی میز دوخت.
درست مثل سال‌ها پیش! هیچ چیز جز لایه‌ی خاک روی آن‌ها تغییری نکرده بود.
دستش را جلو برد و دفترچه‌ی کوچک جلد چرمی را از بین چند برگه آچار برداشت و به سمت خود کشید. چند لحظه‌ای به نام دفترچه که واژه‌ی "تحقیقات اولیه" را یدک می‌کشید نگاه کرد و با تکاندن خاک روی آن، صفحه‌ی اول را باز کرد.
از دیدن جمله‌ای که با خط درشت و نستعلیق در روزهای اول جوانیش نوشته شده بود، لبخند کمرنگی زد.
نگاهی به آن جمله‌ی آشنا انداخت و آرام با صدای بمش زمزمه کرد:
-چطور آدم می‌تونه این قدر کوته فکر باشه؟
و در ادامه‌ جوهر فرضیات ذهنی و تحقیقاتش را از آن زمان نشان می‌داد.
سرش را بلند کرد و نگاهش را در اتاق کوچک چرخاند؛ چشمانش را از کتاب‌های کتابخانه بر پنجره نیمه باز سر داد و در آخر، گردن صاف کرده وخیره‌ی روبه‌رواش شد. برق نهفته‌ی دو گوی قهوه‌ایش درخشید و زمزمه‌ی آرامش، در اتاق پیچید. رو به گلدان شمعدانی که نسیم گلبرگ های قلبی کوچکش را به رقص اورده بود، خطاب به کسانی که نفسش را بریده بودند؛ گفت:
-یه نفر از شما درست و حسابی کتاب می‌خونه؟
نیشخندی زد و سرش را با تأسف به طرفین تکان داد. خود که سهل است، آن‌ها یارای خواندن برای مردم مظلوم دوست داشتنی‌اش هم باقی نگذاشته بودند.
پوزخندی زد و عینک مستطیل شکلش را روی میز مطالعه چوبی گذاشت. خیره به لامپ کم نور اتاق، به قطره اشک کنج چشمان کشیده‌اش اجازه ظهور داد. افکار ضد و نقیضش، باری دیگر به ذهن هجوم آوردند. تمام می‌کرد؟ مارال چه می‌شد؟ مادرش چه که بخاطر او این سال‌ها از خود گذشته بود؟ اصلا خودش رویش می‌شد سر بلند کند جلوی امید ایمان بیست و هشت ساله؟
اصلاً همین کتاب خواندن لعنتی، چهار سال تمام او را به بند برده بود؛ چهار سال نفرین شده‌ای که او را چهل سال عقب کشاند.
لـ*ـبش را گاز گرفت و دستی به صورت ملتهبش کشید.
دیگر بس بود حصار! باید کاری می‌کرد؛ او به مارال مدیون بود، به مادرش و به امید ایمان! اما چه؟ چه کسی میدان می‌داد به یک روزنامه نگار بد سابقه که از قضا مهر اسارت به پیشانی‌اش پرچ شده بود
؟


#آقای_امید_ایمان_چرا؟
#داستان_کوتاه_آقای_امید_ایمان_چرا؟


ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، ASaLi_Nh8ay، Sepideh:) و 41 نفر دیگر

Asal_Zinati

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/2/20
ارسال ها
593
امتیاز واکنش
19,821
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار..
زمان حضور
129 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان 98 * دانلود رمان ایرانی و خارجی
بلند شد و به سمت پنجره‌ی نیم باز رفت. نسیم خنک لرزه‌ای در او انداخت اما بی توجه، نفس عمیقی کشید و به ستاره‌های نمایان از قاب پنجره نگریست. برخلاف عده‌ای از همکاران سابقش که سیگار را همدم و همراه جسمشان می‌کردند؛ او معتاد نفس‌های عمیق بود. اصلاً او معتاد تمام عمق‌های دنیا بود؛ تا ته یک چیز را در نمی‌آورد بی خیالش نمی‌شد و عاقبت همین عمیق بودن، کار دستش داد.
ناگهان تکانی خورد، به شاخه‌ی بی برگ که موجودی نامعلوم بر آن می‌خزید نگاه کرد و مسخ شد؛ مسخ دو گوی زرد رنگ که از تاریکی‌های شب و سفیدی‌ برف خیره‌ی او بودند. ریشه افکارش گسسته شده و روزنه‌ای در ناامیدیش برق زد. او می‌توانست!
به ساعت مچی‌‌اش نگاهی انداخت.
-دوازده و سه دقیقه...
وقت داشت! تا سپیده‌دم، فرصت خوبی برای یک شروع نو بود. یقین داشت که می‌تواند از پسش بربیاید. شاید خواهرش راست می‌گفت. این بار باید برای مارال می‌جنگید. برای تمام شب‌هایی که تا سحرگاه می‌نشستند به نقشه کشی، به امید اگاهی بخشی. هیچکس نمی‌توانست امید درونش را نابود کند؛ هیچکس!
با تأکید لـ*ـب زد:
-باید عجله کنم!
از چارچوب پنجره فاصله گرفت و با گرفتن قلم و کاغذ، به سمت میز مطالعه رفت.
دلش برای نوشتن لک زده بود. هنوز آن روز نحس را به خوبی به یاد می آورد... اسمش را گذاشته بود روز قلم ممنوع!
***
-آقای ایمان، سردبیر باهاتون کار دارن.
سرش را از روی کاغذهایش بلند کرد و به چهره‌ی سرخ‌فام دخترک ریز نقش، دوخت:
-لطفاً بهشون بگید که الان خدمت می‌رسم.
دیگر نگاه نکرد که دختر رفت یا نه، خودکار بیک‌اش را روی کاغذ حرکت داد و پاراگراف را به اتمام رساند:
"مردم جواب می‌خواهند، دولت باید جوابگو باشد! این کار چه معنایی دارد؟"
خودکار را روی میز انداخت و همزمان با صدای تق برخورد خودکار، صدای سر خوردن چرخ‌های صندلی‌اش و افتادن آن‌ها در فاصله‌ی تو خالی سرامیک‌ها، بلند شد. به سمت دفتر سردبیر حرکت کرد.
راهرو شلوغ‌تر از همیشه بود. همکارانش در گوشه‌گوشه دهلیز طویل دفتر که به اتاق سر دبیر ختم می‌شد؛ کلونی‌های چند نفره‌ای تشکیل داده بودند و زیر گوش هم تندتند حرف می‌زدند. قدم‌هایش را بلندتر برداشت و همزمان سری برای آن‌ها تکان داد. هیچ خوشش نمی‌آمد قاطی بازی‌های خاله زنکیشان شود تا در نهایت تنها مقاله‌اش مصاحبه با گلی خانوم، همسایه دیوار به دیواری باشد که خیاط خانه‌ای دارد و خبرنگار همسایه با سخاوت عنوان «کارآفرین» زیر بـ*ـغلش می‌زند. کنار میز خانوم امانی، منشی سن و سال دار دفتر ایستاد و اجازه حضور خواست.
خانوم امانی برخلاف همیشه، ابروهای هفت و هشتی‌اش در هم گره خورده بودند و بی قراری از شلوغی میز نا مرتبش پیدا بود.
با دیدن او نفس عمیقی کشید و با گزیدن لـ*ـب رژ خورده‌اش، به آرامی گفت:
-کجایی تو پسر؟ برو تو اتاق؛ امروز اسدی میزون نیست!

#آقای_امید_ایمان_چرا؟
#داستان_کوتاه_آقای_امید_ایمان_چرا؟


ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 39 نفر دیگر

Narges_Alioghli

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/1/20
ارسال ها
486
امتیاز واکنش
13,887
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار
زمان حضور
84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
انجمن رمان 98 * دانلود کتب ایرانی
سری تکان داد و با تقه‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 33 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 13 ساعت 15 دقیقه
انجمن رمان 98 * دانلود رمان جدید ایرانی
صدای نفس‌نفس زدن‌های عصبی‌اش در اتاق مربع شکل کوچک پیچیده بود. لیوان آب را یک نفس سر کشید و ظرف را محکم روی میز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 29 نفر دیگر

Asal_Zinati

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/2/20
ارسال ها
593
امتیاز واکنش
19,821
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار..
زمان حضور
129 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
انجمن تایپ رمان * دانلود رمان ایرانی و خارجی
گردنش را صاف کرد و دستی به یقه‌ی پیراهن چهارخانه‌اش کشید. او از ان روز که زیر درخت گردوی خانه کوچکشان، قلم به دست گرفت تا اولین مقاله‌اش را بنویسد؛ قول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 29 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 13 ساعت 15 دقیقه
رمان 98 * دانلود رمان
صدای تق باز شدن در که به گوشش خورد،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 27 نفر دیگر

Asal_Zinati

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/2/20
ارسال ها
593
امتیاز واکنش
19,821
امتیاز
303
محل سکونت
دیوار..
زمان حضور
129 روز 11 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 27 نفر دیگر

mahaflaki

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/7/18
ارسال ها
693
امتیاز واکنش
17,009
امتیاز
303
محل سکونت
Golestan
زمان حضور
100 روز 13 ساعت 15 دقیقه
رمان 98 * منبع دانلود رمان
دومرتبه به ساعتش نگاه انداخت و با دیدن سه و شانزده دقیقه، کمی مردد به فکر فرو رفت. اما چند ثانیه‌ای بیشتر نگذشته که سرش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ آقای امید ایمان چرا؟ | کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *ELNAZ*، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 26 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا