پارت دوم
آهنگ رو پلی کردم و دست هام رو گذاشتم زیر سرم. چشمام رو بستم و توی دنیای خودم غرق شدم.
یا برگرد؛ یا آن دل را برگردان
یا بنشین؛ یا این آتش را بنشان
آه ای جان؛ آخر تا کی سرگردان
ای زیبا؛ ای رویا
کم کم صدای آهنگ قطع شد و توی تاریکی فرو رفتم.
برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم که با صحنه عجیبی رو به رو شدم. فریاد زدم:
-سرتو بدزد.
و چاقوی جیبی رو درست وسط مغزش پرتاب کردم؛ خون فواره زد بیرون و روی زمین افتاد. نگاه قدر شناسانه ای بهم انداخت و به راهش ادامه داد.
-نیایش؛ نیایش.
پلکامو از هم باز کردم و گیج نگاهش کردم. نشستم و چند بار پلک زدم و گفتم:
-چیشده؟
-بلند شو باران زنگ زد گفت تو راهم. توهم که انقدر گریه کردی خوابت برد.
متعجب به صوررت مامان زل زدم و گفتم:
-من گریه کردم؟
-آره دیگه بس که این مزخرفات عاشقانه رو گوش میدی مخت قاطی کرده.
دستی به صورتم کشیدم. راست میگفت؛ اما من که یادم نمیاد گریه کرده باشم؟ مامان موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-بخاطر ساشا؟
-وای نه مادر من چرا هی یادم میاندازیش؟
-پس بخاطر کی اینطوری خودتو عذاب میدی؟
-هیچکس؛ گفتم که فقط یکم خستم همین.
-باشه منم باور کردم؛ پاشو جمع کن خودتو دختره الان با مامانش میرسه زشته.
سر تکون دادم واز جام بلند شدم؛ موهای رو اعصابم رو یه شونه درست و حسابی کشیدم و لباسام و مرتب کردم. داشتم میوه هارو میشستم که زنگ خونه رو زدن. زودتر از مامان در خونه رو باز کردم که باران و مادرش وارد شدن؛ باران مثل این بچه های دوساله پرید سمتم و در گوشم گفت:امروز برات یه سوپرایز دارم!
تا اومدم بپرسم چه سوپرایزی رفت نشست کنار مامانش. اسم مامانش سهیلا بود و زن خوبی بود؛ از صحبتاش با مامان فهمیدم که از هم خوششون اومده.
دست بارانو کشیدم و بردمش تو اتاقم؛ وقتی نشست پرسیدم:
-خب چه سوپرایزی داری؟
-حالا صبر کن چقدر عجله داری! راستی خبر هارو شنیدی؟
کلافه از کارا هاش گفتم:
-نه کدوم خبر ها؟
در حالی که گوشی اش رو از کیفش بیرون میکشید گفت:
-ای بابا همین خبرا دیگه! مگه ندیدی انگار مردم دیوونه شدن افتادن به جون هم!
-وا یعنی چی اخبار که چیزی نگفت؟
در حالی که توی فیلم هاش دنبال چیزی میگشت غرغر کرد:
-خرس گنده 17 سالته هنوز از دنیا عقبی خدا بگم چیکار نکنه این پسره فلانو که تورو از خواب و...
گوشیو از دستش کشیدم و گفتم:
-کم غر بزن بده ببینم اینو دنبال چی میگردی؟
و فیلم رو باز کردم؛ ناگهان تمام تصاویری که توی این سه ماه آرامشم رو مختل کرده بودن جلوی چشمم اومدن. اون موجودات انسان نما؛ آدم های بی گناهی که قربانی میشدن؛ و اون چشم های ترسناک!
گوشی رو دادم دستش و بریده بریده گفتم: این... اینا همش که... الکی بود دیگه؟ درسته؟ بگو که الکی بود باران!
شونه هامو گرفت و تکونم داد: چت شد دختر عه! تو که انقدر ترسو نبودی!
-باران؛ باورم نمیشه! همه چی داره همونی میشه که دیدم... اخه چرا؟ یعنی چی؟
-عه باز تو هذیون گفتی؟ صدبار گفتم اینا همش خواب خیاله الانم برو حسابی خوشگل کن تا سوپرایزمو بگم.
خصمانه نگاهش کردم و گفتم:
-سوپرایز دیگه چیه تو این موقعیت؟
-عه چقدر سوال میپرسی بلند شو برو جلو آینه یه دستی به اون صورتت بکش.
ناچار بلند شدم و جلوی آینه ایستادم؛ نگاهی به صورت بی روحم انداختم؛ جای خالی لبخند همیشگی ام بدجوری تو ذوق میزد. دست خودم نبود؛ دیگه خنده به صورتم نمیاومد؛ از اون روزی که رفت... بیخیال بهتره فراموشش کنم؛ دوباره به خودم نگاه کردم پوست سفید، چشمای قهوه ای درشت و دماغی که از نظر خودم به عمل نیاز داشت؛ اما خب بقیه میگفتن به صورتت میاد. بیخیال آرایش شدم و بخاطر باران یه تیپ حسابی زدم.
تیشرت طوسی گشاد که نوشته هایی به رنگ مشکی داشت، و شومیز چهارخونه قرمز کرمی که ازش به عنوان مانتو استفاده میکردم، در اخر هم شلوار لی و شال مشکی. بهترین تیپم همین بود؛ چیکار کنم دیگه خیلی وقت بود حتی حوصله تیپ زدن هم نداشتم.
دانلود رمان| انجمن رمان 98