خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به طور کلی کیفیت رمان را چگونه ارزیابی میکنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
نگه‌دارنده‌ی بالا و پستی/ گواه بر هستی او جمله هستی
نام رمان: خاطرات نوجوانی
نام نویسنده: Hannaneh کاربر انجمن رمان۹۸
نام ناظر: Asal_Zinati
ویراستار: Mounes Hasanpour niloofar.H
ژانر رمان: اجتماعی
خلاصه:
زندگی می‌گذرد؛ پس بخندیم تا خوش بگذرد.
خاطره‌های شیرین، همیشه چاشنی لبخندت می‌شوند، مثل قصه ما که سر دراز داشت و داستانمان هم که پر از حرف بود.
داستان ما از جایی شروع شد که مهاجرت من برایم خوش‌آیند شد. خوش‌آیند شد؛ چون با چهار نفر درست شبیه خودم آشنا شدم. قرار بود تو قصه من و اون چهار نفر اتفاقات زیادی رقم بخوره، اتفاقاتی که شروعشون از مدرسه بود!
خلاصه سه جلد:
داستان بچه‌های این گروه هم طولانی بود و هم خیلی پر ماجرا ولی شروع ساده‌ای داشت؛ مهاجرت چند باره یکی از بچه‌ها!
اما این‌ بار این مهاجرت، فقط برای گذروندن زندگی نبود، بلکه برای زندگی کردن بود...
زندگی اون با زندگی چند نفر دیگه گره خورد و مشکل این‌ جا بود که این گره آن قدر کور شد که اگر اون‌ها می‌خواستند نجات پیدا کنند، باید دخترانه، مرد می‌شدند و می‌جنگیدند. می‌جنگیدند تا اتفاقاتی رو رقم بزنند که سال‌های سال، زبان‌زد و نگه‌دار این عالم با‌‌‌‌‌‌‌شد.

کلیپ رمان خاطرات نوجوانی:

تاپیک نقد:

خوشحال میشم فرم زیر رو هم کامل کنین:

پ ن: منتظر نظراتتون هستم**



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Melika Kakou و 22 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
دو چیز هیچ وقت از یاد آدم‌ها نمی‌ره؛
دوست‌های خوب و روزهای خوب
و یک چیز هم هیچ وقت از دل آدم نمی‌ره؛
روزهای خوبی که با دوست‌های خوب گذشت!
#به یاد روزهای خوبم با دوست‌های خوبم،
این اثر تقدیم به «H.M5» که حضورش کمک شایانی به من کرد.
سخن نویسنده:
با سلام خدمت تمام خوانندگان عزیزی که افتخار دادند و شروع به خواندن این رمان کردند.
این جلد در واقع یک‌ سری خاطرات مدرسه من و دوستانم هست و می‌دونم ممکنه پسند همه نباشه ولی خوشحال می‌شم نگاهی بهش بندازین.
ضمن شروع؛ یک نکته رو خدمتتون بگم که این رمان یک مجموعه سه جلدی پی‌درپی و در عین حال مستقل از هم هست. بنابراین حتی اگر جلد اول رو نخوندید، منتظر جلد دوم که با هیجان بیشتری برمی‌گرده، باشید!


رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Melika Kakou و 20 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
«هدی»
یک بار دیگه مهر اومد، مثل هر سال از یک مهر بدم می‌اومد! بدم می‌اومد از جایی که باید به اون می‌رفتم، بدم می‌اومد از اینکه باید برای پنجمین بار مدرسه‌م رو عوض می‌کردم؛ اون هم نه توی تهران، بلکه این ‌بار توی اهواز! واقعاً من خودم زندگی مهاجرت مانندم رو باور نمی‌کردم؛ چه برسه به اینکه کس دیگه‌ای باور کنه!
-هدی؛ زود باش دیگه!
شونه رو محکم‌تر روی موهای فرم کشیدم و پوفی کردم. موهای من همیشه فر بودند، نه از اون‌هایی که تو بچگی فر باشند و بعد از بین برند، نه! موهای من فر سیم تلفنی طبیعی بودن که این هم خوب بود و هم بد.
دم اسبی موهام رو بافتم و دوباره با یک کلیپس جمعشون کردم و مقنعه‌م رو روی سرم کشیدم اما صاف وای‌نمی‌ایستاد؛ مثل همیشه! بعد از هفت سال مدرسه رفتن، من هنوز یاد نگرفتم مقنعه‌م رو درست و حسابی بپوشم!
دست از مقنعه‌م کشیدم و در جواب مامانم که با صدای مهربونی صدام کرده بود، گفتم:
-اومدم مامان.
واقعاً اگر زحمت‌ها و شوق مامان و بابام رو نمی‌دیدم، به هیچ وجه پام رو تو مدرسه نمی‌ذاشتم اما خب؛ وقتی تمام این تکاپو‌های اون‌ها و شوقشون رو می‌بینم، هزاران بار مصمم‌تر می‌شم تا به اهدافم برسم.
من تا همین‌ جای زندگیم هم سختی‌های زیادی کشیدم؛ بنابراین قصد ندارم مثل یک آدم عادی، یک زندگی عادی داشته باشم!
کوله مشکیم رو روی کیفم انداختم و دِ بدو؛ کتونی هولگرامیم رو هم پوشیدم و به سوی پارکینگ پرواز کردم. دستی به لباس مدرسه عزیزم -که شبیه گونی سیب زمینیم کرده بود- کشیدم و عینکم رو به چشم‌هام زدم. ماشینمون که جلوی پام رسید، در عقب رو باز کردم و زود سوار ماشین شدم.
آفتاب تندی و سوزناکی روی صورتم بود؛ جام رو عوض کردم و رو به بابام گفتم:
-بابا؛ نمی‌شد حالا به جای اهواز بریم اردبیل؟
بابام با چشم‌های عسلی خندونش بهم گفت:
_انشالله دور بعد مهاجرت.
بدتر حرصی شدم و به صندلی تکیه دادم. بار دیگه یاد دوست‌های تهرانم افتادم. خدایی این قدر ادعای معرفت اون‌ها چی شد؟! من رو به همین زودی یادشون رفت؟!
الان یک هفته بیشتر نیست که ما به اهواز اومدیم ولی خب توقع داشتم یک خبری ازشون بشه. من روز آخر با همشون خداحافظی کردم و اومدم. دروغ چرا؛ اون‌ها هیچ ‌وقت رفیق من نبودند، یعنی من رفیق نداشتم ولی خب بهشون عادت که کرده بودم!
اون قدر تو فکرهام غرق شدم که نفهمیدم کِی به مدرسه رسیدیم. مدرسه‌مون یک ساختمون سفید رنگ بود که در آهنی آبی رنگ کوچیکی داشت که باز بود و همه از اون جا رفت‌وآمد می‌کردند.
اما کنار اون‌ ساختمون، یک نرده آهنی بود که از دو طرف باز شده بود و جلوش یک مسیر کوتاه بود که انگار به در پشتی مدرسه ختم می‌شد. اون در پشتی هم باز بود؛ یک سری‌ها از اون می‌رفتند و یک سری‌ها هم از این در جلویی.
خب؛ یعنی چی حالا؟ موهام رو کنار زدم و نگاهی به مدرسه کناری کردم. درست روبه‌روی مدرسه ما، یک مدرسه دوره دوم دخترونه بود، در اون‌ها هم همین‌ طور بود؛ در جلوییشون سفیدِ آهنی و در پشتیشون هم آبی کاربنی!
با باز شدن در توسط بابام، لبخندی به روش پاشیدم و نگاهم رو از مدرسه گرفتم.


رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، fatemeh37 و 20 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک‌سری از دانش‌آموزها با شادی دوست‌هاشون رو بـ*ـغل می‌کردن و می‌خندیدن؛ یک‌سری‌ها هم از خاطره‌هاشون می‌گفتن.
لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم، این مورد رو من هیچ وقت تجربه نکردم!
درسته تجربه نکردم؛ ولی این‌دفعه نمی‌خوام از همه دوری کنم. می‌خوام یک‌کم بیشتر با آدم‌ها جور بشم.
جلوی هر دو مدرسه یک باغچه طویل بود که چند تا درخت قشنگ و سبز هم جلوشون بود.
با اومدن مامان و بابام، نگاهم رو از باغچه‌ها گرفتم و منم وارد مدرسه شدم.
ولی آخه من نمی‌دونم، کی می‌بینه توی راهنمایی کسی با مامان و باباش بیاد؟
چی‌ کار کنم خب، اون‌هام داشتند به من فکر می‌کردند و می‌خواستند من رو تنها نزارند؛ ولی با ورود به راهروهای مدرسه خدا رو شکر ناظم مدرسه که دیروز برای دادن پروندم دیده بودمش، مانع ورود اولیا به مدرسه شد.
ناظم ما، یا بهتر بگم خانم غفوری یک لباس فرم بنفش پوشیده بود و یک تیکه از موهای روشنش هم بیرون بود. مامان و بابام که بیرون مدرسه موندند، نفس عمیقی کشیدم. سر بلند کردم و دنبال کلاسم رفتم؛
ولی انگار کلاس من گم شده بود! تا جایی که من می‌دونم کلاسم باید هشتم یک باشه، ولی این جا که فقط هفتم و نهم بود!
با دستم شقیقم رو ماساژ دادم و سعی کردم دقیق‌تر بگردم؛ اما یک‌هو یک دختر از کلاس نهم که هدبند صورتی رنگی داشت، بیرون اومد و رو به من گفت:
-دنبال چه کلاسی می‌گردی؟
با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
-هشتم یک!
اون هم خندید و گفت:
-برو بیرون راهرو؛ کلاست تو حیاطه.
سری رو بهش تکون دادم و سریع رفتم.
چه نهمیه خوبی بود! آخه تا جایی که من یادم میاد، من پارسال رابـ*ـطه خوبی با نهم‌ها نداشتم. البته خب تقصیر من نبود؛ اون‌ها زور می‌گفتند، منم حرف زور تو کتم نمی‌رفت!
به حیاط که رسیدم یک‌هو روی ترمز زدم.
صبر کن ببینم؛ مگه کلاس تو حیاطم داریم؟
نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم که چشمم چند تا دانش آموز رو جلوی چند تا کلاس گرفت.
واقعاً چقدر این‌ جا عجیبه که کلاس‌هاش تو حیاطه! ولی حیاطش چقدر بزرگه؛ احتمالاً مدرسش قدیمی سازه! به هر حال این که مهم نیست، مهم اینه که از دفتر دوره. خب فکر کنم یک حسن از این شهر کوره مانند پیدا کردم.
همون طور که قدم بر می‌داشتم تو دلم گفتم، حالا نکنه این‌ها هیچ‌ کدوم فارسی بلد نباشند و عرب باشند؟
افکارم رو پس زدم و در کلاسی رو باز کردم که روش زده بود «هشتم یک.»
***
«حوا»
مانند هر سال یک سال بزرگ‌تر وارد کلاسمون شدم. پارسال هفتم یک و امسال هشتم یک، همون مدرسه و همون‌جا بودم.
با دیدن بچه‌هایی که روی میز معلم نشسته بودند و بلند بلند می‌خندیدند، سری به معنای تأسف بهشون تکون دادم و به دنبال یک جای خالی گشتم که با مبینا، کنار دستی پارسالم رو به رو شدم.
آخ مبینا؛ یک شخصیت لجباز و تو دل برو!
صورت مبینا تپلی بود و گونه‌های خوشگلش با چشم‌های قهوه‌یش هارمونی خاصی داشت. پوستش سبزه بود و موهاش هم همیشه کوتاه و قهوه‌ای روشن بود.
باهاش سلام و علیکی کردم و توی میز یکی مونده به آخر کنار مبینا جای گرفتم.
این هم از تنها دوستم...


رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Melika Kakou و 17 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
به هر حال مدرسه شور و شوق خودش رو داشت؛ ولی خب مگه چی داشت جز درس و بدبختی؟
جالب این ‌جاست که من این ‌جا آشنا زیاد دارم، ولی تو این‌ کلاس تنهام!
در واقع برام مهم هم نبود، عادت داشتم؛ چون آدم معاشرتی نبودم.
نگاهم رو دور کلاس چرخوندم. انگار بچه‌های کلاس ما عوض نشده بودند، البته به غیر از دو سه نفر. هر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Melika Kakou، mahaflaki و 17 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوفی کردم و منم عین حوا روی میز نشستم و به بیرون نگاه کردم. اما نگاه کردن من مصادف شد با باز شدن در و ورود همون معلم جدید!
-یعنی تف به این شانس!
با حرص سر جام نشستم و به معلم جدیدمون خیره شدم.
-بچه‌ها من خانم توکلی، دبیر درس تفکر و سبک زندگیتون هستم.
از اسمش و قیافه‌ای که به خودش گرفته بود، خنده‌م گرفت. موهای رنگ شد‌ه‌‌ش بور بود و رنگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Melika Kakou و 17 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
خندیدم و گفتم:
-ما اینیم دیگه!
در حالی که دیدم هدی تازه داره زیپ کیفش رو می‌بنده، رفتم کیفش رو گرفتم و با خنده گفتم:
-همیشه این ‌جوری این قدر کیف جمع کردنت طول می‌کشه؟
خندید و گفت:
-تازه زود جمع کردم که!
ماشاللهی نثارش کردم که با کنار دستیش و دو نفر جلوییش خداحافظی کرد و سمتم اومد.
-چی‌چی رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Melika Kakou و 18 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«حوا»
غر زدم:
-هدی بیخیال دیگه! چه فرقی داره دستامون کدوم وَری باشه؟!
الحق که معلمی سختگیرتر از هدی تو جهان نیست!
الان یک هفته شده که داریم تمرین می‌کنیم، کلمات رو یاد گرفتیم؛ اما هدی می‌گه هماهنگ نیستیم. البته ناگفته نماند، توی این یک هفته دوستی ما خیلی پیشرفت عجیبی داشت؛ یک پیشرفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Melika Kakou، mahaflaki و 17 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
-بچه‌ها بیاید همگی با هم یک‌هو بریم تو کلاس.
خنده‌م گرفت و دستیگره در رو لمس کردم. ملیسا با خنده گفت:
-یک!
هلیا هم گفت:
-دو!
و بعد همه با هم گفتیم:
-سه!
بعد یک‌هو وسط حرف قربانی که داشت فعل مضارع رو توضیح می‌داد، تو کلاس ظاهر شدیم.
قربانی با عصبانیت گفت:
-این چه طرز...
هدی که جلومون بود، رفت پیشش و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Melika Kakou، mahaflaki و 16 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
هدی گفت:
-نه!
و بعدش سمت شیر آب هجوم برد. بعدش هم همه‌مون سمت شیر آب رفتیم. این قدر آب بازی کردیم که شدیم موش آبکشیده!
بالءخره هدی نشست و گفت:
-وای بچه‌ها!
خندیدم و شیر آب رو بستم. ملیسا صورتش رو خشک کرد و گفت:
-می‌گم الان می‌خوایم سرود تمرین کنیم؟
با حالت خر کننده‌ای هدی رو نگاه کردم که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، fatemeh37، Melika Kakou و 17 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا