خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع



به خاطر زندگی جونشون رو از دست می‌دادن، در حالی که هنوز نمیدونستن زندگی یعنی چی. درباره همه چی فقط تو کتابا خونده بودن.



***


بعد از جنگ، تا مدت‌‌ها می‌ترسیدم بچه‌ دار شم. وقتی بعد از هفت سال بچه‌دار شدم، تازه آروم شدم. اما تا به امروز نمی‌ تونم هیچی رو ببخشم. و نمی‌بخشم. من وقتی اسرای آلمانی رو می‌دیدم، خوشحال می‌شدم. خوشحال می‌شدم از این‌ که اونا رو تو این وضعیت می‌دیدم؛ هم سرشون توی کیسه بود و هم پاهاشون. اونا رو از خیابونای روستا عبور می‌دادن، التماس می‌کردن؛ «مادر، نون بدید… نون…». تعجب می‌کردم از این‌ که روستایی‌ها از خونه‌هاشون بیرون می‌اومدن، یکی بهشون نون می‌داد، یکی یه تیکه سیب‌ زمینی. پسر بچه‌ها پشت‌ سر اسرا می‌دویدن و به طرف‌ شون سنگ پرتاب می‌کردن…


***


خدا آدم رو نیافرید تا بره تیراندازی کنه، خدا انسان رو برای عشق و عشق ورزیدن آفرید. تو چی فکر می‌کنی؟




جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا الکساندرا الکسوویچ

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Asal_Zinati و Arshida

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع


یادم می‌آد یه حادثه‌ای… رسیدیم به یه روستایی، اون جا کنار جنگل جسدهای پارتیزان‌ها روی زمین افتاده بود. این رو که چه بلایی سر اون بدبخت‌ها آوردن حتی نمی‌تونم به زبون بیارم، قلبم تحمل نداره. مثله کرده بودنشون، تیکه تیکه… روده‌هاشون رو مثل خوک بیرون ریختن…


***


من رو به دسته‌م بردن. دستور دادم: «دسته! به جای خود!» اما دسته حتا از جاش تکون هم نخورد. یکی دراز کشیده بود، یکی نشسته بود و سیگار می‌کشید، یکی هم که گردنش رو با صدا می‌چرخوند، گفت: «آخی!». خلاصه، وانمود کردن اصلاً منو ندیدن. براشون سنگین بود؛ اونا مرد بودن، بچه‌های شناسایی، حالا باید از یه دختر بیست‌ساله فرمان ببرن. من این رو خیلی خوب درک می‌کردم ولی مجبور بودم فرمان بدم: «بلند شید ببینم!»


***


اولش از مرگ میترسی، در درونت نسبت به مرگ حس شگفتی و کنجکاوی تجربه می‌کنی. بعدش اونقدر خسته میشی که دیگه هیچ حسی به مرگ نداری. همیشه تو حالت ناتوانی قرار می‌گیری. فقط یه ترس تو وجودت می‌مونه، این که بعد از مرگت زیبا نباشی. این هم ترس زنانه…




جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا الکساندرا الکسوویچ

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Asal_Zinati و Arshida

yeganeh yami

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/20
ارسال ها
1,025
امتیاز واکنش
17,400
امتیاز
323
سن
20
محل سکونت
زیر گنبد کبود
زمان حضور
92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی وقت‌ها به نظرم میرسد که رنج نوع خاصی از دانش است، رشته ویژه علمی است. چیزی در زندگی انسانی وجود دارد که جور دیگری قابل انتقال و محافظت نیست.


***


ما جهان بدون جنگ را نمی‌شناختیم، دنیای جنگ دنیایی بود که با آن آشنا بودیم، و مردمان جنگ تنها مردمانی که می شناختیم‌شان. من امروز جهان و مردمی جز این نمی‌شناسم. آیا جهان و مردم غیر جنگی زمانی وجود خارجی داشته‌اند؟


***


در مرکز همه‌ی این خاطرات این حس وجود دارد: غیر قابل تحمل است مردن، هیچ کس دلش نمی‌خواهد بمیرد. غیر قابل تحمل تر از آن کشتن انسان‌هاست. زیرا زن زندگی می‌بخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل می‌کند. از او مراقبت می‌کند و بدنیایش می‌آورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است.



جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا الکساندرا الکسوویچ

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿ و Asal_Zinati
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا