خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
رمان کوتاه بسیار زیبای ★آجودانیه★

گفتم:
می‌دونستی فرق حسرت ونفرت توی جایگزین شدن دو کلمه توی ذهن ماست؟
اگر و چون ...
مثلا وقتی به جای جمله‌ی؛ اگر حواسم بود،تصادف نمی‌کردم.
بگی؛ چون راننده‌ی رو‌به‌رویی حواسش نبود تصادف کردم.
توی حسرت خودمون رو مقصر میدونیم و توی نفرت دیگری.
معمولا بعداز یه مدت به طور خودکارحسرت به نفرت تبدیل می شه ، چون انسان به جایی میرسه که دیگه توان فشارهای روانی که به خودش وارد کرده رو نداره و عامل این فشارها رو یکی دیگه می‌دونه.
الانم تو داری همین کار رو میکنی.
زیر لـ*ـب گفت: راست میگی.

نویسنده: mohamad_h



■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، M-p، PAr و 3 نفر دیگر

زهرا قریب

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
28/7/19
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
1,478
امتیاز
163
زمان حضور
2 روز 22 ساعت 3 دقیقه
مادرم همیشه می‌گفت:« جقدر شری تو فرنگ! اصلا تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر می‌شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و با حیا باشد، متین و رنگین... » وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم می گفت: « فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند، کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد... »
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم می کرد، حرصم می گرفت. اصلا هم دلم نمی خواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم؟ چه اشکال داشت شب‌ها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ مگر چه اشکالی داشت وقتی برای بازی می رفتیم سمت قبرستان با هر بهانه ای پسرها را بترسانم وآنها را فراری دهم و خودم همانجا بشینم و بهشان بخندم؟.....


کتاب خاطرات فرنگیس نویسنده مهناز فتاحی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: PAr و ~ZaHrA~

زهرا قریب

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
28/7/19
ارسال ها
81
امتیاز واکنش
1,478
امتیاز
163
زمان حضور
2 روز 22 ساعت 3 دقیقه
سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد پایین می آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک‌نفس به خانه ی خودمان رفتم. زن برادرم خدیه داشت از چاه آب می کشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. گفت:« قدم چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»

ُخـــــترِ شـــــیـنا*

بهناز رضایی زاده


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: SheRviN DoKhT، AeDaN و PAr

Hani love

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/11/19
ارسال ها
0
امتیاز واکنش
13
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
0
زندگی دفتری از خاطره هاست ...

یکنفر در دل شب... یکنفر در دل خاک...

یکنفر همسفر سختیها ... یکنفر همدم خوشبختی هاست ....

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ...

ما همه همسفر و همگذریم ...ـ


.... آنچه باقیست ... فقط خوبی هاست ....


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، PAr و Fatemeh14

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
پیدایش پنهان.jpg نگام خورد به شهرزاد که ریلکس تکیه داده بود به ماشین.
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ شهرزاد به سلامت.
خندید و گفت:
_ واقعا توقع داری برم؟
واقعا دیگه اینجا بحث جونش وسط بود با عصبانیتی آشکار گفتم:
_ باید برگردی......
داغ کرد و گفت:
_ آرشام، حاضرم بمیرم اما عمرا بزارم منو برگردونی....
همچنان حرفمو تکرار کردم و چند قدم به جلو
برداشتم. تو یه حرکت اسلحشو کشید بیرون و روبه من نشونه رفت.......
جسارت این دختر منو کشته بود......
آروم آروم رفتم جلو و گفتم:
_ رو من اسلحه میکشی؟
با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
برای دیدن دستگیر شدن عامل بدبختیام هر کاری میکنم.
اینو گفت و درست تیری جلوی پام زد....

رمان پیدایش پنهان
http://forum.roman98.com/threads/13044/
نویسنده: Hannaneh


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، oghiyanoos، .Mahdieh و 4 نفر دیگر

Fatemeh14

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
311
امتیاز واکنش
7,680
امتیاز
263
سن
22
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 56 دقیقه
رمان فرزند گمشده
نام نویسنده: حبیب.آ

:aiwan_light_acute:
یه تیکه ی باحال؛ یه دیالوگ جالب

.... این همه اتفاق را هضم نکرده بودم و چون انسانی که در تنگنا قرار گرفته باشد و نتواند هیچ‌کار بکند شده بودم.
لیانا:
_ انتظار داشتم رفتار بهتری از خودت نشون بدی توماس! تو الان هنوز تموم اون صحنه‌ها و خواب‌هایی که دیدی با حرف‌هایی که بهت زدم رو هضم نکردی بعد ان‌قدر از اون دو تا عصبی‌ هستی؟ واقعا فکر می‌کنی حرف‌ها و کارهات منطقی‌ان؟ قطعا نیستن؛ چون تو به چیزایی اتکا می‌کنی که باورشون نداری و رسما بی‌ارزشن برات و همین خودش یعنی این‌که تو با خودت کنار نیومدی! پس بهتره تا زمانی‌که خودت رو پیدا کنی، قبل از انجام هرکاری یکمی هم فکر کنی!:aiwan_light_boast:

https://forum.roman98.com/threads/12804/


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: oghiyanoos، حنانه سادات میرباقری، حبیب.آ و یک کاربر دیگر

ارمین

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/3/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
3,383
امتیاز
228
سن
40
محل سکونت
شهر پر از خالی
زمان حضور
22 روز 22 ساعت 41 دقیقه
پشت میز نشستم و به اتاسد زبان نگا کردم.
استاد گف استنداب.
با خودم گفتم معنی این چیه؟ حتما منظورش ینه چراغ کلاسو خاموش کنید. رفتم و چراغ کلاسو خاموش کردم که استاد با تعجب گفت:چراغو چرا خاموش کردی؟
من:شما گفتین خب.
-من گفتم بشینین.
همه زا خنده مردن منم که دیدم دارم ضایع میشم فورا نشستم و چیزی نگفتم. تا اخر کلاسم استاد هی ور ور می کرد منم پشه می پروندم.


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: SheRviN DoKhT، oghiyanoos و Fatemeh14

ارمین

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/3/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
3,383
امتیاز
228
سن
40
محل سکونت
شهر پر از خالی
زمان حضور
22 روز 22 ساعت 41 دقیقه
تفنگ رو روی پیشونیش گذاشتم و با لحن سردی گفتم:میگی کجا مخفیش کردی یانه؟
پسره پوزخند زد و گفت:اون دنیا مخفیش کردم.
با دیدن عکس خواهرم که سرش از تنش جدا شده بود با بی رحمی تمام ماشه رو کشیدم و خون از روی پیشونیش فوراه کرد. با حرص به پسری که زمین افتاده بود نگاه کردم و خواستم برم که دیدم افرادش از اون سر کوچه دارن میان سمتم.
با سرعت دویدم و از روی دیوار توی حیاط خونه یکی پریدم. از دیوار بعدی وقتی خواستم بپرم گلوله ای با ساق پام اثابت کرد. با خشم سرشو نشونه گرفتم و مغزشو پکوندم..........
رمان جنگ من!


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: Fatemeh14 و Miss.kamyar

ارمین

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/3/20
ارسال ها
123
امتیاز واکنش
3,383
امتیاز
228
سن
40
محل سکونت
شهر پر از خالی
زمان حضور
22 روز 22 ساعت 41 دقیقه
با سرعت سمت قطار رفتم و منتظر موندم تا بیاد.
این فردی که من باهاش اشنا شده بودم کسی بود که تو خیابون دیدمش که بهم گفت عاشقم شده و زود باهم دوست شدیم.
یک مسیج برام اومد که با باز کردنش دنیا رو سرم خراب شد.
-رابـ*ـطه ای که زود به وجود بیاد زودم تموم میشه خدافظ.
دستم رو مشت کردم و با یک پوزخند سوار قطار شدم.
نباید زود باور کنیم دروغ افرادو!


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
31.PNG

رمان دختر حاج آقا | شادی قربانی


■○|یه برش از رمان مورد علاقه‌ات|○■

 
  • تشکر
Reactions: mahaflaki
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا