- عضویت
- 21/4/19
- ارسال ها
- 5,684
- امتیاز واکنش
- 25,043
- امتیاز
- 473
- زمان حضور
- 82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
قهوه نمکی
اون (دختر) را در یک مهمانی ملاقات کرد. خیلی برجسته و خاص بود و خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ در حالی که او(پسر) کاملا طبیعی بود و هیچ کس به او توجهی نمیکرد!
آخر مهمانی،دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. دختر شوکه شد! اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.در یک کافی شاپ نشستند. پسر عصبی تر از اونی بود که بخواهد چیزی بگوید، دختر هم احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد.
یک دفعه پسر، پیشخدمت را صدا کرد و گفت: میشه لطفا یه کم نمک برام بیارید؟ میخوام بریزم توی قهوه ام!همه بهش خیره شدند؛ خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد، اما اون نمک را ریخت توی قهوه اش و آن را سر کشید. دختر با کنجکاوی پرسید: چرا این کار رو می کنی؟! پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم. بازی توی دریا رو دوست داشتم، میتونستم مزه دریا رو بچشم؛ قهوه نمکی مثل مزه دریاست.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم؛ برای شهرمان خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند... همینطور که صحبت میکرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش...مردی که می تونه دلتنگی رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خانواده شه و نسبت به خانواده اش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگی و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها به قرار گذاشتن ادامه دادند... دختر، کم کم متوجه شد در واقع اون مردی که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه؛ خوش قلبه، خونگرمه، دقیق و مسئولیت پذیره. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون، قهوه نمکی!
بعد، قصه مثل تمام داستان های عشقی زیبا شد. پرنسس با پرنس ازدواج کرد و باهم در کمال خوشبختی زندگی میکردند...
هر وقت می خواست براش قهوه درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست با این کار، اون حال می کنه.
...بعد از چهل سال، مرد درگذشت. یک نامه برای زن گذاشت؛ توی نامه نوشته بود:
عزیزترینم، لطفا منو ببخش. بزرگ ترین دروغ زندگیم رو ببخش.
این تنها دروغی بود که به تو گفتم؛ قهوه نمکی!
یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک! برام سخت حرفم رو عوض کنم، بنابراین ادامه دادم.هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه!
خیلی وقت ها تلاش کردم که حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم؛ چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حالا من دارم میمیرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم. من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزست... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم، چون تورو شناختم. هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم، چون این کار و برای تو کردم. تو رو داشتن، بزرگ ترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگه بتونم زندگی کنم، هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیم داشته باشم؛ حتی اگر مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک های زن کل نامه را خیس کرده بود...
در آخر نامه اش چنین نوشته بود: یه روزی فردی از من پرسید که مزه قهوه نمکی چه جوریه؟ ومن بهش گفتم:《شیرینه》
اون (دختر) را در یک مهمانی ملاقات کرد. خیلی برجسته و خاص بود و خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ در حالی که او(پسر) کاملا طبیعی بود و هیچ کس به او توجهی نمیکرد!
آخر مهمانی،دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. دختر شوکه شد! اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.در یک کافی شاپ نشستند. پسر عصبی تر از اونی بود که بخواهد چیزی بگوید، دختر هم احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد.
یک دفعه پسر، پیشخدمت را صدا کرد و گفت: میشه لطفا یه کم نمک برام بیارید؟ میخوام بریزم توی قهوه ام!همه بهش خیره شدند؛ خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد، اما اون نمک را ریخت توی قهوه اش و آن را سر کشید. دختر با کنجکاوی پرسید: چرا این کار رو می کنی؟! پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم. بازی توی دریا رو دوست داشتم، میتونستم مزه دریا رو بچشم؛ قهوه نمکی مثل مزه دریاست.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم؛ برای شهرمان خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند... همینطور که صحبت میکرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش...مردی که می تونه دلتنگی رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خانواده شه و نسبت به خانواده اش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگی و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها به قرار گذاشتن ادامه دادند... دختر، کم کم متوجه شد در واقع اون مردی که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه؛ خوش قلبه، خونگرمه، دقیق و مسئولیت پذیره. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون، قهوه نمکی!
بعد، قصه مثل تمام داستان های عشقی زیبا شد. پرنسس با پرنس ازدواج کرد و باهم در کمال خوشبختی زندگی میکردند...
هر وقت می خواست براش قهوه درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست با این کار، اون حال می کنه.
...بعد از چهل سال، مرد درگذشت. یک نامه برای زن گذاشت؛ توی نامه نوشته بود:
عزیزترینم، لطفا منو ببخش. بزرگ ترین دروغ زندگیم رو ببخش.
این تنها دروغی بود که به تو گفتم؛ قهوه نمکی!
یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک! برام سخت حرفم رو عوض کنم، بنابراین ادامه دادم.هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه!
خیلی وقت ها تلاش کردم که حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم؛ چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حالا من دارم میمیرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم. من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزست... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم، چون تورو شناختم. هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم، چون این کار و برای تو کردم. تو رو داشتن، بزرگ ترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگه بتونم زندگی کنم، هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیم داشته باشم؛ حتی اگر مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک های زن کل نامه را خیس کرده بود...
در آخر نامه اش چنین نوشته بود: یه روزی فردی از من پرسید که مزه قهوه نمکی چه جوریه؟ ومن بهش گفتم:《شیرینه》
داستان های کوتاه [تو، تویی؟]
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: