خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظرتون این رمان بیشتر مناسب چه رنج سنی هستش؟


  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع

نام داستان کوتاه: کارت قرمز (آسانسور)
ژانر: فانتزی،معمایی
نام نویسنده: zahra bagheri
ویراستار: زهرا قریب


خلاصه: داستان پسری به نام جِرِمی که طی حادثه ای عجیب، از طریق یک آسانسور وارد بازاری میشود که ظاهرا کیلومترها پایین تر از سطح زمین وجود دارد. جرمی در آن جا با انسان های عجیبی مواجه شده و سرانجام پس از تلاش برای خارج شدن از آن مکان دربیاید که راهی برای خروج وجود ندارد...


داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زینب باقری، Natasha، * رهــــــا * و 12 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیدار شدن از خواب ناز و راحت همیشه عذاب آور است، بنابراین قرار نبود آن روز به جِرِمی که امتحان سختی نیز در پیش داشت، خوش بگذرد.
او با بدنی خسته و کوفته، در حالی از رخت‌خواب پایین آمد که انگار چندین نفر او را با قصد و نیت قبلی کتک زده بودند.
وقتی از اتاقش بیرون آمد صدای خواهرش کایلی را شنید که جیغ می‌کشید و درست مثل شب قبل، و شب قبل‌تر از آن، از مادرش تقاضای ماشینی جدید و آخرین مدل را می‌کرد؛ آن هم نه از آن ماشین‌های اسباب‌بازی کنترلی، بلکه یک ماشین کاملا واقعی که صمیمی‌ترین دوستش نیز به تازگی خریده و حسادت او را به طرز فجیعی برانگیخته بود.
با این افکار زیر ل**ب پوزخندی زد و مشغول شستن صورتش شد.
وقتی از سرویس بهداشتی بیرون آمد صدای نعره ای به گوش رسید، تمام خانه به لرزه درآمد و آنگاه هیکل عظیم کایلی در چارچوب راهرو قرار گرفت.
او با آن چشم ریز و کشیده اش به جرمی زل زده بود، و جرمی که حسابی جا خورده و توقع نداشت صبح به آن زودی ناچار به مقابله با خواهرش شود، آب دهانش را قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
- صبح بخیر!
کایلی جوابش را نداد و هم‌چنان خیره به او نگاه کرد، سرانجام انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و آن را تکان داد و بسیار تهدید آمیز گفت:
- یک روزی از همتون انتقام می‌گیرم!
سپس مانند اردکی خشمگین به سمت اتاقش به راه افتاد و زمینِ راهرو از قدم های سنگینش به لرزه درآمد.
جرمی که خیالش تا حدودی راحت شده بود با خود فکر کرد که کایلی باید آن ها را این چنین تهدید می کرد:
- یک روزی همتونُ می خورم!
زیرا در آن لحظه به یک غول بی شاخ و دم بیشتر شباهت داشت، تا به یک دختر بیست و یک ساله ی عصبانی!
وقتی کایلی وارد اتاقش شده و در آن را با آخرین توان به هم کوبید، جرمی نیز به سمت پذیرایی راه افتاد.
سالن آن‌ها تقریبا کوچک و با مبل‌های یک‌دست قهوه ای پر شده بود.
در طرف چپ او آشپزخانه و در طرف دیگر خانه راهروی دیگری قرار داشت که در آن حمام و اتاق خواب مادرش بود.
جرمی برگشت و به مادرش که با چهره ای غم زده مشغول حاضر کردن صبحانه بود، چشم دوخت.
- صبح بخیر مامان.
- صبح بخیر عزیزم.
مادرش با چهره ای که فلاکت از آن می بارید بر سر او گلی کاشت و آخرین شیشه‌ی مربا را روی میز گذاشت.
جرمی نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود کایلی گوش نایستاده و سپس با صدای بسیار آهسته‌ای پرسید:
- چه اتفاقی افتاده بود؟
مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:
- انگار بازم لیلی ماشینشُ عوض کرده، کایلی هم...
- کایلی هم داره از حسادت منفجر می‌شه!
مادرش نه چندان تند و تیز به او تشر زد:
- راجع به خواهر بزرگترت درست صحبت کن!
- خواهر بزرگ‌تری که واقعا بزرگه، تقریبا صد و ده کیلو!
- جرمی!
- باشه،باشه! من تسلیمم.
مادرش با مهربانی موهایش را نوازش کرد و گفت:
- نمی‌خواد تسلیم بشی، فقط سعی کن با خواهرت دعوا نکنی می‌دونی که اون...
- می‌دونم، اون شبیه یک غول بی شاخ و دمِ!
- جرمی بس کن!

اما این‌بار حتی مادرش نیز به خنده افتاد. جرمی به مادرش نگاه کرد که این اواخر بسیار لاغر و استخوانی شده بود و رنگ موهایش نیز رفته بود و به همان رنگ نارنجی سابق درآمده بود.


داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، زینب باقری، Natasha و 13 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر دو مشغول خندیدن به اضافه وزن وحشت‌ناک کایلی بودند که ناگهان هیولای عظیمی وارد آشپزخانه شد و با صدای بلندی گفت:
- به، به! حالا که من رو به گریه انداختی نشستی و با پسرت می‌گی و می‌خندی؟!
نفس خانوم اسکات بند آمد و عاجزانه گفت:
- کایلی عزیزم...
کایلی که برق شرارت در چشم‌هایش می‌درخشید نگاهش را از مادر مضطربش به جرمی دوخت و با لبخند شیطانی که بر ل**ب داشت به او نزدیک شد. جرمی که حواسش را جمع کرده بود تا در صورت کوچکترین اقدام از سوی کایلی پا به فرار بگذارد، زیرچشمی نگاهی به او انداخت. لحظه‌ای هیچ اتفاقی نیافتاد و آن‌گاه...
- آخ! ولم کن! گفتم ولم کن!
- کایلی! ولش کن!
کایلی که یقه جرمی را گرفته بود، قهقهه زنان او را از روی زمین بلند کرد و در هوا نگه داشت.
جرمی فریاد بلندی کشید و بد و بیراه گفت، مادرش نیز با جارویی دسته بلند به جان کایلی افتاده بود اما به هیچ طریقی حریف دخترش نمی‌شد.
سرانجام جرمی، در یک اقدام شجاعانه با تمام قدرت لگدی به کایلی زده و باعث شد او با جیغ وحشت‌ناکی رهایش کند.
به محض افتادنش بر روی کاشی‌های جرم گرفته‌ی آشپزخانه، مادرش با لحن هشداردهنده‌ای فریاد زد:
- جرمی! فرار کن!
صدای نعره‌ی کایلی آشپزخانه‌ی کوچک را به لرزه درآورد و جرمی با دست‌پاچگی از زمین برخاست و به بیرون دوید.
کوله ی مدرسه اش را از روی مبل برداشت، سپس دو پا داشت، دو پای دیگر نیز قرض کرد و از مهلکه گریخت.
خدا می داند که چطور از خانه بیرون زد و طول خیابان را دوان دوان و نفس نفس زنان طی کرد.
هر چند ثانیه یک بار نیز بر می‌گشت و به عقب نگاه می کرد تا مطمئن شود کایلی در تعقیب او نیست. سرانجام زمانی که سوار تاکسی شد تا خود را به مدرسه‌اش برساند، توانست نفس راحتی بکشد.
درواقع این برنامه‌ی همیشگی‌اش بود که از خیابان خانه‌شان بدین صورت عبور کند، زیرا کایلی چنان زندگی را برای او جهنم کرده بود که امکان نداشت حتی یک ساعت را در آرامش بگذراند و هر بار به یک بهانه او را مورد حمله قرار می‌داد.
جرمی فحشی به کایلی داد و موجب شد راننده ی تاکسی از آینه نگاه بدی به او بیندازد و این جمله را زیر ل**ب زمزمه کند:
- امان از دست بچه‌های امروزی!
جرمی اهمیتی به او نداد.
هنگامی که به مدرسه‌ی بِرونینگ رسیدند، جرمی بی توجه به اخم‌های درهم رفته ی مرد سکه ای از جیبش بیرون آورد و پول کرایه را پرداخت کرد؛ سپس با پاهای دردناکش دوید تا به اولین کلاس آن روز که درس ریاضی بود برسد.
به محض وارد شدن به سالن اجتماعات میان جمعی از قلدرهای مدرسه گیر افتاد و طبق معمول با چند پیچ و تاب اساسی توانست از زیر دست و پایشان فرار کند.
اگرچه جرمی که برای زنده ماندن مدت‌ها قبل به کلاس‌های رزمی رفته بود از پس آن‌ها برمی آمد، اما او ذاتا پسری آرام و خونسرد بود که از خشونت نفرت داشت و تنها در مواقع بسیار کمی عصبانی می‌شد.
وقتی وارد کلاس شد در کمال خوش‌حالی دریافت که آقای تامسون، معلم درس ریاضی‌شان هنوز به کلاس نیامده است.
جرمی دوید و خود را به صندلی‌های ردیف دوم رساند، در آنجا سه نفر از به‌ترین دوستانش انتظارش را می‌کشیدند.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر جرمی.
- انگار روز آرومی رو شروع نکردی!
- آره، دردسر که اونُ ول نمی کنه، نه؟
سم، الکس و پرسی به او خندیدند و جرمی موهای پریشانش را با دست مرتب کرد و گفت:

- دوست داشتم شما هم تو خونتون از یک غول مراقبت می‌کردین تا می‌دیدم وضعتون بهتر از من بود، یا نه!


داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، Natasha، * رهــــــا * و 10 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پرسی با شیطنت گفت:
- این حرف رو نزن، کایلی بیشتر شبیه یک پرنسسه، مگه نه بچه‌ها؟
الکس و سم، زیر خنده زدند و الکس گفت:
- آره، کایلی... پرنسس غول‌ها!
جرمی با صورت عاری از احساس به دوستان سرخوشش نگاه می‌کرد که هر کدام با ظاهر متفاوتشان در حال قهقهه زدن بودند.
سم، با موها و چشم های مشکی و بینی کشیده، پرسی با موهای بور روشن و چشم‌های سبز تیره که قدش یک سر و گردن از همه ی آن ها بلند تر بود؛ و الکس که چهره‌اش با آن موهای طلایی و چشم های درشت قهوه ای بسیار مضحک و همیشه لبریز از شیطنت بود.
جرمی کنار پرسی نشست و به دو دوست دیگرش پشت کرد.
پرسی آهسته در گوشش گفت:
- ناراحت که نشدی؟
جرمی با خونسردی جواب داد:
- اصلا، فقط...آخ!
با درد وحشتناک گردنش به عقب برگشت و به صورت های سرخ و ل**ب های خندان سم و الکس نگاه کرد.
با عصبانیت و صورتی برافروخته به آن ها گفت:
- اصلا خنده دار نبود.
الکس طلب‌کارانه گفت:
- چرا، بود!
- ولی اعتراف می‌کنیم که قیافه‌ی تو خنده دارتره!
بار دیگر هر دو قهقهه ی خنده را سر دادند.
از آنجا که جرمی نشسته بود و به آنها نگاه می‌کرد شباهت بسیاری به دو برادر دوقلوی غیر همسان داشتند که از غذا تنها تفریحشان در کلاس، آزار و اذیت جرمی بود.
جرمی به آن‌ها چشم غره رفت و بی توجه به پرسی که برخلاف خنده‌های مخفیانه‌اش سعی در آرام کردن او داشت، بار دیگر برگشت و به دیوار کلاس چشم دوخت.
درواقع این اولین باری نبود که دوستانش او را بابت داشتن خواهری همچون کایلی مورد تمسخر قرار می‌دادند، و با این‌که بین او و کایلی کوچک‌ترین مهر و محبتی نبود همیشه از این کارشان آزرده خاطر می شد.
مگر نه اینکه سر کار او در بیشتر روز با کایلی و جنگ و جدال با او بود؟ پس دلش می‌خواست که لااقل ساعاتی را که در مدرسه و دور از خواهرش می گذراند راحت و آسوده باشد.
جرمی در همین فکرها ناگهان احساس کرد دو گلوله به سرش برخورد کرده است.
با حرکتی سریع برگشت و به الکس و سم که معصومانه به او نگاه می کردند چشم غره رفت.
- چه مرگتونه!
سم گردنش را کج کرد و گفت:
- فقط خواستیم عذرخواهی کنیم.
جرمی که سرش را می‌مالید با عصبانیت گفت:
- این‌جوری؟!
الکس که با وجود مظلومیتی که سعی داشت در چهره‌اش نشان دهد شیطنت از چشم‌هایش می‌بارید، به آرامی گفت:
- آره، راستش تو که می‌دونی روش ما یک کم متفاوته ولی... ما واقعا می‌خوایم که تو ما رو ببخشی.
جرمی که هنوز به نیت واقعی آن ها شک داشت، چند ثانیه با چشم‌های تنگ شده به صورت‌های خبیثشان خیره ماند. این را می‌دانست که اگر لج‌بازی کند و آن‌ها را نبخشد در تمام طول کلاس راحتش نمی‌گذارند و تا او را به مرز دیوانگی نکشانند راضی و خرسند نمی‌شوند! دیگر پس از ده سال دوستی شناخت خوبی از آن دو پیدا کرده بود. سرانجام برای خلاصی از دست اذیت و آزارشان با دندان‌های برهم فشرده گفت:
- خیلی خب، بخشیدمتون!
در کلاس به صدا درآمد اما جرمی هنوز کاملا به سمت در ورودی برنگشته بود که...
بنگ!
سم و الکس کیف‌هایشان را بر سرش کوبیدند!
جرمی که دیگر تحمل شوخی‌ها و مسخره‌بازی‌های آن دو را نداشت نعره‌ای زد و از جا پرید، اما چیزی مانع آن شد که با سر به صورت آن‌ها بکوبد و خشم و غضبش را خالی کند...

اکنون چهره ی سم و الکس که خود را جمع کرده و تا دقایق پیش از شدت خنده نفسشان بند آمده بود، وحشت زده و ترسیده بود.


داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 9 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهشان درست به پشت سر او خیره مانده و دهانشان کاملا باز مانده بود.
جرمی که از واکنش آن‌ها تعجب کرده بود با بدخلقی گفت:
- خیلی خب! دیگه لازم نیست مسخره بازی دربیارین. اگه عذرخواهی کنین منم می بخشمتون...
با سقلمه‌ای که پرسی به او زد برگشت و با گیجی پرسید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 8 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
جرمی که کلافه شده بود، با خونسردی از جیمی که هر سال وارد مدرسه شده و دسته‌ای از کارت‌هایش را میان بچه‌ها پخش می‌کرد، پرسید:
- اینا همون کارت‌های معروف جیمی فلتونن؟ کارت‌های شانس؟
جیمی که آب دهانش آویزان شده بود سرش را مانند فرفره‌ای، تند و تند تکان داد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 7 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پد شروع به صحبت کرد و گفت:
- جرمی چرا متوجه نیستی؟! همه‌ی کسایی که کارت قرمز رو گرفتن ناپدید شدن! همه‌ی اونا کارت رو گرفتن و بدتر از اون، بازش کردن!
الکس با لحن هشدارآمیزی گفت:
- درسته، تو نباید بازش کنی رفیق.
جرمی نگاهی به حالت التماس‌آمیز چهره‌ی آن‌ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا *، حبیب.آ، .SARISA. و 7 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من... نمی‌دونم آقا.
جرمی که نمی‌توانست نگاهش را از صورت جیمی بردارد پلک‌هایش را برهم زد و سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند.
آقای تامسون با حالتی شک برانگیز تکرار کرد:
- پس نمی دونی! بسیار خب، حالا یک نفر بیاد و اینُ از این‌جا به دفتر آقای مدیر ببره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 8 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
الکس مانند باد از مقابل جرمی گذشت و به طرف در خروجی دوید. آنقدر برای این کار عجله داشت که تا رسیدن به مقصد دو بار تا مرز زمین خوردن پیش رفت و سرانجام هنگامی که از ضربه‌های متعددی که به مچ پایش واردکرده بود، می‌لنگید در را باز کرده و خود را به درون حیاط مدرسه‌ پرتاب کرد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 8 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریچارد می‌گفت:
- آخه چرا این کارها رو می کنی پسر جون؟ واسه ی چی هر سال میای به این‌جا و بچه ها رو زهر ترک می‌کنی؟!
جیمی جوابی نداد و به جایش شروع به پاک کردن لکه‌های روی لباسش کرد.
جرمی با چشم های تنگ شده به او خیره ماند. به حالت عصبی و حرکت‌های تندش؛ به مردمک چشم‌هایش که به هرجایی غیر از کسانی که در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه کارت قرمز( آسانسور) | zahra bagheri کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: goli.e، * رهــــــا *، حبیب.آ و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا