خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:سکوت یک قلب
نویسنده: توران زارعی قنواتی
ژانر:اجتماعی، تراژدی
ناظر: Ryhwn
خلاصه رمان:
داستان روایت زندگی دو خواهر به نام های مریم و گلنار است که پدر و مادر خود را از دست داده اند. آن ها اکنون ساکن یک پرورشگاه شده اند .مریم همچون خواهری فداکار مراقب خواهر کوچکش است و زندگی نسبتا خوبی را در کنار هم سپری می کنند؛ اما گویی روزگار خواب دیگری برایشان دیده. اتفاقاتی در شرف وقوع است و دست تقدیر قرار است سرنوشت دیگری برایشان رقم بزند، سرنوشتی که شاید به جدایی آن دو از هم بینجامد؛ چرا که زن و شوهری قصد دارند گلنار را به فرزندی بپذیرند و از سویی دیگر مریم تقلا می کند مدیر پرورشگاه را از چنین تصمیمی باز دارد...

1587194432027.png


در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، *ELNAZ*، دونه انار و 57 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول

نیمروزِ چله‌ی تابستان بود. خورشید با تمام توان روی راهرو نور می‌پاشید. شدت گرما را می‌شد از عرقی که روی صورت پرچین و چروک زن نشسته بود، دید.
زن با پشت دست، چند بار صورت گرگرفته‌اش را پاک کرد. زمزمه‌ای نامفهوم از زبان او بیرون ریخت. لایه‌ی نازکی از خاک، کف راهرو را چون مهمانی ناخوانده در برگرفته بود.
صدای خش‌خش جاروی زن و نفس‌های بریده بریده‌اش، تنها صدایی بود که در سراسر راهرو به گوش می‌رسید. هر بار که او جارو را روی زمین می‌کشید، غباری از خاک فضا را به تصرف خود در می‌آورد.
زن لحظه‌ای درنگ کرد. دستی به کمرش برد و آن را خم و راست کرد. آهی از ته دل کشید. دستانش جارو را سفت چسبیده بود. روبرویش را نگاه کرد.
تا تمیز کردن کل راهرو چیزی نمانده بود. دوباره دست به کار شد. این بار با قدرت و سرعت بیشتری جارو را روی زمین می‌کشید.
در همین هنگام چشمان تیزبین قهوه‌ای رنگش متوجه دسته‌ای مورچه شد که گوشه‌‌‌‌‌ی دیوار دور تکه‌ای شیرینی حلقه بسته بودند.
بی‌هیچ گونه احساس ترحمی جارویش را روانه آن‌ها کرد. هر کدام از مورچه‌ها گوشه‌ای ولو شدند و شیرینی چند متر آن طرف‌تر رفت تا از دسترس خارج شود.
صدای باز شدن دری در انتهای راهرو شنیده شد. کسی زن را صدا زد.
-کجایی کوکب خانوم! یه سطل و کهنه با خودت بیار، یکی از بچه‌ها بالا آورده.
زن با اوقات تلخی سرش را به پشت برگرداند. با اخمی که به صورتش آورد گفت:
-باشه الان میام. یه خورده طاقت بیارین. دستم بنده.
-اونجا رو ولش کن، بعدا می‌تونی تمیز کنی. بیا.
کوکب با آه و ناله جارو را گوشه دیوار گذاشت.
-یه لحظه نمی‌زارن آدم به کارش برسه.
روپوش آبی رنگش را صاف کرد. دکمه‌ی روی پیراهنش باز شده بود.
پاهای چاقش را تکان داد و رفت سوی اتاق کوچکی در ابتدای در ورودی که حکم انباری را داشت.
-کثافتایی که از دهن بچه‌ها می‌ریزه بیرون هم من باید تمیز کنم! خب خودتون یه دستی روش بکشین بره. کاری داره!
یک تکه کهنه و سطل برداشت و رفت سروقت ماموریت تازه‌اش.
-منِ بدبختُ چقدر با این پاهای ناقصم عذاب می‌دن. والا از مجبوریه و گرنه راهم رو می‌کشیدم می‌رفتم.
صدای جیغ‌جیغ لولاهای درِ انتهای راهرو شنیده می‌شد. در باز شد و با خود نوری سفید به بیرون روانه کرد.
فضای مرده و نیمه تاریک روبروی اتاق جان گرفت. زنی جوان با لباس‌های روشن و گل‌گلی با دختر بچه‌ای در دست، از اتاق بیرون آمد. در حالی که شخص مورد خطابش نامعلوم بود، گفت:
- صد دفعه گفتم به این بچه لوبیا نده حساسیت داره.کو گوش شنوا.
دختر بچه دستش را روی شکمش گذاشته بود و به حالتی نیمه خمیده، به دنبال زن جوان، روان بود.
کوکب داخل اتاق شد. همهمه‌ی بچه‌ها گوشش را آزار می‌‌داد.
میز و صندلی‌های پلاستیکی آبی و زرد به صورت نامنظمی توی اتاق چیده شده بودند. عده‌ای از بچه‌ها غرق نقاشی بودند و به اطرافشان توجهی نشان نمی‌دادند.
بچه‌های کوچک‌تر روی زمین دور هم گرد آمده بودند و با خمیرهای رنگی اشکال مورد دلخواه‌شان را می‌‌ساختند.
کوکب سطل را روی زمین گذاشت. نشست و با کهنه‌ی رنگ و رو رفته و پاره پوره‌ای که در دست داشت، یورش برد به سمت ماده‌ی تهوع‌آوری که روی زمین پهن شده بود و توی ذوق می‌زد.
چندشش می‌شد. نزدیک بود خودش هم بالا بیاورد. دستش را روی گلویش گذاشت و تکانی به سرش داد.
-آدم رو به چه کارهایی مجبور می‌کنن.

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، دونه انار، Ghazaleh.A و 49 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بی‌میلی محتویات بیرون آمده از شکم دختر بچه را توی سطل ریخت.
دانه‌های لوبیا در معده‌ی طفلک بیچاره هضم نشده بود و با فشاری غیرقابل کنترل همراه با دیگر غذاهایی که قبل‌تر خورده بود، از دهانش بیرون پریده بود.
سرعت و شدت بالای فشار مواد خارج شده را می‌شد از آنچه که روی میز و یکی دو تا از صندلی‌ها خودنمایی می‌کرد، دید.
-همه جا رو گند زده.آخ پام! لامصب یه خورده هم دردش آرون نمیشه.
چند نقطه از دیوار را که بی‌نصیب نمانده بود، پاک کرد.
-چی می‌خوان بچه‌ها! برین کنار، بذارین به کارم برسم. برین سر وقت بازیتون.
سه بچه‌ی قد و نیم قد دورش جمع شده بودند و مزاحم کارش می‌شدند. بچه‌ها کنجکاوانه به باقی‌مانده‌ی آنچه که روی زمین مانده بود، نگاه می‌کردند. یکی‌شان که کودکی حدودا پنج ساله بود با اشاره دست، به کوکب گفت:
-اینجا کثیفه، تمیزش کن.
کوکب در حالی که سعی می‌کرد بر اعصابش مسلط باشد،گفت:
-خودم می‌دونم. برین کنار اینقدر تو گوشم وزوز نکنین. اتاق به این بزرگی اومدن ور دست من. انگار قحطی اومده.
صدایی از ته سالن شنیده شد.
-ساکت باشین بچه‌ها. بازیتون رو کنین.
بچه‌ها توجهی از خود نشان ندادند. هنوز دورو بر کوکب می‌پلکیدند و پاپی‌اش می‌شدند.
همان صدا دوباره گفت:
-کوکب خانم کارت تموم شد بیا این آشغالا رو هم اینجا بردار.
کوکب بلند شد و سطل را برداشت. پشت روپوشش را که بالا رفته بود پایین کشید و رفت سروقت مقداری پوست میوه که درون نایلونی زیر پنجره گذاشته بود.
زنی میانسال، همان شخصی که کوکب را برای برداشتن آشغال‌ها فراخوانده بود، پشت یک میز کنار پنجره نشسته بود و سرش را هل داده بود توی کتابی که در دست داشت.
کتاب که پشت جلدش نوشته بود" چگونه به آرامش برسیم"، از ظاهرش معلوم بود به طرز بی‌رحمانه‌ای مورد بی‌مهریِ صاحبش واقع شده. برگه‌های مچاله و جلد رنگ و رو رفته و پاره‌اش شاهدی بود بر این ادعا.
-اَه! ساکت باشین دیگه. اعصاب واسه آدم نمی‌زارن.
دو تا از بچه‌ها که خمیربازی می‌کردند، با هم دعواشان شده بود و به جان هم افتاده بودند.
-مال خودمه. بدش بهم.
-نه، صورتیه مال من بود. دستم رو ول کن.
-آخ موهام!
زن با عصبانیت کتاب را روی میز کوبید.
-تو رو خدا این‌ها رو ببین چطور به جون هم افتادن. نمی‌زارن آدم یکم تو آرامش باشه.
از کتابش دل کند و رفت سروقت بچه‌ها. کوکب هم سطل به دست دنبالش راه افتاد.
-ول کنید همدیگه رو. دستت رو بردار. موهاش رو نکش.
-خمیرم رو نمی‌ده. مال خودم بود.
-باشه.ول کن موهاش رو، خودم یکی دیگه بهت می‌دم.
-خانم ملکی مریم و گلنار اینجا نیستن؟
زن میانسال همین طور که روی زمین کنار بچه‌ها نشسته بود و آن‌ها را از هم جدا می‌کرد، رویش را برگرداند و به شخصی که تازه داخل شده بود،گفت:
-نه نیستن. طبق معمول یه گوشه نشسته بودن و نمیومدن با بچه‌ها بازی کنن. فکر کنم با خانم مهرانی رفتن.
-کجا رفتن؟! اون خونوادهه دوباره اومدن. ظاهرا تصمیمشون قطعیه.
خانم ملکی که اکنون ایستاده بود،گفت:
-جدی می‌گی خانم صادقی! می‌خوان گلنار رو ببرن!
خانم صادقی که از تندتند حرف زدنش معلوم بود چقدر عجله دارد،گفت:
-آره. خانم پیام من رو فرستاد بیام گلنار رو ببرم اتاقش. الان خانم و آقاهه اونجان.
-ببین تو خوابگاه نیستن، یا تو حیاط پشتی.
او پیش از تمام شدن حرف‌های خانم ملکی، از اتاق بیرون رفته بود.

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، دونه انار، Ghazaleh.A و 46 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوکب که هنوز توی سالن کنار خانم ملکی ایستاده بود، پرسید:
-می‌خوان گلنار رو به فرزندی قبول کنن؟
خانم ملکی سمت میزش رفت و قبل از نشستن گفت:
-آره یه خونواده‌ای هفته پیش اومدن اینجا. یه دختر یکی دو ساله می‌خواستن برای فرزندخوندگی. چند تا بچه رو نشونشون دادیم.اون‌ها هم گلنار رو پسندیدن. الانم حتما اومدن درخواست نهایشون رو بدن.
کوکب با لحنی دلسوزانه گفت:
-پس مریم چی می‌شه؟ اون رو نمی‌برن؟
خانم ملکی عینکش را از روی میز برداشت و روی چشم زد.
-نه همین جا می‌مونه.اون‌ها فقط گلنار رو می‌خوان.
-خب اگه دستشون به دهنشون می‌رسه ، اون بچه هم با خودشون ببرن. خوبیت نداره این دو تا خواهر رو از هم جدا کنن.
خانم ملکی سرش را دوباره چپانده بود توی کتاب. او بدون اینکه نگاهش را روانه کوکب کند، گفت:
-خودشون یه دختر شش هفت ساله دارن.

یک طبقه بالاتر، توی اتاقی که روی سردرش نوشته بود "مدیریت" ، مرد و زن جوانی روی یک مبل چرمی قهوه‌ای رنگ، کنار یک میز نشسته بودند و به صحبت‌های خانمی با لباس‌های تیره‌ی اتو کشیده و مرتب، گوش می‌دادند.
-دو ماهی می‌شه اومدن اینجا. پدر و مادرشون توی آتش‌سوزی مردن. مثل اینکه نشتی گاز داشتن. پدر و مادر بچه‌ها از خونه رفته بودن بیرون وقتی می‌آن، مادرِ می‌ره چراغ آشپزخونه رو روشن کنه؛ همین که کلید برق رو می‌زنه، خونه آتیش می‌گیره. بچه‌ها اون موقع خونه‌ همسایه بودن و با بچه‌اش بازی می‌کردن. مامورین آتش‌نشانی دیر می‌رسن، به طوری که دیگه کار از کار گذشته بوده. کل خونه تو آتیش می‌سوزه. والدینِ بچه‌ها رو می‌رسونن بیمارستان ولی دو روز بعد بر اثر شدت سوختگی هر دو جون خودشون رو از دست می‌دن.
زنی که روی مبل نشسته بود و جای زخمی عمیق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد، پرسید:
-کسی نبوده سرپرستی بچه‌ها رو بر عهده بگیره؟
-تا اونجایی که اطلاع داریم هیچ خویشاوندی اینجا ندارن. اون‌ها تو جنوب زندگی می‌کنن؛ البته فقط یه عمه دارن که خودش صاحب چهار تا بچه‌ است و وضع مالی درستی نداره، به همین خاطر سرپرستی بچه‌ها رو قبول نکرده. یه مادر بزرگ پیر هم دارن. مادرِ مادرشون. اون هم به دلیل ناتوانی جسمی نتونسته از بچه‌ها مراقبت کنه.

انجمن رمان نویسی


در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 46 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
زن برای بچه‌ها متاسف شد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-طفلک‌های بیچاره! خیلی ناراحت‌ کننده ‌است آدم بی‌کس و کار باشه.
مرد که تا این لحظه سکوت اختیار کرده بود و شنونده‌ای بیش نبود، پرسید:
-امکانش هست بچه رو برای یه هفته ببریم خونه پیشمون باشه و بعد تصمیم نهایی‌مون رو اطلاع بدیم؟ در واقع قصدمون اینه که ببینیم دخترمون چطور با شرایط جدید کنار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 45 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
زن با حالتی از نگرانی روی مبل نشست.
خانم پیام که هنوز پشت میزش نشسته بود با آرامشی که در چهره‌اش موج می‌زد، به او قوت قلب داد و از نگرانی بیرونش آورد.
-این طبیعیه که گلنار از شما فاصله می‌گیره، چون براش ناآشنا هستین. ولی به مرور زمان بهتون عادت می‌کنه. این رو بهتون اطمینان می‌دم.
زن در جواب، خنده‌ای ساختگی و بی‌روح زد.
مرد مردد به نظر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 43 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دوم


-خواهرم کجاست! گلنار نیستش.
صدای سکوت صبح در ساختمان به گوش می‌رسید. ساعت دیواری توی راهرو یک ربع به هشت را نشان می‌داد. بچه‌ها در عالم خواب کودکی‌شان فرو رفته بودند.
دختری با موهای آشفته و چشمانی خواب‌آلود از خوابگاه بیرون آمد و سراسیمه توی راهرو خواهرش را جستجو کرد و دیگران را به کمک طلبید.
-گلنار رو کجا بردین؟ اون نیستش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 43 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
خانم صادقی از راه رسید. صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌دارش قبل از ورود خودش، اعلام حضور کردند.
-چرا گریه می‌کنی مریم؟
دستش را روی شانه‌های لرزان مریم گذاشت و او را به سوی خود کشید. سپس خم شد و مثل کسی که بی‌خبر از همه جا ست حرفش را ادامه داد:
-چی شده مگه؟!
مریم با پشت دست چشمانش را مالید.
-گلنار نیست. کجا بردینش؟
خانم صادقی همان طور که خم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 42 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نور خورشید از میان پنجره‌ی نیمه باز عبور می‌کرد و بدون کسب اجازه، خودش را هل می‌داد داخل خوابگاه که در سکوت مطلق فرورفته بود.
ذرات معلق غبار را می‌شد در فضای نیمه تاریک آنجا دید.
صدای بازی و هیاهوی بچه‌ها که گویی از دور دست به گوش می‌رسید، اندکی آرامش حاکم بر خوابگاه را می‌شکست.
مریم روی تختش در انتهای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: دونه انار، Saghár✿، *ELNAZ* و 39 نفر دیگر

توران زارعی قنواتی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/10/19
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
2,440
امتیاز
153
زمان حضور
1 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
-می‌دونم دلتنگ خواهرتی.
روی یک تـ*ـخت روبروی مریم نشست و پاهای خسته‌اش را دراز به دراز روی زمین کشید.
-گفتن تا آخر هفته میارنش، چشم رو هم بذاری اومده.
مریم چشمانش را ریز کرد و نگاهی از سر خشم به کوکب انداخت.
-اگه نیارنش چی! اصلا خواهرم رو بردن که چی بشه.
کوکب با دست چپ پشه‌ای را که روی بینی پهنش جا خوش کرده بود، کنار زد.
-خونواده‌ای که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: دونه انار، *ELNAZ*، فاطمه بیابانی و 43 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا