من، همسر و پسرم در یك خانه دو طبقه در مركز شهر <وینی پگ> زندگی میكردیم.
كنار اتاق خواب ما پلكانی قرار داشت كه به خیابان میرسید. یك شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدیم. انگار كسی از پلهها بالا میآمد. فكر كردم یك دزد است كه میخواهد وارد شود. شوهرم بلند شد و به طرف آن در رفت تا با هر كسی كه...