خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: مِشید پوشان
نام نویسنده: Sepideh:)
ناظر: Kameliaparsa
ژانر: عاشقانه، طنز
خلاصه:
سپیده، در طلوع روز آغازین، می‌درخشد.
نتیجه‌اش را با شکوه اعلام می‌کند، اگر چه دستش از اهل خاکیان دور است اما به آنان نیز می‌گویند و افتخار می‌کنند به او و همه کسانی که با نگاهی مظلومانه می‌نگریستند، اکنون در حصرت تماشا می‌کردن.
که فکرش را می‌کرد که دخترک لجباز شلوغ پذیرفته شده‌ است.
می‌خندند و به پاس لحظات زیبایش، عشق می‌رسد.


در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: bitter sea، P.E.G.A.H، Hadis.A 862 و 58 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دلم پره اما چهرم توخالیه!
پر از غمم اما چهرم پره خنده هست.
ذهنم پره اما توخالی نشون می‌دمش.
سفید می‌پوشم اما دلم مشکی.
فکر می‌کنند خوشبختم اما نیستم.
پر از پارادوکسم، پر از تضاد...
زندگی برام جریان داشت
اما یه جا وسط این همه تضاد
یکی اومد مثل خودم پر از تضاد
شاد بود اما غمگین...
درد داشت اما بی خیال...
گریه می‌کرد در ته دل...
ظاهرشو سیاه کرده بود اما دلش سفید...


در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: bitter sea، P.E.G.A.H، Hadis.A 862 و 54 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه نگاه به اسمون کردم، قرمز بود. انگار عصبانی بود یا شایدم منتظر یه تلنگر برای گریه بود. دستم رو دور بازوهام حلقه کرده بودم، خودم رو بــغل کرده بودم که شاید بتونم گرم تر بشم.
بهار امسال هم با ما لج کرده. سرد رفتار می‌کنه، عمو نوروز ها هم قهر کردن. مهربانی ها هم قایم شدن تو کنج دیوار. شهر بی‌روح زنده و پر از روح های سرگردانه که فقط دنبال پولند. روح هایی که به دنبال پول بین ادم ها سر میخورند. فقط کار فقط کار.
نگاهم به سر چهار راه افتاد. یه پسر جوون گیتار به دست داره اهنگ می‌خونه. کلاهه گپ رو تو صورتش کشیده بود، لباساش تمیز بود اما بهم ریخته. صداش گرم بود خیلی توی این هوای سرد به گوش می‌نشست، گرمای هوای سرد و بی‌رحم بهاری بود!
اهنگش غم داشت اما بیشتر غم صداش بود که از ته دلش بود. خودش انگار توی حال وهوای دیگه ایه. انگار توی دنیا رنگی خاطراتشه.
صدای زنگ گوشیم منو از تو فکر بیرون اورد.
عهه این که داداش گلمه. با لبخندی به پهنای صورتم وصل کردم. گفتم:
-الو سلام بر افتخار ایران زمین!
صدای عصبی سپهر اومد:
-سلام و درد، تو کجایی؟ چرا هنوز نیومدی خونه؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
-اوه خوب پیاده اومدم یکم تو خودم باشم.
یه نفس عصبانی کشید و گفت :
-سریع بگو کجایی؟ اخه کی این وقته روز هـوس پیاده روی می‌زنه به سرش؟
ابرو هامو انداختم بالا و گفتم:
-حالا مگه چی شده؟
از خونسردی من عصبانی تر شد و گفت:
-ساعت رو نگاه کردی؟
گوشی رو از رو گوشم برداشتم که ساعت رو ببینم.
-خب حالا تو ام ساعت هشته شبه..
چشام گشاد شد، یعنی من دو ساعته دارم یه راه نیم ساعت رو میرم. زنده باد لاک پشت! من به لاک پشتم گفتم برو من جای تو شیفت وایمیسم.
-الوو کجا رفتی؟ سریع بگو کجایی
دور و برم رو نگاه کردم و گفتم:
-من سر چهار راهم. همون که چراغ قرمز طولانی داره.
-باشه همون جا وایسا تا من بیام.
تا اومدم جوابش رو بدم گوشی رو قطع کرد.
چرا همش فک می‌کنن ما دخترا نمی‌تونیم از خودمون دفاع کنیم؟ چرا همش سعی دارن بگن ما نمی‌تونیم اونا که پسرن می‌تونن؟
رفتم کنار دیوار تکیه دادم. دستام رو دور خودم حلقه کردم، نمی‌دونم هوا گرم تر شده بود یا من از عصبانیت گرمم شده. با چشم دور تا دور خیابون رو دید زدم. چشمم به اون پسر افتاد که گیتارش رو جمع کرده بود و یه شال دور صورتش پیچونده بود، نمی‌دونم ولی احساس کردم می‌ترسه از شناخته شدن!
یه نگاه به دورش انداخت و سرش رو انداخت پایین و بدون اینکه به ماشینایی که براش بوق می‌زنن و بهش فحش میدن اومد این ور خیابون. همچنان سرش پایین بود، کاراش عجیب بود، اصلا به افرادی که بهش تنه می‌زدند بی توجه بود. اومد از جلوم رد شه، بی اختیار گفتم:
-هی آقاهه
می‌خواست بی توجه به صدا زدنم رد بشه که گفتم:
-خوب ساز می‌زنی!
وایساد، در شَک بود که برگرده یا نه. که گفتم:
-غم ساز دستت گرمه مث اتیشی که توی بغض گلوت می‌جوشه.
با این حرفم برگشت نگاهش سرد بود اما ته نگاهش یه اتیش بود که جوشیدن اشکاش توی دلش نشون می‌داد.
نگام رو ازش گرفتم تا الانشم خیلی بهش رو دادم تا حالا از یه پسر تعریف نکرده بودم. اولین بار بود اما دست خودم نبود، اهنگش واقعا منو یاد فیلم سیاه سفید خاطره هام می‌ندازه!
پسره فقط گفت:
-چشای خودتم اتیش تازه خاموش شده داره. در هر حال ممنون نظر لطفتونه.
بهش یه چشم غره رفتم و نگاهم رو ازش گرفتم به راحتی میشد تعجب رو از تو سنگینی نگاهش خوند. دست خودم نیست کلا نمی‌تونم دو دقیقه مثل ادم رفتار کنم!
با بوق ماشینه سپهر به کله حواسم پرت شد. لبخندم رو نمی‌تونستم جمع کنم! کلا توی زندگیم اگه سپهر نبود من نمی‌تونستم دوباره زندگیم رو به دست بیارم.
توی چشمام انگار پرژکتور روشن شده بود. تکیم رو از دیوار برداشتم و به سمت ماشینه سپهر رفتم. تو این فاصله سپهرم پیاده شد، تکیش رو به ماشین داد. اخمش هم هنوز رو صورتش بود. دستاشم به سـینه زده بود. مثلا می‌خواست بگه من الان ناراحتم.
توی ماشین نشستیم اونم نشست و ماشین رو استارت زد. نه انگاری واقعاً از دستم ناراحته. حقم داره. همش میگه من اومدم خونه تو خونه باشی امّا کو گوش شنوا.
با اینکه از دستش ناراحت بودم اما به ناراحتیش حق می‌دادم به سمتش برگشتم و گفتم:
-سلام اخمو!
یکم مکث کرد و گفت:
-علیک!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
-باشه بابا فهمیدیم جذبه داری.
سرم رو به سمت بیرون ماشین چرخوندم دستم رو به سـینه زدم و خودمو یکم بالا کشیدم مثل خودش اخم کردم. فکر کرده حالا میام منتش رو می‌کشم. درسته حق داره ناراحت بشه ولی حق نداره این قدر خودش رو برای من بگیره!


در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: bitter sea، P.E.G.A.H، Hadis.A 862 و 55 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
انگار فهمید من از دستش ناراحت شدم. گفت:
-من چند بار بهت گفتم من اومدم خونه تو باید خونه باشی؟ نه من چند بار گفتم؟
اقا دست پیش رو گرفتن یه وقت پس نیوفتن! همون جوری که خیابونای بی روح شهر رو نگاه می‌کردم، گفتم:
-حواسم به ساعت نبود! بعدشم من دو دقیقه نمی‌تونم با خودم تنها باشم؟
ابروهاشو طلبکارانه انداخت بالا و دنده رو عوض کرد و گفت:
-مگه من گفتم تنها نباش؟ من گفتم شبا بیرون نباش، غیر از اینه؟ من تو رو تا حالا منع کردم؟
نگاهم رو از بیرون گرفتم و سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:
-هه! اره، منع کردی! کی بود می‌گفت تو نباید بری سر کار؟
دنده رو با حرص عوض کرد و یه نفس عمیق کشید و گفت:
-چقدم که تو به حرف من گوش دادی! خودت سرخود رفتی آزمونش رو دادی بعدم که قبول شدی تازه من فهمیدم! بعدشم که کلا خودتو زدی به اون راه و کار خودتو انجام دادی!
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
-اره، من کار خودمو انجام دادم چون می‌دونی چیه؟ من نمی‌خوام روی تو فشار بیاد. چون من و تو فقط هم رو داریم! چون کسی نیست که به فکر من و تو باشه...
گاهی وقتا از صدام بدم میاد! صدایی که لرزشش هویداس! صدایی که خیلی چیزا رو لو میده. بغض گلوم دوباره بزرگ شد مثل یه سنگ بزرگ! اجازه حرف زدن نداشتم چون کلمات گره شده بودن تو گلوم! و سند ازادیشون گریه بود!
سرم رو به سمت بیرون کردم. این دفعه شهر بیروح رو پشت پرده بارانی می‌دیدم. همه جا تار بود، دیدن شهر از این غالب قشنگه چون همه رو تار می‌بینی! همه هاله های متحرکند. اما چیزی که قشنگ تره اینه که نمی‌فهمی چی کار می‌کنن! دیدن کامل همه چیزا سخته، اما تار دیدن خیلی خوبه! چون بیمعرفتی هارو نمی‌بینی. چون خیلی چیزا رو نمی‌بینی!
سنگینی نگاه غمگین سپهر رو احساس می‌کردم. سکوت من براش به معنی ورق زدن دفتر خاطراته! و این یعنی زنگ خطر! پس سکوت تلخ خاطراتم رو شکوند و گفت:
-اگه گفتی می‌خوایم بریم کجا؟
با همون صدای گرفتم گفتم:
-چه می‌دونم، سواله می‌پرسی اخه؟
با انگشتاش روی فرمون ماشین ریتم گرفت و گفت:
-خب پس، بمون تو خماری تا برسیم!
یه نگاه به من کرد، چشماش برق شیطنت داشت. گفتم:
-خوب پس حداقل یه راهنمایی بکن!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
-یکم دیگه صبر کن ... عجول نباش!
شروع کردم به بررسی دور و برم. اما غیر از چندتا مغازه لباس فروشی ندیدم.
ماشین وایساد، شروع کردم به انالیز اطراف. اما هیچی نفهمیدم به سپهر گفتم:
-اومدیم لباس بخریم!؟
سپهر یه تک خنده کرد و گفت:
-نه، می‌خوایم بریم اونجا.
به سمت فلافل فروشی اشاره کرد.وای خیلی وقت بود هـ*ـوس کرده بودم. یه نگاه به سپهر انداختم و از عمق دلم ازش تشکر کردم. همیشه خوب می‌دونست چطور حالم رو عوض کنه. اگه سپهر رو نداشتم مطمعنم تا حالا تیمارستان بسـ*ـتری می‌شدم!
به خودم اومدم دیدم سپهر با دو تا فلافل داره به شیشه ضربه می‌زنه. در رو براش باز کردم. فلافلا رو داد دستم و دستش رو قاب صورتش کرد و نفسش رو داد بیرون تا گرم بشه و گفت:
-وای چقد سرده هوا، خوبه زمستون نیست!
سرمو تکون دادم و یکی از فلافلا رو برداشتم، می‌خواستم بازش کنم که بخورم. سپهر گفت:
-خواهر من مگه هولی وایسا بریم یه جایی بعد!
دهنم بین ساندویچو هوا باز مونده بود. گفتم:
-خوب زود تر بگو تو که میدونی من عاشق فلافلم!
یه تک خنده کرد و راه افتاد. بوی فلافل توی ماشین پیچیده بود.
بالاخره رسیدیم. سریع پیاده شدم اما انگار سپهر می‌خواست حرص من رو در بیاره. اروم کمر بندش رو باز کرد، ماشین رو خاموش کرد. مدارک ماشینو برداشت. در ماشین رو خیلی آروم باز کرد. انگار نه انگار من مثل اسفند رو اتیشم!
معلوم بود خیلی کنترل می‌کنه تا نزنه زیر خنده اما اخر که نگاهش بهم افتاد نتونست خودش رو نگه داره و خندید.
خندهاش که تموم شد، گفت:
-خوب بریم اونجا رو به رو وسایل بازی بچه ها بخوریم.
یه صندلی اونجا خالی بود و دقیقا به اونجا مشرف بود.
خوردن فلافلا با دیدن بازی بچه ها به ادم انرژی می‌داد. اما چیزی که بهم بیشتر از همه انرژی بخش بود صحبت با سپهر بود که داشت درباره کار امروزش صحبت می‌کرد، اینکه مدیرشون بی‌سواده و سه ساعت داشته براش یه مبحث خیلی ساده رو اموزش می‌داده!
--برادرم، خواهرم، فاصله شرعی رو رعایت کنید، این چه طرز نشستنه دو جنس مخالفه!؟
چشای من و سپهر گشاد شد و برگشتیم سمت مردی که ته ریش گذاشته بود و انگار می‌خواست با یقه لباسش خودش رو خفه کنه! یه تسبیح قهوه ای هم دستش بود.
چرا اخه نمی‌فهمه من و سپهر صورتامون مثل همه چرا یه درصد هم احتمال نمیدن که سپهر داداشم باشه؟
گفتم:
-ببخشید آقای محترم به شما چه؟
زیر لـ*ـب اعوذ و بالله من شیطان رجیم زمزمه کرد.
-چقد پرویید شما! به بزرگترت بی‌احترامی می‌کنی؟ شما با کسی که محرمتون نیست اومدین بیرون و انتظار این رو دارید که بزاریم اسلام رو به فساد بکشونید؟


در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: bitter sea، Elaheh_A، Hadis.A 862 و 54 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زندگی کلا نامید شدم. من کجا بی‌احترامی کردم، اخه من موندم به کجا می‌رسن از بس زود درباره ادمای اطرافشون قضاوت می‌کنن. کجای اسلام نوشته با داداشت بیای بیرون حرامه؟ مگه توی قرآن نگفتن، زود قضاوت نکنید؟ به کجا چنین شتابان؟!
یه نفس عصبی کشیدم و می‌خواستم جوابش رو بدم که سپهر دستش رو روی پام گذاشت و یه لبخند اطمینان بخش زد و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Hadis.A 862، دونه انار، TARA.TA و 47 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم رو کردم تو موهای افشونم و زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
-کیه اول صبحی گیر داده به زنگ خونه؟
یه خمیازه کشیدم و با یه زحمتی چشام رو باز کردم تا بتونم از چشمی ببینم کیه؟
عه اینکه زن همسایه پایینیه! خلاصه در یک عملیات سریع السیر قیافم رو مثل آدم کردم و در رو باز کردم. خانومه هم همون اول که در رو باز کردم سرش رو مثل رادارهای آمریکایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: bitter sea، Hadis.A 862، دونه انار و 47 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
میترا هم به بچه ها نگاه کرد، هر کدوم یه سازی می‌زندند. در همون حال پرسید.
-کلاغ ها خبر تازه برات نیوردن؟
سرم رو به سمت حیاط برگردوندم و گفتم:
-هیچی! می‌خوای چه خبر باشه؟ خودت چی؟
میترا همون طور که سعی می‌کرد خمیازش رو کوتاه کنه گفت:
-والا هیچ خبری نیست روزها می‌یام مدرسه بعد از ظهرام یا می‌خوابم یا می‌رم بیرون شب‌ها هم که چت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: bitter sea، Hadis.A 862، دونه انار و 47 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما الان خیلی چیز ها فرق کرده. من بیشتر توی درس و کتابم. کمتر پیش میاد برم بیرون یا کاری که تفریح بتونم بگم رو انجام بدم.
در کلاس رو زدن. خانوم شمسی گفت:
- بله بفرمایین.
خانوم جعفری وارد شد و گفت:
-ببخشید خانم شمسی، میتونه سپیده یه لحظه بیاد پایین؟
خانم شمسی یه نگاه به من کرد و یکم مکث کرد و گفت:
-اخه دارم نکته میگم. نکته ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: bitter sea، Hadis.A 862، دونه انار و 45 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
خروج اتنا از کلاس، مواجه شد با ترکیدن بچه ها از خنده! کلا بچه های کلاس ما کم از بمب ندارن! ماشالله صدای خندشون بلنده!
ارمیا توی در ظاهر شد. دست به سـ*ـینه و اخم هاشم برده بود توی هم! گفتم:
-چرا اخم کرده ای مارکو؟
با اینکه خندش گرفته بود اما باز هم توی همون غالب اخمو گفت:
-قرار بود بیای امروز زنگ اول چی کار کنیم؟
یکم فکر کردم دیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: bitter sea، Hadis.A 862، دونه انار و 44 نفر دیگر

Sepideh:)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/10/20
ارسال ها
264
امتیاز واکنش
5,967
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
13 روز 11 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
شایدم علاقه باعث شده که من این درس ها رو راحت تر یاد بگیرم. ولی هرچی هست خیلی دوستش دارم. کلا درس های خصوصی رو خیلی دوست دارم.
تا به خودم اومدم دیدم کلاس تموم شده! نه به دینی که ادم خودش رو می‌کشه و تموم نمی‌شه، نه به این درس ها که تا به خودت میای تموم شدن!
اومدم سرم رو بزارم رو میز که میترا گفت:
-چی کار می‌خوای بکنی؟
چشام رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مشید پوشان | Sepideh:) کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: bitter sea، عسل شمس، Hadis.A 862 و 43 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا