مشاعره با اشعار شفیعی کدکنی

BARAN :) · 15/6/21

paeez81 گفت:
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

من سرخوش چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

moh@mad · 28/6/21

BARAN :) گفت:
من سرخوش چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

paeez81 · 28/6/21

مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانه‌ها

moh@mad · 8/7/21

paeez81 گفت:
مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانه‌ها

ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هرچه هست
باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها

paeez81 · 13/7/21

از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

moh@mad · 14/7/21

paeez81 گفت:
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

paeez81 · 18/7/21

من ندانم باز هم باید گشود
دست‌ها را از پی حمد و سپاس؟

moh@mad · 21/7/21

paeez81 گفت:
من ندانم باز هم باید گشود
دست‌ها را از پی حمد و سپاس؟

ستاره سنگين و پا به زنجير
كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته
بگو به باران ببارد امشب

paeez81 · 21/7/21

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آ*غو*ش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

moh@mad · 21/7/21

paeez81 گفت:
بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آ*غو*ش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
هر چند امیدی به وصال تو ندارم

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

حامی انجمن رمان ۹۸

کاربر ممتاز

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر ممتاز

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر ممتاز

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر ممتاز

کاربر نیمه حرفه‌ای

کاربر ممتاز

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین