رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...برو خدا به همراهت، ایشالله صحیحوسالم با پری برگردی.
سرم رو تکون میدم و کلاه تیشرت مشکی رنگم رو پایین میکشم و به سمت اون خونه قدیمی راه میوفتم.
#پریا
دیگه داشتم از حالت تهوع بالا میاوردم. اه، یعنی چی اخه؟ از وقتی منو اینجا گذاشتن فقط سیب زمینی اب پز بهم میدن، اونم یدونه!
به سمت در میرم و با...
#پارت_64
#پریا
با دیدن یه قسمت که پر از اب بود. چشمهام برق میزنه.
"منظورش دریاست. تاحالا دریا ندیده."
دستهام رو به هم میکوبم و به سمت اب میدوام.
"تاحالا تو عمرم انقدر اب رو یکجا ندیده بودم."
همینطور داشتم میدوییدم که یهو دستهام از پشت کشیده شد.
برمیگردم و به اقا دزده نگاه میکنم که طناب رو...
#پارت_63
#پریا
-ایی، وحشی. چته؟
-کدوم گوری داری میری.
ابروهام رو بالا میندازم.
-دستشویی.
-حق نداری از اتاق بیرون بری. برو یه گوشه کارتو بکن.
هولم میده داخل و در رو میبنده که کمرم محکم به دیوار میخوره.
صورتم در هم میشه.
-چه زری زد؟ من اینجا دستشویی کنم؟
دیگه شورش رو در اوردن.
با جیغ پاهام رو به...
#پارت_62
#پریا
سرش رو عقب میاره و انگشت اشارش رو جلوی صورتم به نشونه تهدید عقب جلو میکنه.
-وای به حالت اگه غلط اضافه کنی.
با دست به گردنش اشاره کرد و گفت: پخ پخ. "یعنی میکشمت."
منم که مثل چیز ترسیده بودم، فقط سرم رو تکون میدم.
از اتاق بیرون میره و باز هم در اهنی رو قفل میکنه.
-وجی: پس...
#پارت_61
#پریا
چشمهام رو باز میکنم، برای یک لحظه چشمام سیاهی میره و دوباره همه چی خوب میشه.
با درد دستم رو روی پیشونیم میزارم که باند پیچی شده بود.
چشمهام رو روی هم فشار میدم تا دیدم واضحه بشه.
-اینجا کجاست؟!
-منو کجا آوردن؟!
-اون نرغول منو کجا آورده؟!
-اهاییی یکی کمکم کنه، کمکککک!!!
پوف هیچ...
#پارت_58
#پریا
پشت میلههای بالکن پناه میگیرم تا از دید ارشام دور بمونم.
با کنجکاوی از لای میلهها به پایین نگاه میکنم که میبینم داره یواش یواش نزدیک پلهها میشه.
هرچی بیشتر نزدیک میشد بیشتر به این پی میبردم که ارشام انقدر چاق نیست.
امیرم که ماشاالله کلا عضله.
یعنی این....؟!
یعنی؟
یا امام...
ز ارزیابی یخچال و مهارت های عالی خودم تو پختو پز به این نتیجه میرسم که من جز تخم مرغ چیز دیگه ای بلد نیستم!
بشکنی تو هوا میزنم و از بین تخم مرغ ها چهارتا تخم مرغ تپل بر میدارم. میخوام مثل گاو بخورم. "نخوره هم خودتونید."
ماهیتابه بزرگی رو روی شعله گاز میزارم و بعد اینکه روغن داغ شد با قر تخم...
امیر دستی به ریش نداشتش کشید و با حالت متفکری نگاهم کرد.
-شاید آموزش دیدی؟!
شونه ایی بالا میندازم و نگاهش میکنم.
-نمیدونم والا!
-بیخیال. مهم اینه که کارت رو خیلی خوب انجام دادی.
لبخند میزنم و سرم رو بالا پایین میکنم.
امیر: ناهار خوردی؟
-نه کی میخواستم بخورم که!
-بیا بریم پایین یچی درست کنیم...
...پلهها میره.
-میرم باهاش حرف بزنم. توام سرت هیچ مشکلی نداره، اگه سرگیجه داری یکم استراحت کن.
سرم رو بالا پایین میکنم و همونجا رو مبل ولو میشم.
پریا
با صدای در اتاق چشم های خوابالوم رو میمالم.
"پوف باز این ارشام اومد."
-ارشام گفتم میخوام بخوابم مزاحم نشو.
-پری؟! منم امیر. میتونم بیام تو؟
عه...
پریا
با هول و گریه به سمت گوشی ارشام میرم تا شماره امیر رو بگیرم اما با صفحه قفل ارشام مواجه میشم.
به سمت ارشام برمیگردم که میبینم چشمهاش بستس با ترس جلو میرم و صداش میکنم.
-ارشام؟ ارشام؟!
"وای خدایا چرا جواب نمیده؟ نکنه مرده؟"
"حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟"
"وجی:خاک رس"
"الان وقت شوخیه بنظرت؟"...
با خستگی روی صندلی کافی شاپ ولو میشم و به مردم نگاه میکنم که با تعجب بهم نگاه میکردن.
با حرص دوباره به خودم نگاه میکنم، اما هیچ ایرادی نمیبینم.
به سمت ارشام برمیگردم که میبینم داره سفارشامون رو میاره با خوشحالی گندهترین بستنی رو ازش میگیرم. بستنیهارو بین پسرا پخش میکنه و کنارم میشینه.
هممون...
پریا
بلخره فیلم تموم شد.
به سمت ارشام و امیر برمیگردم که میبینم عین دوتا پسر خوب، نشستن یه گوشه، حرف میزنن.
احتمالا راجب شرکته چون؛ ارشام خیلی جدی داره به حرفهای امیر گوش میده.
به سمت آشپزخونه میرم تا یه چیزی بیارم بخوریم.
صدام رو روی سرم میندازم و داد میزنم.
-چی میخورین بیارم؟ اب، قهوه، شربت،...
خزیده خزیده، از زیر تـ*ـخت بیرون میام.
هنوز نصف بدنم زیر تـ*ـخت بود که ناگهانی در اتاق باز میشه و ارشام با نیش باز میاد تو.
ارشام: هاهاها، گیرت انداختم.
با لبخند خبیث به سمتم میاد و منم با هول دوباره به سمت زیر تـ*ـخت شیرجه میرم، اما ارشام زود دست به کار میشه و از پاهام میگیره و منو میکشه بیرون، هرچی به...
با اسرار ارشام مجبور میشم قبول کنم.
از امیر و پسرا، خداحافظی کردیم و توی ماشین ارشام نشستم.
دیگه داشتم بیهوش میشدم از بی خوابی.
-ارشام کی میرسیم؟
-دیگه نزدیکیم
-آهان.
بعد از ده دقیقه بلخره ارشام ماشین رو توی حیاط بزگش پارک میکنه.
با چشمهای نیمه باز در ماشین رو باز میکنم و پیش به سوی خواب.
_شب...
پریا
ارشام با حرص هولم میده که سرم به دیوار میخوره.
با حس درد وحشتناکی که تو سرم میپیچه، روی زمین میشینم و سرم رو بین دستهام میگیرم.
-ماکان میخوام ارایشت کنم، وایستا!
-ولم کن دیوونه، به بابات میگما.
-ماکان وایستا دیگه، یه کوچولو! ببین رژ قرمز زدم چقد خوشگل شدی.
با سردرد بدی چشمهام رو باز...
پریا
در شیشه ایی رو باز میکنم و بی توجه به اون دوتا پتومت وارد رستوران میشم که دهنم عین اسب ابی باز میمونه.
وای چه جای خوشگلیه.
با ذوق دستهام رو به هم میمالم و به گوشه دنجی که سمت ابشار بود اشاره میکنم.
-امیر، ارشام، بریم اونجا؟ خیلی خوشگله.
بی توجه به ارشام که سرش رو از رو تاسف به کار بچگونه...